eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت -اینا رو میگی که بذارم بری؟ -اولا اینقدر میفهمم که برای اینکه بذاری برم باید ازت تعریف کنم نه اینکه نداشته هاتو یادت بیارم.دوما الان اجازه رفتن تو هم دیگه دست خودت نیست.سوما تو که خوب میدونی من اگه بمیرم برام لطفه.تا اینکه زنده بمونم و اذیت شدن خانواده مو ببینم.بخاطر همین با آزار دادن اطرافیانم، آزارم میدادی. هر دو سکوت کردن.مدتی گذشت.افشین گفت: _نمیدونم چرا ولی میخوام کمکت کنم بری. به در دیگه سالن اشاره کرد و گفت: -ماشین من اونجاست.سویچ هم روشه. مستقیم میری.اونقدر میری که به یه جاده فرعی میرسی.اون جاده رو نیم ساعت با سرعت میری تا به موازات جاده اصلی میرسی.حدود بیست دقیقه دیگه میری تا بتونی به جاده اصلی بری.وقتی بری تو جاده اصلی دیگه در امانی. -تو چی؟ اونا زنده نمیذارنت. تعجب کرد.پرسید: -نگران منی؟!!...من سرشونو گرم میکنم تا بری.فقط با سرعت برو و پشت سرت هم نگاه نکن. دست های فاطمه رو باز کرد. فاطمه بلند شد،برای تشکر سر تکان داد و رفت. هنوز از در بیرون نرفته بود که در دیگه سالن باز شد و آریا وارد شد.وقتی فاطمه رو دید که داره میره،فریاد زد: -بایست. افشین هم داد زد: -برو. و یه میله آهنی برداشت، و سمت آریا رفت.با فریاد آریا سه مرد دیگه هم وارد سالن شدن.با افشین درگیر شدن.افشین یکی از مردها رو با میله آهنی زد. آریا سمت در رفت تا با ماشین دنبال فاطمه بره.افشین میله رو پرتاب کرد و به پای آریا خورد.دو نفر دیگه باهم میزدنش. روی زمین افتاد و دیگه توان دفاع از خودش نداشت.آریا میله آهنی رو برداشت و بالای سر افشین ایستاد.میله رو بالا برد. افشین که مرگ رو نزدیک دید،ترسید. چشمهاشو بست. تو دلش گفت خدایا اگه واقعا وجود داری یه کاری بکن. آریا میله رو پایین میاورد که در سالن از جا کنده شد.فاطمه با ماشین افشین با سرعت زیاد نزدیک میشد.آریا و مردهای دیگه ترسیدن و عقب رفتن.نزدیک افشین ترمز کرد.در عقب رو از داخل باز کرد و به افشین گفت: -زود باش سوار شو. افشین به سختی صندلی عقب سوار شد. هنوز درو نبسته بود که فاطمه با سرعت حرکت کرد. هوا تاریک شده بود.هیچی دیده نمیشد. -از کدوم طرف برم؟ -بهت گفته بودم دیگه.. -الان از اون یکی در اومدم بیرون.. -برو سمت راست. روی صندلی دراز کشید.با خودش گفت... ادامه دارد... ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت عمو تڪیه‌اش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد و با غیرتی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، سوال ڪرد : _فڪر ڪردی من تسلیم میشم؟ و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت وعده داد : _اگه هیچڪس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم! ولی حتی شنیدن نام امان نامه حالش را به هم ریخته بود ڪه بدون هیچ ڪلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند ڪه به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته خدا را گواه گرفت : _والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاڪریزها رد بشه. و دیگر منتظر جواب عمو نشد ڪه به سرعت طول حیاط را طی ڪرد و از در بیرون رفت. در را ڪه پشت سرش بست صدای اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، افطار امشب فقط چند تڪه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. رفت اما خیالش راحت بود ڪه یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا خدا با اشڪ زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به ڪار افتاد و با حفر چاه به آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود ڪه حداقل یوسف ڪمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرڪه برمیگشت. سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا ڪسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشڪ از چشمانم چڪه ڪند ڪه به آشپزخانه رفتم. پس از یڪ روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی ڪه از دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت. خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا ڪام دلم را از ڪلام شیرینش‌تَر ڪنم ڪه با رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما بازهم موبایلش خاموش بود. گوشی دردستم ماند و وقتی ڪنارم نبود باید با عڪسش درددل میڪردم ڪه قطرات اشڪم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچڪید. چند روز از شروع عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملا از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ ڪند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. همانطورکه پشتم به ڪابینت بود، لیز خوردم و ڪف آشپزخانه روی زمین نشستم ڪه صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی ڪرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته ڪه مشتاقانه جواب دادم : _بله؟ اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد ڪه دلم از جا ڪنده شد : _پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟ صدایی غریبه ڪه نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم! انگار صدایم هم از ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود ڪه نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، ڪار دلم را ساخت : _البته فڪر نڪنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم! لحظه‌ای سڪوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای ڪه از درد فریاد ڪشید. ناله حیدر قلبم را از هم پاره ڪرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده ڪه با تازیانه تهدید به جان دلم افتاد : _شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب ڪن چی دوست داری برات بیارم! احساس نمیڪردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به جای نفس، خاڪستر از گلویم بالا می‌آمد ڪه به حالت خفگی افتادم. ناله حیدرهمچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میڪشید و ڪاری از دستم برنمی‌آمد ڪه با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘