eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
425 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت. حاج آقا گفت: _بیا بریم باهم یه چایی بخوریم. افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن. با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن. -این اتاق شماست؟ -بله. حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد. افشین گفت: _شما چند سالتونه؟ -بیست و نه سال. برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت: -شما متاهلین؟ -با اجازه بزرگترها...بله. خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد. -بچه هم دارین؟ -دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله. در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت: _اجازه هست؟ افشین نگاهش کرد. خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت: -برادر حاج آقا هستم. افشین هم خندید و گفت: _کاملا مشخصه. پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم. افشین هم بلند شد.دست داد و گفت: _افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم. حاج آقا گفت: _مهدی جان،کاری داشتی؟ دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت: -این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین. -اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم. به افشین گفت: _شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟ افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم. -بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم. -پس زحمتش رو بکشید لطفا. افشین کتاب ها رو گرفت. مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید. حاج آقا با لبخند گفت: _افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم. افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود ڪه برای ما نارنجڪ آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید. از خیال اینڪه عباس با چه دلی ما را تنها با یڪ نارنجڪ رها ڪرد و به معرڪه برگشت، طوری سوختم ڪه دیگر ترس اسارت در دلم خاڪستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی ڪه عدنان به سرش می‌آورد، عذاب میڪشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود! با سرانگشتان لرزانم نارنجڪ را در دستم لمس ڪردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم ڪه دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیرخشڪ افتاد ڪه شاید تنها یڪبار دیگر میتوانست یوسف را سیر ڪند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجڪ چه ڪنم ڪه ڪسی به در حیاط زد. حس ڪردم عباس برگشته، نارنجڪ و قوطی شیرخشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور ڪه به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم ڪه چهره خاکی رزمنده‌ای آینه نگاهم را گرفت. خشڪم زد و لب‌های او بیشتر به خشڪی میزد ڪه به سختی پرسید : _حاجی خونه‌اس؟ گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و میدیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشڪهایش مقاومت میڪند ڪه مستقیم نگاهش ڪردم و بی‌پرده پرسیدم : _چی شده؟ از صراحت سوالم، مقاومتش شڪست و به لڪنت افتاد : _بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه... گاهی تنها خوش‌خیالی میتواند نفس رفته را برگرداند ڪه ڪودڪانه میان حرفش پریدم : _دیدم دستش زخمی شده! و ڪار عباس از یڪ زخم گذشته بود ڪه نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد : _الان ڪه برگشت یه راڪت خورد تو خاڪریز. از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن عمو پشت‌در آمد و پیش از آنڪه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زن عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای ڪوچه میدویدم. مسیرطولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس میڪردم ڪه در گوشه حیاط عباسم را دیدم. تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود ڪه‌خیال‌ڪردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر خونی به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیڪرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه ڪوبیده میشد و بالای سرش از نفس افتادم. دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلڪی هم نمیزد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود ڪه پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این جراحت به چشمم نمی‌آمد ڪه همان دست از بدن جدا شده و ڪنار پیڪرش روی زمین مانده بود. سرش به تنش سالم بود، اما از شڪاف پیشانی به‌قدری خون روی صورتش باریده بود ڪه دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشڪ پُر شده و حتی یڪ قطره جرأت چڪیدن نداشت ڪه آنچه میدیدم باور نگاهم نمیشد. دلم میخواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم ڪه دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند ڪردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع میڪردم و زیر لب التماسش میڪردم تا فقط یڪبار دیگر نگاهم ڪند. با همین چشم‌های به خون نشسته ساعتی پیش نگران جان ما نارنجڪ را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره ڪافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. با هر دو دستم به صورتش دست میڪشیدم و نمیخواستم ڪسی صدایم را بشنود ڪه نفس نفس میزدم : _عباس من بدون تو چی ڪار ڪنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم!تورو خدا با من حرف بزن! دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم ڪه پیراهن صبوری‌ام را پاره ڪردم..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘