eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی نیفتاده است. مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد. ــ حالت خوبه؟! ــ نه! سرم درد میکنه! مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت. ــ برو تو پایگاه، دراز بکش! مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت. ــ آخه االن وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟! در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد. ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟! مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند. ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم. مهیا به طرف صندلی رفت. ــ من باهات حرفی ندارم. ــ ولی من دارم. ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه... ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟! مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود. ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده! ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تالش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم. نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد. ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به... با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد. ادامه دارد...