#از_جهنم_تا_بهشت
#پارت_هشتادم 📚
تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد.
همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن.
امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه.
فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود.
امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده.
فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه.
فاطمه سریع جواب میده _ بله؟
+ سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟
فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟
+بله.
تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه.
امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه.
امیرحسین _ حا…..ن….یه
حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن.
.
.
.
بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده.
این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه .
زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه.
فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟
.
.
.
بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه.
امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟
حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته.
امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه
.
.
.
حانیه_ زینب سادات. ندو مامان میوفتی خب.
دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود ، با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود خواستنی تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه و خودش رو تو بغلش میندازه. امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلوی تالار بود میرسه با دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عکس بگیره و خودش هم زینب رو از محمد جواد که منتظر بیرون اومدن عروس بود میگیره و کنار ح
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریهیسید #پارت_هفتادونهم چندروزگذشت محمد
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریهی سید
#پارت_هشتادم
هرروزحالشومیپرسیدم
هیچینمیگفتن
میدونستمحالشبده
آلرژی داره
احتمالشهستکهدیگهبرنگرده
همین فکرا داشتن دیوونه ام میکردن
زنگ زدم به مسئول مربوطه
و گفتم همین الان من باید برم پیش محمد
وگرنه یا یه بلایی سر خودم میاد یا بچهی توی شکمم!!
از من اصرار از اون انکار
با هر ترفندی بود راضیش کردم
یه ماشین فرستاد برام تا برم
هی مادرم پرسید کجا میخوای بری؟
هی پیچوندم ، جواب سر بالا دادم ..
رسیدم دم در بیمارستان
اون آقا اومد جلوم
-خانم موسوی نمیشه برید داخل
اینجا بیمارستانه براتون خطر داره!!
-بیرون هم بمونم برام خطر داره
-اونجا همه بیماران تستشون مثبته
بد حالن
-مرگ و میر دست خداست
اینهمه پرستار اونجان
کلی لباس پوشیدن تا مریض نشن
و نشدن ، لباس ایزوله میپوشم
چیزیم نمیشه..
بلاخره با هزار حرف و حدیث و اصرار
تونستم برم تو
و اولین و آخرین عشق زندگیم رو ببینم
پشت شیشه ایستادم
چشام دیگه امون نمیداد
چشمای عسلی خوشکلش رو نمیتونستم ببینم
چشاش بسته بووود
یه لوله تو دهنش گذاشته بودن
همون دهنی که
روز اول خودم عسل گذاشتم توش
همون دهنی که جز حرف های خوب ازش نشنیدم
جز برای رضایت خدا
و یه جاهایی جز خوشحالی من ازش استفاده نکرد
کلی سرم و دم دستگاه دورش بود
این محمده منه؟
همون محمدی که همیشه خدا رو دور خودش میدید
حالا چرا این دم و دستگاه ها دورشو گرفتن؟
همون محمدی که موقع نمازاش گاهی میدیدم
چجور گریه میکنه
چجور میلرزه
همون محمد خودم
همون هدیه ی حضرت زهرا
محمد اینجا چرا ؟
امروز نیمه شعبانه ها؟
من اومدم پیشت ..
چرا برعکس شد؟
محمد بچه هات دوقلو ان
دیدی خواستی ، خدا بهت داد(:
این دستگاه ها رو بردار از دور و برت
چشاتو باز کن
بیا منو نگاه کن
دلت میاد؟؟؟
محمد دلم برات یه ذره شده
برای اون صدای قشنگت
برای مداحیات
برای قرآن خوندنت
کجاست اون محمد رشیدم؟
کجاست اون تکیه گاه من؟؟
کجاست تنها عشق زندگیم
زود نیست؟
محمد زود نیست؟
کجا میخوای بری؟
از اول زندگی تا حالا باهم بودیم
رنگ جدایی ندیدیم
حالا تنها تنها میخوای بری؟
رها کن خودتو محمد ..
درد داره؟(:
محمد برو ولی بیا منم ببر
منو با این همه بچه کجا میزاری میری؟
تو سرباز خدا بودی و عبد خدا
عااشق خدا
بخدا عاشقی رو از تو یاد گرفتم
چقدر درس ازت یادگرفتم
دیگه نمیخوای بمونی درسم بدی؟
یادم بدی؟
من با تو زندگی کردم
تازه باتو عاشقی کردم
چون تو رو میدیم خدا یادم می آومد
محاسنت رو بِرم
چه خوشگل شدی تووو
یادم نمیاد تا حالا عین آدم خوابیده باشی
اولین باره که راحت میبینم خوابی
بخواب محمدم
دیگه پاهام تحمل نداشت افتادم زمین ..
چشمامو که باز کردم
روی تخت بودم
یه سِرُم هم زده بودن برام
خانمه اومد بالا سرم
-بیدار شدی؟
باید بیشتر مراقب خودت باشی
تو بارداری
از شکمت معلومه چند قلوهه ماشالا
آنقدر حرس شوهرتو نزن بابا
-آخه اینکه شوهر نبود
یه قدیس بود
یه فرشته ی آسمونی
اصلا اهل این زمین نبود
نه من تونستم درکش کنم نه اطرافیان
فقط خدا میشناختش و خدا
-اوووه چقدر شلوغش میکنی
همه مردا مثل همند
-نه مرد من مرد خوبی ها بود
مجمع خوبی ها ..
-منم اوایل زندگیم فکر می کردم شوهرم خاصه بهترینه شاخ ترینه و..
-من اوایل زندگیم نیستم
من قریب به ده سال از زندگیم گذشته..
هر روز عاشق ترش شدم
چون هرروز بهتر میشد
دوست داشتنی تر میشد
جذاب تر میشد
نمیتونستم عاشقش نباشم
بوی خدا رو میداد..
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد