eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق‌ مݩ‌ لا رفیــــق‌ له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده 🌿قسمت حاج محمود سرشو آورد بالا،از دیدنش تعجب کرد. -سلام...آقا مهدی!! بعد از احوالپرسی،مهدی و حاج محمود روی صندلی نشستن. -راستش..آقای نادری من برای عذرخواهی اومدم. -عذرخواهی برای چی؟!! -شرایط کارم تغییر کرده و باید مدتی تو یه شهر کوچک معلم باشم.نمیتونم اونجا شرایط مناسبی برای زندگی و تحصیل دخترتون فراهم کنم..اینه که با عرض عذرخواهی...از ازدواج شدم. مهدی هم متوجه علاقه افشین به فاطمه و حال بدش تو مسجد و بعد خاستگاری تو کوچه شد. بعد از چهار روز فکر کردن، تصمیم گرفت بهانه ای جور کنه و بگه از ازدواج منصرف شده.هیچ وقت،هیچکس حتی فاطمه و افشین و حاج آقا هم متوجه دلیل اصلی مهدی نشدن،فقط خدا میدونست. شب حاج محمود با دسته گلی که مهدی آورده بود به خونه رفت.زهره خانوم و فاطمه به استقبالش رفتن. فاطمه به زهره خانوم گفت: _خوش بحالت مامان خانوم.بابا چه گل خوشگلی برات خریده.ببین باباجونم چه خوش سلیقه ست. حاج محمود به فاطمه گفت: -قشنگه؟ -بله،خیلی. -خب برای تو. فاطمه تعجب کرد. -یعنی چی؟!! مگه برای مامان نخریدین؟!! -نه.مال مامانت نیست..منم نخریدم. -پس کی خریده؟ -آقای مهدی موسوی. -به چه مناسبت؟!! -عذرخواهی. زهره خانوم گفت: -عذرخواهی برای چی؟!! -امروز اومد پیشم.گفت شرایط کارش عوض شده و نمیخواد ازدواج کنه. همه به فاطمه نگاه کردن.فاطمه تو فکر بود.امیررضا گفت: -شما بهش چی گفتین؟ -چی باید میگفتم؟..گفتم ان شاءالله خیره.موفق باشی. فاطمه گفت: -همین؟!! همه باتعجب نگاهش کردن. -باید میومد شرایط جدیدشو میگفت، شاید من شرایط جدیدشم قبول میکردم. زهره خانوم گفت: -مگه تو،مهدی رو با شرایط قبلش قبول کرده بودی؟! مکثی کرد و گفت: -دیگه فرقی نمیکنه. بلند شد و به آشپزخونه رفت تا چایی بیاره. حاج آقا جریان رو برای افشین گفت. افشین خیلی تعجب کرد. -شما به آقامهدی چیزی گفتین؟!! -نه،هیچی. لبخندی زد و ادامه داد: _حالا افشین جان شما هم بخت خودتو امتحان کن،شاید قرعه ی فال به نام تو دیوانه زدن. افشین هم لبخند زد. -نه حاج آقا.حداقل فعلا نه. -چی بگم بهت.حرف گوش نمیدی. یک ماه گذشت.... ادامه دارد.. ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» ◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ڪف هر دو دستم را روی‌زمین گذاشته و باگریه گواهی‌میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت : _ببرش سمت ماشین. و شایدفهمیدند منظورم ڪدام‌حیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمنده‌ای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد : _بلند شو خواهرم! با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازه‌ام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪرده‌اند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم. در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست : _نرجس! سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد : _نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟ باورم نمیشد این نگاه حیدر است ڪه آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود.چانه‌ام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت : _بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟ و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه‌مرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی‌ زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه برافروخته‌تر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمام‌توانم را جمع‌ڪردم و تنها یڪ جمله گفتم : _دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت! ومیدانست موبایلش دست‌عدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم : _قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد! ناباورانه نگاهم ڪرد.... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد ☘