📙 #رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#قسمت_دویست_و_یازده
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش باز مونده بود بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند روی لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت!نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن.
دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود.
خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتمو چشمامو بستم.
با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردمو سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم
بهش خیره شدم ک گفت:با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین!
با اینکه سوختم چیزی نگفتم دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی توی ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد:واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو؟
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم! میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت:کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود ولی به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود همون چیزی که ترسشو داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن.
با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردمو ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم.
نیمکت خالی پیدا کردمو نشستم روش
هندزفری رو از توی کیفم در اوردمو گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم به ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود.
باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که توی حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتمو ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت!
هندزفری رو از توی گوشم در اوردمو گفتم:بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت:گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از روی نیمکت پاشدمو خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:بفرمایید؟امرتون؟
محمد حسام:راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم:متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم.
پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت:کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم؟
زینب:حیاط بودم.
فرشته:مگه قرار نبود تو کلاس بمونی تا بیام پیشت؟
زینب:یادم رفت ببخشید!
فرشته:چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
زینب:بد نبود میگم فرشته امروز بازم کلاس داری؟
فرشته:نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور؟
زینب:من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
فرشته:نه کاری ندارم ولی میبرمت.
زینب:نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس!
فرشته:میرسم ولی قبلش تو رو میبرم میرسونم بعد بر میگردم حالا هم پاشو بریم!
تعارف رو گذاشتم کنار و همراهش به سمت حیاط راه افتادم.
فاطمه:واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
زینب:اخه مامان...
فاطمه:زینب چند بار بهت گفتم نذار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
زینب:مامان اولین روز دانشگاه بهم کوفت شد چیکارش میکردَ...
نذاشت ادامه بدم و خودش گفت:مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟مگه اولین بارته که بهت توهین میکنن؟مگه اولین باره که این طعنه ها رو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ما قرارمون این بود باهم و در کنار هم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم!
زینب:اخه...
فاطمه: آخه بی آخه قرارمون این بود یا نبود؟
زینب:چرا ولی...
فاطمه:ولی نداره دیگه میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود!
زینب:این یکیو دیگه عمرا من غرورمو خورد نمیکنم!
فاطمه:خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!متاسفم برات!
زینب:مامان!!!!
فاطمه:مامان بی مامان تا وقتی که ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مُهر میزنی، بذار با کارت بهشون بفهمونی