eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
425 دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
:میم_ر بلاخره رسید. روزی که بخاطرش تمام سختی هارا به جان خریدم رسید. حالا تنها ارزوی قلبی من موفقیت محمد حسین در این عملیات بود. نه فقط او بلکه موفقیت تمام ما! محمد حسین به من گفته بود که امروز به دفتر نروم. اما همین چند دقیقه پیش سهراب کرمی به من زنگ زدو کلی اسرار کرد که باید مرا ببیند و حتما به انجا بروم. دوست داشتم به حرف محمد حسین چشم گفته باشم اما حس کنجکاوی و فضولی امانم را بریده بود و بلاخره تصمیم به رفتن گرفتم در حالی که میدانستم ممکن بود به خطر بیفتم. تا وارد شدم همه ی نگاه ها به سمت من برگشت. سلامی دادم و جوابی نگرفتم. از ان فضای غریب ترسی به جانم افتاد. در اتاق سهراب باز شد. سهراب بدون اینکه حواسش به من باشد خارج شد و شروع به حرف زدن با یکی از افراد حاضر را کرد. متوجه من که شد نگاهش روی چشم هایم ایستاد. لبخند مرموزی روی لب هایش نشست و گفت: _به به خانم حسینی! خیلی وقته منتظرتونم بفرمایید تو اتاق من. با قلبی که در دهانم بود داخل اتاق شدم. پشت سرم در را بست و داخل شد. فورا به سمت در رفتم و نیمه بازش گذاشتم. متعجب ک نگاهم کرد گفتم: _اینجوری بهتره! دست به سینه رو به رویم ایستاد! با پوسخند بدی به چشم هایم زل زده بود. منتظر چه بود نمیدانم. روسریم را جلوتر کشیدم و گوشه ی چادرم را محکم در دست گرفتم. خیلی جدی گفتم: _گفتین باهام کار دارید. خب میشنوم! _چرا امروز نمیخواستین بیاید سرکار؟ _گفتم که مرخصی میخوام. نمیتونستم بیام. _مرخصی؟ کارت چی بود؟ _فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه! _لابد تو اداره اگاهی کار داشتی نه؟ پیش اون پسره سرگرد چی چی؟؟؟ اسمش از یادم نمیرفتا! اها صابری! محمد حسین صابری! درست میگم دیگ؟ خسته نشد از بس طعم شکستو چشید؟ با شنیدن حرف هایش چشم هایم‌گرد و ضربان قلبم تند شد. دست هایم یخ زده بود و فقط به زمین خیره بودم! سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. همانطور که قدم به عقب برمیداشتم تا به سمت در برورم گفتم: _من ک نمیفهمم شما چی میگین! ببخشید بایدم برم! خواستم در را باز کنم که ناگهان با دستش محکم در را بست و گفت: _کجا؟ حالا حالاها باهات کار دارم! اوه! کارم ساخته بود! گاوم حسابی زاییده بود. آب دهانم را قورت دادم و با چهره ای کاملا خونسرد به سمتش برگشتم و خیلی جدی با صدای بلندی گفتم: _درو باز کن اقااااا! معلومه چیکار میکنی؟؟؟؟ با صدای بلندی خندید. لبش را گاز گرفت و گفت: _تو خیلی‌مارموزی! خیلی مارموز! ناگهان سیلی محکمی به گوشم زد که برق سه فاز از سرم رد شد. _مارو باش که فکر میکردیم تو ادم ساده ای هستیو میشه ازت استفاده کرد! میشه با تو رفت جلو! کارمونم خوب پیش میرفت اما اشتباه میکردیم! تو عوضی تر از این حرفایی! اوه اوه چه دست سنگینی داشت گوشه ی لبم پاره شده بود. اصلا گوشم صدای سوت میداد. اگر ابتدایش اینگونه شروع شد خدا انتهایش را بخیر کند! به سمتش برگشتم. با نفرت نگاهش کردم و گفتم: _من عوضی نیستم شماها یخورده زیادی بی عرضه بودید وگرنه هر ادمی بود میفهمید که من چیکارم! _نمیدونم کی پشتت بود که انقدر خوب پیش رفتی! بارها فرستادم تعقیبت کنن! بارها تلفناتو چک کردم! اما هیچی دستگیرم نشد! این من نبودم ک خوب پیش میرفتم بلکه محمد حسین بود! نگاهش کردم و گفتم: _به چه قیمتی وطن فروشی میکنی؟ تو اینجا بدنیا اومدی و اینجا بزرگ شدی! با این حرفم دوباره سیلی محکمی به گوشم زد که باعث شد به روی زمین بیفتم! با صدای گوش خراشی فریاد زد: _اشغااااال به من نگو وطن فروش! تو میدونی این نظام به قول خودتون اسلامی و اخوند تبار چه گندی به مملکت زده؟ سرتون گرم چیه؟ نمازو روزه؟ حجاب دخترا؟ شهادت و ولادت؟ بدبختاااا دارین به این اخوندا سواری میدین! _اره میدونم! گند زده! تمام گندش این بوده ک به کشورای قدرتمند و ادمای قدرت طلب نه گفته! اره؟؟؟ گندش این بوده ک بر خلاف خواسته ی شماها عمل کرده! همانطور که روی زمین افتاده بودم دوبار لقد محکمی به پهلویم زد که باعث شد درد به تمام وجودم برسد! _خفههههه شوووو! خفه شوووو! نمیزارم زنده بمونی! از درد به خودم میپیچیدم و سعی میکردم مقاومت کنم! _اره بزن! اینجوری تمام حرصتو خالی کن بیچاره! بزنننن! تا میتونی منو بزن! اصلحه را به سمتم گرفت و با چشم هایی که خون جلویشان را گرفته بود فریاد زد: _از هرچی بگزرم از یه جاسوس نمیگزرم! حیفی لیلی! خیلییی حیف! کاش میفهمیدی از استعدادت داری تو را بیخودی استفاده میکنی! پس بهتره بمیری! بدجور درد داشتم. اصلا دگر چیزی نمیدیدم. فقط ذکر یا زهرا روی لب هایم میچرخید! نمیدانم چطور زد که حتی به سختی نفس میکشیدم. ادامه دارد..
📙رمان مذهبی 🌼 شونه کوچیکم و از داشبورتم در آوردم و به موهام حالت دادم و ریشم و مرتب کردم با عطرم دوش گرفتم و بعد ازاینکه یه بار دیگه تیپم و چک‌کردم از ماشین پیاده شدم ساعت کاریم که تموم شد بلافاصله اومدم محل کار آقای موحد . منتظرموندم بیاد بیرون تا پیشش برم. چشمم خورد بهش دست راستش با باند بسته شده بود. تا جلوی در دیدمش دوییدم سمتش. با دیدنم پلک هاش و روی هم فشرد و با حرص گفت:لعنت بر شیطان با خوشرویی سلام کردم ،که گفت :علیک ورفت اون سمت پیاده رو دنبالش رفتم و گفتم :میتونم چند لحظه وقتتون و بگیرم‌؟خیلی کوتاه؟! به حرفم اعتنایی نکرد حس کردم منتظره کسیه . ماشینش و ندیده بودم .به ذهنم رسید شاید نتونه رانندگی کنه واسه همین گفتم :میخواین من برسونمتون ؟ چپ چپ نگام کرد و دوباره نگاهش و چرخوند اون سمت خیابون و گفت :راننده ای شما ؟ خواستم جواب بدم که چند نفر از اون سمت خیابون اومدن سمتمون .یکیشون گفت :آقای موحد ببخشید دیر شد من و هل داد عقب و در ماشین پشت سرم و باز کرد و نشست . یکی دیگشونم تو ماشین کناری نشست آقای موحدم بدون توجهی به من نشست تو ماشین. به سرعت از جلوم رد شدن کلافه نشستم تو ماشینم و به این فکر کردم اصلا امکان داره بتونم این آدم و راضی کنم ؟ هواتاریک شده بود .خسته شده بودم .وقتم داشت تموم میشد و من هنوز هیچ پیشرفتی نکرده بودم . نمیشد دست رو دست بزارم و تا فردا صبر کنم. رفتم مسجد،نمازم و که خوندم برگشتم تو ماشین. پام و گذاشتم رو گاز وسمت خونشون حرکت کردم.با سرعت رفتم تا شاید قبل رسیدنش بتونم برسم. جلوی خونشون پارک کردم و صندلیم و دادم عقب و منتظر موندم ساعت همینطور میگذشت و هیچ خبری نبود هواتاریک شد فهمیدم قبل از من به خونشون برگشت. سرم و روی فرمون گذاشتم. فضای خونه خودمون اذیتم میکرد. ریحانه ام خونه نبود .واسه همین به خونه برنگشتم . گفتم یخورده دیگه هم صبرکنم پلک هام سنگین شد _ (پدر فاطمه بهم نزدیک شده بود دوتا دستش و روی گلوم گرفت ومحکم فشرد در حالی که دندوناش و از خشم روی هم فشرده بود داد زد:من جنازه دخترمم روی دوشت نمیذارم‌.احساس خفگی میکردم .نفس کم آورده بودم .سعی کردم صداش کنم ولی جونی برام نمونده بود...) با صدای بوق ماشین با وحشت از خواب پریدم تا چشم هام و باز کردم نگاهم افتاد به آقای موحد که با لباس ورزشی روی صندلی کنارم نشسته بود.با اخم بهم زل زده بود . گلوم خشک شد. به اطرافم نگاه کردم .تمام اتفاقای دیشب یادم افتاد. هنوز تو ماشین جلوی خونشون بودم . از شدت ترس و هیجانم بخاطر خوابی که دیده بودم و حضور بابای فاطمه تو ماشینم زبونم نمیچرخید. انگار منتظر بود حرف بزنم . فکر میکردم دارم خواب میبینم با تعجب به اطرافم نگاه کردم که گفت : خواب نیستی . نگاهم افتاد به عقربه های ساعتی که رو مچم بسته بودم . فکر کردم اشتباه میبینم .گوشیم و روشن کردم . ساعت ۶ و۲دقیقه و نشون میداد یهو داد زدم :یا حسینن نمازم با لحن آرومی گفت :هنوز قضا نشده . از ماشین پیاده شد منم‌اومدم پایین و از صندوق یه بطری آب برداشتم و وضو گرفتم ،سجاده ای هم که همیشه تو ماشینم بود و برداشتم و پهن کردم تازه یادم افتاد جهت قبله رو نمیدونم برگشتم عقب که دیدم آقای موحد ایستاده و نگام میکنه. بدون اینکه چیزی بپرسم یه سمتی ایستاد وگفت :اینوره بدون توجه به حضورش نمازم و بستم نمازم که تموم شد متوجه شدم هنوزم ایستاده اومد سمتم و گفت : از کی اینجایی؟ شرمنده گفتم :از دیشب... به خدا قصد بدی نداشتم. میخواستم منتظر بمونم وقتی دیدمتون باهاتون حرف بزنم نفهمیدم کی خوابم برد ! نگاهش مثل قبل پر از خشم نبود +خب پس شانس آوردی خودت و ماشینت و نبردن سجادم رو جمع کردم و توی ماشین گذاشتم اومد کنارم ایستاد ،یاد خوابم افتادم همون دستش که دورش باند پیچیده بود و گذاشت رو صورتم،با تعجب نگاش میکردم . خودم رو آماده کرده بودم که دوتا سیلی خوشگل تر ازش بخورم. روی صورتم،جایی که دفعه قبل سیلی زده بود دست کشید و با لحنی که آروم تراز قبل بود گفت :ببین پسرجون تو آدم خوبی هستی .منو ببخش بخاطر حرفایی که از روی عصبانیت بهت زدم ولی خواهش میکنممم دور فاطمه ی منو خط بکش . مسیر خودت رو برو . با کسی که شبیه خودته ازدواج کن ‌. تمام حرف من همینه . ایندفعه هم این اشتباهت و میبخشم ولی دیگه نمیخوام اینورا پیدات شه !نمیخوام دیگه ببینمت !میفهمی؟ چیزی نگفتم که در طرف راننده ماشین و باز کرد وقتی نشستم در و بست و یه لبخند ساختگی تحویلم داد .از خونشون دور شدم. حس کردم سرگیجه دارم به هر زوری بود خودم و به محل کارم رسوندم تو اتاقم نشسته بودم .سرم رو تنم سنگینی میکرد .یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم شیرینیش حالم رو بهتر کرد. 🧡 💚
📙رمان مذهبی 🌼 تو دلم گفتم بیچاره آقای موحد .بر خلاف میلش مجبوره هر روز منو ببینه. ____ ازینکه هی تنهایی رفتم دنبالش خسته شدم . تصمیم گرفتم امروز با محسن در میون بزارم. زودتر از همه رسیده بودم.تو دفتر کسی نبود. مشغول کارام شدم تا محسن بیاد. یه چند دقیقه گذشت محسن شیرینی به دست وارد شد! ایستادم و بهش دست دادم و گفتم _سلام +سلام بر دلاور مرد شریف استان مازندران خندیدم _چیه کبکت خروس میخونه؟ شرینی و دراز کرد سمتم و +چرا نخونه؟؟؟شمارم میبینیم،صبرکن! _بگو حالا چیشده ؟ +نمیگم بیا یه شیرینی بردار _محسن میزنم تو سرت !!! +باشه باشه _بگو +چشممم. از توجعبه یه شیرینی برداشتم! _خب؟ +به سمع و نظرتون برسونم که ان شالله اگر خدا بخواهد به حول و قوه ی الهی برای بار دوم شما دارین عمو میشین . دوست عزیز و شریفتون داره بابا میشه چشم هام از حدقه بیرون زد _خب شوخی قشنگی بود + دیوونه من باتو شوخی دارم؟ _جدی میگی محسن؟ +اره بغلش کردم و تبریک گفتم. _ایول. تبریک میگمممم. الهی قدمش خیر باشه واسه عموش و بابا،مامانش! +ایشالله ایشالله. اومد نشست سر جاش‌ ازخوشحالی محسن خوشحال بودم نگام کرد و +چیه محمد؟چند وقتیه دل و دماغ نداری؟چت شده؟ _نمیدونم محسن‌ نمیدونم. +چیو پنهون میکنی ازم؟ _محسن...!ی چیزی بگم بهت؟ +بگو _من رفتم خواستگاری با چشم های گرد شده بهم زل زد +خب؟ کیه ان شالله این زنداداشِ گرام؟ _محسن!!! +بگو دیگه! _فاطمه! +فاطمه کیه؟من میشناسمش؟ _اره! +نکنه...! چشم هام و بستم و _اره +وای محمدددد!!!!چه غلطی کرررردیییی!!!؟ خواستگاری کی رفتییی؟ دیوانه ی عالممممم تو اصلا چته؟میدونی کیه اون دختر؟ همونیه که ما از روی زمین جمعش کردیم!!! این همونه با اون وضع!!!محمد خنگ شدی؟ _نه ! +خفه شو!!! _محسن میزنمتا. +تو رفتی خواستگاری دوستِ خواهرت؟ بابا اون همسن بچته!! _محسن ی کلمه دیگه بگی ازینجا میرم. سکوت کرد و با اخم بهم‌خیره شد. _باباش خیلی سرسخته. خیلی ها خیلی محسن. +اصلا چیشد به این نتیجه رسیدی بری خواستگاریش؟ _محسن لطفا اجازه بده حرف بزنم .من دوسش دارم ! محسن خیره موند تو صورتم و چیزی نگفت! +خب؟ _محسن من دوسش دارم ولی باباش نمیزاره حتی باهاش حرف بزنم +از کی دوسش داری؟ _نمیدونم به حضرت زهرا! تا به خودم اومدم دیدم دوسش دارم! اولش حس عجیبی بود ولی بعد مطمئن شدم. +چرا زودتر نرفتی خواستگاریش؟ _ترسیدم +با وجودِ خدا؟ _من گناه کردم .اره .من با وجود خدا اول ترسیدم. بعد دیدم حسم داره منو به گناه میکشه.اول از چهارتا نگاه.‌.. وای محسن!اگه باباش نزاره....!! +نگران نباش.خدا هست! _نمیدونم چطور یهو شد همه ی ...!! +امیدت ب خدا باشه! _میخوام باهام بیای بریم پیش باباش دوباره! +من بیام؟ _اره! شاید تو بتونی راضیش کنی! +هعی!تا الان ب من نگفتی. الان که کارت گیر افتاد... _عجب آدمی هسی توها.میخوای تنهام بزاری ؟ +نه ولی ازت دلخورم.باید از دلم در بیاری _چشم کی وقت داری بریم پیشش؟ من صبح پیشش بودم +چه سیریشی هستی تو! از حرفش خندم گرفت _آره خیلی! +بعدظهر بریم بد نیست؟ باشه واسه فردا. _دیره اقا دیره! +ن به امروز و فردا کردنت واسه زن گرفتن ن ب این همه عجله‌.الان واسه چی میگی دیره؟ _چون من این هفته باید برم کردستان +اها.باشه بعد اداره میریم. سرم و تکون دادم و هر دو مشغول کارهامون شدیم! ___ در دفتر و قفل کردیم و سمت دادگاه رفتیم منتظر بودیم وقت دادرسیش تموم بشه باهاش حرف بزنیم‌. از اتاقش بیرون اومد محسن رفت سمتش و دست دراز کرد. ولی من هنوز رو صندلیم نشسته بودم با اشارش از جام بلند شدم چشم هاش که بهم افتاد گفت _عه عه عه عه! پسرمن از دست تو به کجا فرار کنم؟چرا دست بر نمیداری اقا؟ولمون کن دیگه دل بکن !!!من که حرف هام و بهت زدم. محسن دستش و گرفت و گفت +آقای موحد خواهش میکنم!!! بهم نگاه کرد و +غوشون کشیدی برام؟ محسن نذاشت ادامه بده! +نهههه خدا نکنه!!فقط میخوام دو کلمه باهاتون حرف بزنم! _آقا من حرف هام و زدم والا آدم از شما کنه تر ندیدم! محسن گفت +چرا نمیزارین حرف بزنه؟به خدا قصد محمد خیره!اصن شما چیزی از آقا محمد میدونین؟ میدونین چیکارست؟ یه نگاه به تیپم انداخت و +قاضی مملکت و تو دادگاه تو روز روشن تهدید میکنی؟هر کی میخواد باشه ! چه ربطی به داره؟حرف من یکیه. محسن گفت +آقای موحد خواهش میکنم ... شما اجازه بدین محمد حرف هاش و بزنه بعد تصمیمتون و نهایی کنید. تو رو خدا تا وقتی ازش شناخت کافی پیدا نکردید چیزی نگید. .اقا محمد فرزندِ شهیدِ! خودشم پاسداره !!! سرش و تکون داد و گفت +هی من یه چیزی میگم‌شما یه چیز دیگه میگین. من اگه نخوام رو این ادم تحقیق کنم باید کی و ببینم؟ محسن ادامه داد +شما به انجام هر کاری مختارید منتهی این فقط یه پیشنهاد بود‌ و به جا اوردن حق برادری! _ ✍ # 🧡 💚