eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
425 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ رمــــان "پایان یک عــــشـــــق💕" ‌ ‌ " از زبان هدیه " ‌ اون روز اومدم خونه و فردا هم کلا درگیر این بودم چی ببرم خونه‌ی خودم چون قرار بود فردای اون روز بریم خونه رو جمع کنیم ان‌شاءالله.. صبح با صدای رَسای ماشین نیسان بیدار شدم دو هزاریم افتاد که می‌خوان وسایل بار بزنن *-* لباس‌هام رو پوشیدم و پریدم بیرون؛ دوتا کارگر بودن و داشتن وسایل‌ها رو می‌گذاشتن پشت ماشین.. مهدیار هم بهم گفته بود که دیر میاد و شیفتِ؛ من هم کمک کردم تا وسایل‌ها رو بذارن پشت ماشین.. وسایل کوچک‌تر رو هم گذاشتم پشت ماشین بابام و با مامانم رفتیم که بریم خونه رو بچینیم ان‌شاءالله ^-^ مهدیه و لیلاخانوم هم اومده بودن؛ لیلا: -خب‌خب،شروع کنیم؟! _بسم الله،یاعلی‌مدد اول رفتیم اتاق‌ها رو موکت کردیم و دوتا فرش کوچیک هم انداختیم روش.. دوتا کارگرها کمک کردن سرویس خواب رو گذاشتیم تو اتاق خوابمون.. موکتمون آبی‌رنگ‌ و فرش‌ها رو هم سفیدآبی گرفته بودیم سرویس خواب هم چوبی سفید بود؛ یک تخت و دوتا کمد و یک میز آرایش با آینه بعد هم رفتیم اون یکی اتاق رو جمع کردیم.. تو کمد دیواری هم رخت‌خواب‌ها رو گذاشتیم؛ کامپیوتر مهدیار رو هم گذاشتیم تو اون یکی اتاق.. خیلی خلوت بود؛ ولی خب چه بهتر درستش می‌کردم برا اتاق عبادت (: رفتیم سراغ پذیرایی؛ موکت آبی رو انداختیم و بعد فرش ۱۲متری آبی رو انداختیم وسطش.. پشتی‌های سفید و آبی رو هم گذاشتیم دورتادورش؛ میز تلویزیون سفید چوبی رو هم گذاشتیم و تلوزیون رو هم وصل کردیم.. وسایل‌ها رو هم چیدیم تو کابینت‌ها؛ خاله لیلا هم رفت کلی وسایل خوردنی گذاشت تو یخچال.. ریزه وسایل‌ها رو هم گذاشتم داخل حمام و دستشویی.. مامان: -واااای مامان،از کمر افتادم.. -فقط مونده لباس‌هاتون که عصر اومدید به همراه وسایل تزئینی بیارید.. _چشم، واقعااا دستِتون دردنکنه لطف کردید💕 لیلا: -این چه حرفیه،وظیفمونه مادر مهدیه: -تک‌تک کارهایی که کردم از حلقتون می‌کشم بیرون خندیدم و گفتم: _بروووووو مهدیار اومد با یک عالمه غذا تو دستش _واااااااای کجایی ببینی از دست رفتیم! مهدیار: -سلام،توروخدا حلال کنید نبودم..! _نه بابا،این دوتا آقاپسر که بودن اصلا نگذاشتن وسیله سنگین بلند کنیم.. مهدیار رفت سمت دوتا کارگر جوان و بغلشون کرد و گفت: -این دوتا رفیق‌های خودم‌اَن، از افغان اومدن و اهل سنت هم هستن.. -براتون غذا گرفتم بریم که بخوریم.. سفره رو انداختم، و با همه‌ی خستگی شروع به خوردن کردیم.. مهدیار رو به دوتا پسر سنی گفت: -شما امیرالمؤمنین‌امام‌علی(علیه‌السلام) رو هم قبول دارید؟! یکی از افغان‌ها با همون لهجه‌ی شیرینش گفت: -بله،ما علی را دوست داریم..{♡} ‌ نویسنده: