🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#رمانعاشقانہدومدافع
#پارتپنجاهوچہار
تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن
چشمے گفتم و همراه علے از پلہ ها رفتم بالا
در اتاقو برام باز کرد
وارد اتاق شدم و روتخت نشستم
اومد سمتم وچادرمو
از سرم در آورد وآویزوݧ کرد
لباسام
بوے بیمارستانو میداد و حالمو بد میکرد
لباسامو عوض کردم
یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم موهام بهم ریختہ بود دستام جوݧ نداشت اما نمیخواستم علے بفهمہ
شونرو برداشتم و کشیدم بہ موهام
علے شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود
چشمامو بستم و گفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے؟
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے؟
پوفے کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
ݧ جمع نکردم
إ خوب بیا باهم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ
خستم ام هم تو ...
حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمی خواست بخوابم
می خواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم
اصلا کاش صبح نمیشد
دلم راضے بہ رفتنش نبود اما زبونم چیزے دیگہ اے بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت ...
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم.
اصلا کاش صب نمیشد
دلم راضے بہ رفتنش نبود اما زبونم چیزے دیگہ اے بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت :بخواب
تو نمیخوابے مگہ؟
چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگی و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟
مـݧ هم بگم جانم علے؟
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم چرا دنیات انقدر نامرده ؟
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم
حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ