eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
422 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ یهو یاد یک چیزی افتادم،صوت رو وقف کردم لباس‌هام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم رفتم جلوی یک مغازه‌ی کوچیک قدیمی که آقای‌پیرمردی کار می‌کرد "آخه من و مهدیار همیشه معتقد بودیم وقتی برای خرید به فروشگاه زنجیره‌ای یا فروشگاه بزرگ و باکلاس مراجعه میکنی به یک تاجر کمک میکنی‌ تا که ویلای هفتمش رو در آلمان بخره و .... "ولی وقتی از یک مغازه کوچیک و قدیمی خرید می‌کنی به یک پیرمرد کمک کردی‌ تا جهاز دخترش رو کامل کنه یا یک تیکه‌ نون حلال ببره سر سفرش ان‌شاءالله وارد مغازه شدم _سلام پدرجان پیرمرد: -سلام دخترم،بفرمایید؟! _سه‌تا کیسه برنج،سه‌تا روغن،سه‌تا بسته ماکارونی و سویا می‌خواستم،لطفا! به همراه سه بسته پفک وسایل‌هارو داد بهم و حساب کردم رفتم جلوی یک مرغ‌فروشی،سه‌تا بسته مرغ برداشتم چندتا خانم هم داشتن مرغ می‌خریدن فروشنده: -همین سه تا مرغ؟! _بله،چقدر میشه؟! صدای خانوم‌های پشت سرم و شنیدم زن اول: -همسر شهید شد دیگه! اونقدر پول می‌گیرن؛ نگاه‌نگاه‌،سه‌تا سه‌تا مرغ می‌گیره زن دوم: -آره بابا،شوهرش رو به کشتن داد تا پول بگیره -ای از گلوتون پایین‌‌ نره‌! قلبم تیر کشید،سردرد گرفتم بغض گلوم رو گرفت :(( سریع مرغ‌ها رو حساب کردم و اومدم بیرون سوار ماشین شدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون "آخه چراا مردم اونقدر قضاوت می‌کنن!"{💔} اشک گونه‌هام رو خیس کرد "مهدیار و من موقع ازدواج تصمیم گرفتیم سه‌تا خانواده رو از لحاظ مالی رسیدگی کنیم ان‌شاءالله "ایام شهادتش یادم رفته بود که امروز دارم وسایل می‌گیرم تا حلال کنه خودش ماشین رو روشن کردم، حرکت کردم سمت خونه‌ها کوچه‌ی خلوت بود وسایل‌ها رو به سه‌دسته تقسیم کردم پلاستیک اول رو برداشتم و رفتم سمت خونه‌اول در زدم و مثل همیشه پسرکوچولویی در رو باز کرد من رو می‌شناخت؛ تا من رو دید چشم‌هاش از خوشحالی برق زدم *-* رو به سمتش‌ گفتم: _بیا خاله‌جان،این‌ها رو ببر بده مامان! پسر: -پس عمو مهدیار کجاست؟! تلوزیون ندارن که از خبرها آگاه باشن /: _جای خوبیه عزیزم،مواظب خودت باش برات پفک هم گرفتم ^-^ _خداحافظ رفتم سمت خونه‌ی دوم،بسته رو تحویل دادم بعد هم وسایل رو دادم به خونه‌ی سوم دقیقه‌های آخر سنگینی نگاه کسی رو احساس می‌کردم که یکی زد به شونم و بر گشتم سمتش؛ یکی از اون خانم‌های داخل مرغ‌فروشی بود چشم‌هاش اشکی بود و رو بهم‌ گفت: -وااای خانم توروخدااا ببخشید -کار خدا رو{💔} من شما رو قضاوت کردم،نمی‌دونســـ.... نذاشتم حرفش تموم بشه،بغلش کردم و گفتم: _اشکالی نداره،پیش میاد -حلال کنید توروخدا _خدا حلال کنه رفتم سمت ماشین یه نگاه به آسمون کردم "خدایا همین که یک نفر آگاه شد قضاوت خوب نیست شُکرِت" ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه ‌ نویسنده: