『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمانحوریهیسید #پارت_هفتادوچهارم ریحانهنذرحضر
🌼🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼🌼
🌼🌼🌼
🌼🌼
🌼
#رمان🌵📿
#عاشقانه⛓♥️
-رمانحوریهیسید
#پارت_هفتادوپنجم
صبحا حوزه بودیم
عصرا حرم
هفت ماهم بود
فصل امتحانات منو و محمد شروع شده بود
رفتیم حرم حضرت معصومه
بچه ها رو بردیم مهد کودک حرم
منو محمد نشستیم تو صحن
با چند تا دفتر ، کتاب وجزوه
دوتایی درس میخوندیم
گه گاهی سوال میپرسیدم
برام توضیح میداد
از تسلطش روی مطالب خوشم میومد
خیلی کمک حالم بود
اون روزا خبرای عجیب زیاد شده بود
از کرونا و.. زیاد حرف میزدن
من بی تفاوت بودم ولی محمد ذهنش
به شدت درگیر بود
نمیدونستم تو حوزه چه خبره
چه چیزایی بینشون گفته میشه و
چه اخباری رو رد و بدل می کنن
برای من نمیگفت
ملاحظه ام رو میکرد
کتاب دفترامون رو جمع کردیم رفتیم خونه
همش تلفن میزد
حرافش همش سر غسالخونه و.. بود
نگرانم میکرد ..
اون شب چیزی نگفتم تا اینکه
فردا صبح بیدار که شدم
گفته شد کرونا در قم شیوع پیدا کرده و..
محمد خونه نبود ، زنگ زدم بهش
-سلام عزیزم کجایی؟
-حوزه هستم
-امروز که پنجشنبه ست!
-جلسه ضروری داشتیم ، ببخشید بهت نگفتم نمیخواستم بیدارت کنم
-اشکال نداره، کی میای ان شاءالله
ناهار منظرت باشیم؟
-نه ببخشید عزیزم احتمالا تا شب طول بکشه
-هعی ، زود بیا محمد باشه؟
-باشه سعی میکنم سریع کارا رو تموم کنم میام
-خداحافظمحمدجونم
-خداحافظیارزندگیم(:
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد