📙رمان مذهبی
#ناحله 🌼
#پارت_صد_و_چهل_و_هفت
حلقه ها رو برامون آوردن حلقه محمد رو برداشتم وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید با دستای سردم دستشو گرفتمو انگشترو دستش کردم دستش بر خلاف دست من گرم بود حلقه امو برداشتو دست لرزون و سردمو تو دست گرمش گرفتو حلقه رو برام گذاشت گرمای دستش حال خوبیو بهم داد حس میکردم فقط محمد رو میبینم به هیچ کس توجه ای نداشتم چندتا شکل که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم تمام حواسم به محمد بود نمیفهمیدم چیکار میکنم دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکستو اشکام از سر شوق جاری شد همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد رو واسه عروسو داماد دیگه خالی میکردیم همه باهم از اتاق بیرون رفتیم ریحانه چادر مشکیمو بهم داد و سرم کردم چادر عقدمم گرفتو برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟
با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن ماهم خندیدیمو محمد از بابا اجازه گرفت ازشون دور شدیم کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم یخورده که ازشون فاصله گرفتیم دست یخ زدم گرم شد به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم با حیرت نگاهمو سمت چشم های خندونش چرخوندم ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد
نگاهشو با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند نتونستم نگاه خیرشو تاب بیارم سرمو پایین گرفتم که کوتاه خندید و دوباره دستمو محکم تو دستش گرفت آروم کنار هم قدم برمیداشتیم حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای همو بشنویم دلم نمیخواست ازم جدا شه وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم با آرامش به اطراف نگاه میکردم.
محمد:سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها!
فاطمه:آره عجیبه!
محمد:نظرت چیه حرف بزنیم؟
خندیدمو گفتم:خوبه حرف بزنیم
محمد:خب ی چیزی بگو دیگه
فاطمه:چی بگم؟
محمد:مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!!
به چشم های خندونش خیره شدمو نتونستم چیزی بگم از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم خوشحال شدمو لبخندی رولبم نشست همون زمان اذان رو دادن باشنیدن صدای اذان مغرب گفت:وضو داری؟
فاطمه:آره
صحن خیلی شلوغ بود داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومده بودن محمد به فاصله چند تا صف از من کنار آقایون ایستاد منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم با آرامش نمازمون رو خوندیم نماز که تموم شد کفشمو پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد محمد یخورده چرخید که چشمش بهمافتاد و اومد طرفم تا رسید به من باهم گفتیم:قبول باشه
محمد خندید و گفت:خب حالا کجا بریم؟
فاطمه:بقیه کجا رفتن؟
گوشیشو در آورد و بهش نگاه کرد
محمد:محسن پنج بار زنگ زده
شمارشو گرفتو بهش زنگ زد با دست چپش دستمو گرفتو به سمت خروجی مسجد رفتیم بعد چند لحظه گفت:سلام داداش ببخشید صدای گوشیو نشنیدم جانم؟
محمد:عه چه زود!شما میخواین برین؟
محمد:خب باشه ما نمیایم شاید یکم دیر شه
خندید و گفت:محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ
بعدشم با خنده تماسو قطع کرد و گوشیو تو جیبش گذاشت به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:باور کن گوشی خودمه تلفن مردمو برنداشتم.
تعجبم بیشتر شد منظورشو نفهمیده بودم
محمد:عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین چرا تلفن مردمو...
چند ثانیه فکر کردمو با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم:وای خدا چرا اینارو یادتونه؟
با خنده گفت:فقط این نیست که خیلی چیزها رو یادمه فکر کنم فوتبالتم خوب باشه اونجوری که کوله بدبختتو شوت کردی...!
همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم
گوشه لبمو گزیدمو گفتم:خاک به سرم خب دیگه چیا رو یادتونه؟
محمد:خدانکنه حالامیگم برات فقط یه چیزی؟
فاطمه:بله؟
محمد:مجبور نیستی من رو جمع ببندیا!
جوابی ندادم یخورده از مسیرو رفتیم که گفتم:راستی آقا محسن گفت کجان؟
محمد:رفتن هتل واسه شام.
فاطمه:ما هم میریم هتل؟
محمد:نه ما میخوایم بگردیم به شام هتل نمیرسیم همین بیرون ی چیزی میخوریم.
بعد چند لحظه گفت:بریمشهربازی؟
با تعجب برگشتم طرفشو گفتم:شهربازی؟
محمد:آره شهر بازی
باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستمو گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو داده محمده فکرمو بلند گفتم:وای باورم نمیشه!
محمد:چرا؟چه تصوری داشتی از من؟
فاطمه:راستشو بگم؟
محمد:همیشه راستشو بگو!
فاطمه:خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت
محمد:این بده یا خوب؟
فاطمه:خیلی خوبه من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو بده...!
✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور