#پارت13
از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود.
زود به زود میدیدمش و بیشتر به متفاوت بودنش پی میبردم.
به عجیب بودنش.
به این که چقدر متواضع و متین بود.
به اینکه حیائی که داشت چقدر زیبایش کرده بود.
حتی به این که چقدر با همکار هایش شوخ است و خوش خنده و چقدر با من سخت است و سرد...
اصلا همین جذبه ای که هنگام حرف زدن راجب کار به خودش میگرفت.
فکر بد نکنم به چشم برادری قابل توجه باشد(برادری) آقایی بود برای خودش ...
مژگان مغرور در کنار این پسر حیف میشد.
خودم باید برایش آستین بالا بزنمو کسی همانند خودش را پیدا کنم.
از افکار هپلی هپویم خنده ام گرفته بود و مدام با خود میگفتم:
_لیلی تو عجوبه ای واس خودت دختر!
امروز قرار بود خانم جون، مادربزرگ زینب از کربلا به خانه برگردد.
من از همان ۱۴ سالگی که پا در این محل گذاشته بودیم ور دل خانم جون بودم.
پیرزن بامزه و نقلی که پخته بود و همه چیز بلد.
انقدر دوستش داشتم که تمام درد و دل هایم را پیش او میبردم و بعد پیش مادر عزیز تر از جانم.
او هم به قول خودش فقط با دیدن منو زینب حالش خوب میشود. برای همین همیشه میگوید:
_شما دو نفر هم درد منید هم مسکنم!
از پنجره به بنر های مختلفی که به درو دیوار زده بودند نگاه میکردم. در خانه باز بود.
امشب همه آنجا شام دعوت بودیم.
ماشینی جلوی درشان ایستاد. امیر حسین کوچک ترین عضو این خانواده که ۱۹ سال داشت پیاده شد و در ماشین را برای خانم جون باز کرد.
تا نگاهم به چهره ی خندان خانم جون که در قاب روسری سفیدش مثل ماه شده بود گره خورد با صدای بلندی داد زدم:
_مااااامااااان بریم دیگه اومد خانم جون
_صبر کن علی برسه خونه!
_هوووف اون بیاد تا سه ساعت وایمیسته جلوی ایینه نمیشناسیش مگه مادر من!
لبخند کشداری روی لب هایش نشست و گفت:
_بچم خوشتیپه خب!
نگاهی به بابا که در حال حساب و کتاب بود و سخت در فکر کردم و گفتم:
_بابا جونم نمیخوای اماده شی؟
_همساین دیگه با همین شلوار کردی پا میشم میام لیلی!
خندیدم و با هرچه عشق به او خیره شدم.
پدرم بزرگترین و بی نظیر ترین فرد زندگی من بود. کسی که در تلاش و زندگی کردن الگوی من و برادرم بود.
داخل خانه که شدیم تا نگاه خانم جون به سمت من کشیده شد ذوقی در چشم هایش نشست و با آن لحجه ی بامزه اش گفت:
_ببین کی اومده... لیلی آتیش پاره.
_سلام خانم جون زیارتت قبوول
یه سمتش رفتم بعد روبوسی کنارش نشستم. دستم را در دستش گذاشت و رو به بقیه گفت:
_اونجا این اتیش پاره مثل کنه بهم چسبیده بود. ببین امام حسین چقدر دوستت داره لیلی که همش جلوی چشمم بودی.
با فکر به این که امام حسین (ع) مرا دوست دارد و انگار که به کربلا هم سری زده روحم، ذوقی به دلم افتاد و با خودم گفتم:
_امکان نداره ... منه رو سیاه کجا کربلا کجا؟؟؟
صدای گله کردن های زینب و مرجان زن داداش زینب بالا رفت:
_وا خانم جون فقط لیلی جلو چشمتون بود؟
خانم جون خندید و گفت:
_ای بابا شما که نور چشمم بودید
زینب چشم غره ای به من رفت و رو به مامان گفت:
_خاله طوبا ببین دخترت خانم جونمو ازم گرفته ها! خود شیرین.
مامان خندید و شروع کرد به صحبت کردن با خانم جون و احوال پرسی های طولانی...
علی هم مشغول حرف زدن با امیرحسین و آقا رضا بود.
خاله مریم ۴ بچه داشت. اولی آقا رضا که سه سال بود با مرجان جون ازدواج کرده بودند و یک دختر بامزه ی ۱ ساله داشتند. بعد جناب سروان محمد حسین و بعد او هم زینب و در اخر ته تقاری خانه هم که من زیاد با او گرم بودم امیرحسین بود.
پدر خانواده عباس آقا جانباز شیمیایی بود و هر از گاهی خاطرات جنگ ذهن او و حال خانواده را شدیدا به آشوب میکشید. یکی از سردار های جنگ بود و سرشناس. زینب همیشه میگفت که چقدر از اینکه رفقایش یکی یکی پر زده بودند و او جا مانده زجر میکشید و وقتی از ان روزهایش میگوید به جان همه ی اهل خانواده اتش بپا میشود. من بسیار برای او احترام قائل بودم و در ذهم شخص غیر قابل تصوری بود! غیر قابل درک!
جای دو نفر که همیشه نبودند خالی بود یکی امیر اقا و دیگری جناب سرگرد.
نگاهی به زینب کردم که با عصبانیت با تلفن در بین شلوغی ها حرف میزد. حتما دوباره داشت سر اینکه چرا امیر دیر میاید بحث میکرد.
مامان و خاله مریم که مانند خواهر مثل همیشه پچ پچ هایشان در خانه پیچیده بود. عباس اقا و بابا هم سخت مشغول دردو دل کردن بودند.
علی و آقا رضا و امیر حسینم سر یک بحث سیاسی حسابی گرم گرفته بودند.
مرجان هم که در حال ور رفتن با فسقلش بود.
در این میان صدای خانم جون مرا بخود اورد:
_اتیش پاره؟
با لبخند گشادی به سمتش برگشتم و گفتم:
_جونم خانم جون.
_چه خبر؟ من نبودم چیا شد؟
نفسم را بیرون دادمو با خستگی گفتم:
_خیلی چیزا خانم جون.
_خب تعریف کن...
_راستش
📝نویسنده:میم_ر