#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 😌
#پارت_سی_و_پنجم 🌈 (پایانی)
زهرا بیرون رفت، هم من سرم پایین بود هم اقا سید. اروم با صدای گرفته و ضعیفم
گفتم:
-آقا سید خیلی معذرت میخوام ازتون به خاطر رفتار پدرم
-خواهش میکنم ریحانه خانم،این چه حرفیه. بالاخره پدرن و نگران شما هستن، ان
شاء الله که همه چیز درست
میشه. فقط الان که از دستشون دلخورید مواظب باشین حرفی نزنین که دلش
بشکنه و احترامشون حفظ نشه.
-نمی دونم چی بگم، راستیتش فکر می کردم از وقتی که دیگه به قول خودم به
خدا نزدیک شدم باید دیگه
دنیام قشنگ و راحت میشد ولی هر روز سخت تر از دیروز شد…
آقا سید یه لبخند آرامش بخشی زد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به بازی
کردن با تسبیح قشنگ
عقیقش و آروم این بیت رو خوند :
«پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند… /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب! »
-ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه
گاهی هم امتحاناتی می کنه به
خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا
فقط ادعایین. مطمئن باشین
اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل
هست.
حرف هاش بهش آرامش می داد. .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم.
-خوب ریحانه خانم…شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
-نه آقا سید
-اما من یه حرف هایی دارم
-بفرمایید
-می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به
یه چیز عوض بشه. شاید یه
کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه… به نظرم باید به
همچین آدمی حق داد.
-این حرف ها یعنی چی آقا سید؟!
-یعنی که.، چطور بگم اخه.. .
-چیو چطور بگید
-می دونید، شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین. راستیتش
من هم نظرم نسبت به شما…
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد…
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم…
آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما
هم دوستم دارید!
-خیلی بد هستین !
-خواهش میکنم، خوبی از خودتونه
-به قول خودتون لا اله الاالله
-ٌخوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نذاریم، شما هم اشکاتونو پاک کنین فک
میکنن اینجا پیاز پوست کندیما. بریم بیرون ؟!
-بله بفرمایین
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام…
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم
و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم .مادر آاقا سید با
دیدن این صحنه بی اختیار
شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست.
اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم
محضر و مراسم عقد رو
برگزار کردیم. پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون
من گواهینامه داشتم یه
ماشین معمولی خریدیم.
.یک ماه پس از عقد.
-ریحانه جان
-جانم آقایی
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده
-آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
-هیچکدوم
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!
-نوچچچ….من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم
-ریحانه نه ها…راه طولانیه، خسته میشی
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم
-لا اله الا الله… می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید
خدا. داعش نتونست مارو
بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟!
آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. تمام جاده برام انگار ورق خوردن
یه خاطره شیرین بود، تو
ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین
خودمونو تجربه می کردیم.
-ریحانه جان چرا از این جاده میری؟جاده اصلی خلوته که
-کار دارم
-لا اله الا الله…آخه اینجا چیکار داری؟!
-صبر داشته باش دیگه… راستی آقایی؟!
-جانم ریحانه بانو؟؟
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟!
-کدوم مسجد؟!
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا
-آها…آها… یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟
.-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی…
-امان از دست شما بانو
-ریحانه جان؟
-جان ریحانه
-اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟
-ااااا سید
-خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟ اها اها، خوشگلا باید برقصن
-سید؟!
-باشه باشه…ما تسلیم
-ریحانه ؟!
-جان دل
-ممنون که هستی…
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه و
رفتیم سمت مسجد.
-اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم
-اخه الان وقت اذان نیست که
-دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم
-ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو. اون موقع من دو تا پا داشتم که
الان ندارم، ولی الان شما دوتا
بال داری داری که اونموقع نداشتی… ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای.
#پایان
#رمان_مذهبی #رمان
https://abzarek.ir/service-p/msg/117226
نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان#چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن دراین لینک ارسال فرمایید
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان جالب یک زن و آتش زیر دیگ🥺😭
اونایی که برای امام حسین خرج میکنن ببینند😭
#پیشنهاددانلود
بچه بود رفته بودم مسجد🙂☝🏼
بهم گفتن برو مکبری کن ؛
گفتم : نه ، نمیرم
یکی بهم گفت برو بهت جایزه میدم°°
رفتم فقط برای جایزه!!!
طرف بهم کارت هدیه داد--
ولی تا اومدم ازش استفاده کنم تاریخ انقضا کارت رد شده بود•
الان میفهمم کاری که برای خدا☝🏼 نباشه پوچ و بی فایده هست•
#تباهیات_کنونی⇜{🚫}
نِوشتہِ #پِـسَـر بـآیَـدقَـدبُـلَـند،
بـآمَـزهومُعَطـربـآشہ🚶🏻♂️
دآرےمُـشخَـصآتِبِـرنجِشُـمآلیرومـیدےمَـگہ⁉️
پِسَـرفَـقطبـآیَـد #مَـرد بآشہ:/🖐🏻
هَـمینوبَـس..!🌿
تـبآهنَـبآشیمدیگہتـآایـنحَـد‼️💔
#شہیدانہ⇜{🕊🍃}
رفیقش مۍگفت:
درخوابمحسنرادیدمکهمۍگفت:
هرآیهقرآنۍکهشمابراۍ #شهدا مۍخوانید
دراینجاثوابیكختمقرآنرابه
اومۍدهند''📖
ونورۍهمبرایخوانندهآیات
قرآنفرستادهمۍشود..''💫
#شهیدمحسنحججی🌹
#صرفاجهتاطلاع . .
هــرڪسۍبرایدیدهشدنڪارنڪنھ
خدابراۍدیدهشدنشڪارمیڪنھ . .