#بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتهشتادوهشتم
گوشی رو درآوردم و زنگ زدم به مهدیار؛
ـــــ
ای حسین عشق منی
حسین عشق منی،
حسین عشق منی،
حسین عشق منی
ای حسین عشق منی
(حسین عشق منی از کریمیان)
ـــــ
داشتم فیض میبردم از آهنگ پیشواز،
که صداش پخش شد:
-الو،سلام خانمم!
"صداش،صداش،آخ صداااش"
-الو هدیهجان پشت خطی؟!
_سلام عزیزم،آره آره
_مهدیارخااان!
-قربونت رفیق،جااااان مهدیارخاااان!
_رفیقمممم کجااااییی!
_دقیقااااا کجاااااایییی!
_کجااااییی تو بیمن!!
_تو بیمن کجااااییی!!
صدای خودش از پشت تلفن دیوونم میکرد:
-من هم شیفتم دیونه
-حیف دور و برم آدم هست نمیتونم با آهنگ جوابِت رو بدم..
سریع یه ایده رسید به ذهنم؛
_میگم همسرجان!
-جانم دیونهخانم!
_آهان،دلم تنگِت شد یهو گفتم زنگ بزنم
-قربون دلت برم،
بیکار شدم سریع میام پیشِت..
-باور کن دل من هم خیلی تنگِت شده؛
اصلا دوست دارم همش کنارم باشی
-خدا به دادمون برسه
زدم زیر خنده؛
خوشحال بودم که حسهامون دو طرفه بود
_خب وقتِت رو نمیگیرم عزیزم
_مواظب خودت باش..
-تو بیشتر،
-میسپارمت به حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)
یاعلیمدد.
_خداحافظ...
سریع سالاد رو درست کردم؛
استعداد خاصی توی ساخت سالادشیرازی دارم از بَس ریز خُرد میکنم..
یک قابلمه کوچیک به همراه دوتا بشقاب و قاشق هم برداشتم و داخلش یکم برنج و خورشت گذاشتم با سالاد..
رفتم سمت اتاق که آماده بشم
نویسنده: #هـدیـهیخـدا