🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌳
تبادلات گسترده سبز ☘
تبادل با کانال های +70☘
ادمین تبادلات کانالهای +70 میشوم☘
برای اطلاعات بیشتر به کانال تبادلات سبز بپيونديد 👇🏻☘
آیدی کانال تبادلات سبز☘
@tabadolatesabz
آیدی جهت ادمین و تبادل☘
@djvdrjc
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وچهارم
با دست دیگرش اسلحه را
سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد،
خارج از شهر در این دشت
با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد :
_یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت!
از نگاه نحسش نجاست میچڪید
و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد
و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد :
_خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی!
باهمان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم ڪشید :
_با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم!
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت :
_پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟
به هوای حضور حیدر
اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :
_زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!
همانطور که روی زمین بود،
بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو میآمد،
با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت :
_واسه پسرعموت چی اوردی؟
و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد :
_مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟
صورت تیرهاش از شدت خونریزی
زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخیمیزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد :
_پسرعموت رو خودم سر بریدم!
احساس کردم حنجرهام بریده شد ڪه
نفسهایم به خسخس افتاد.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وپنجم
نفسهایم به خسخس افتاد
و دیگر نه نفس ڪه جانم ازگلو بالا آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند ڪند ڪه از درد سرشانه صورتش درهم رفت و عربده ڪشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و ڪابوس سربریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود ڪه دستم را داخل ساڪ بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم ڪه نارنجڪ را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجڪ را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود ڪه صدای انفجاری تنم را تڪان داد. عدنان وحشتزده روی ڪمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجڪ را از ساڪ بیرون ڪشیدم.
انگار باران خمپاره و گلوله
بر سر منطقه میبارید ڪه زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میڪرد تڪان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد،
لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند ڪه انگشتم به سمت ضامن نارنجڪ رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم ڪه دستم روی ضامن لرزید
و فریاد عدنان پلڪم را پاره ڪرد.
خودش را روی زمین میڪشید و با چشمانی ڪه از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میڪرد :
_برو اون پشت! زود باش!
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجڪ از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده ڪه اینهمه وحشت ڪرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بڪشد ڪه با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :
_برو پشت اون بشڪهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم ڪنم!
قدمهایم قوت نداشت،
دیوارهای سیمانی خانه هرلحظه ازموج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرونخانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجڪ را با هر دو دستم پنهان ڪرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را ڪشید و نعره زد :
_میری یا بزنم؟
و دیوار ڪنار سرم را با گلولهای ڪوبید ڪه از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میڪرد تا پنهان شوم. ڪنج اتاق چند بشڪه خالی آب بود و باید فرار میڪردم ڪه بدن لرزانم را روی زمین میڪشیدم تا پشت بشڪهها رسیدم و هنوز ڪامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساڪم هنوز ڪناردیوار
مانده و میترسیدم از همان ساڪ به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجڪ میتوانست نجاتم دهد. با یڪ دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
لیستی از همسایه هامون ⇩ 🙈♥️✨ 💛@mazhabyman🧡 ❤️ @haneh31301 💚 💜 @stemcelll 💙 💙 @goordan313💚 💚@d
از ۱۱ تا ۵ نفر فور نکردن،و از لیست همسایه هامون حذف میشن متأسفانه..
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
به وقت رمان[ تنها میان داعش]🍃
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وششم
با یک دست نارنجڪ
و با دست دیگر دهانم را محڪم گرفته بودم تا صدای نفسهای وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :
_از دیشب ڪه زخمی شدم خودم رو ڪشوندم اینجا تا شماها بیاید ڪمڪم!
و صدایی غریبه میآمد ڪه با زبانی مضطرب خبر داد :
_دارن میرسن، باید عقب بڪشیم!
انگار از حمله نیروهای مردمی
#وحشت ڪرده بودند ڪه از میان بشڪهها نگاه ڪردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یڪی خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میڪرد تا او را هم با خود ببرند.
یعنی ارتش و نیروهای مردمی
به قدری نزدیڪ بودند ڪه دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سرحیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریدهبودم ڪه تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد. در دلم دامن حضرت زهرا﴿س﴾
را گرفته و بارؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم ڪه دیدم یڪی عدنان را با صورت به زمین ڪوبید و دیگری روی ڪمرش چمباته زد. عدنان مثل حیوانی زوزه میڪشید،
ذلیلانه دست و پامیزد و من از ترس در حال جان ڪندن بودم ڪه دیدم در یڪ لحظه سرعدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی ڪه پاشید، حالم زیر و رو شد.
تمام تنم از ترس میتپید
و بدنم طوری یخ ڪرده بود ڪه انگار دیگر خونی در رگهایم نبود. موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و داعشیها دیگر ڪاری در این خانه نداشتند ڪه رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
حالا در این اتاق سیمانی
من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم ڪه چشمانم از وحشت خشڪشان زده وحس میڪردم بشڪهها از تڪانهای بدنم به لرزه افتادهاند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی ڪه دیگر بهدوزخ رفته و هنوز بویتعفنش مشامم
را میزد.
جرأت نمیڪردم از پشت
این بشڪهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود ڪه از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شڪافت. دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز فراق دیگر از چشمانم به جای اشڪ، خون میبارید.
میدانستم این آتشِ نیروهایخودی
بر سنگرهایداعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بڪوبند و جانم را بگیرند ڪه با داغ اینهمه عزیز دیگر زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده،
حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیڪظهر
شده و میترسیدم از جایم تڪان بخورم مبادا دوباره اسیر شیطانی داعشی شوم. پشت بشڪهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر ازخیالم رد میشد و عطش عشقش با اشڪم فروڪش نمیڪرد ڪه هرلحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشڪ
در ساڪم بود واینها باید قسمت حیدرم
میشد ڪه در این تنگنایتشنگیوگرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم.
دیگر گرمای هوا در این دخمه.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهفتم
دیگر گرمای هوا در این دخمه
نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس قاتل جانم شده بود ڪه هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد
و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هرچه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :
_حرومزادهها هر چی زخمی و ڪشته داشتن، سر بریدن!
و دیگری هشدار داد :
_حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!
از همین حرف باور ڪردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهایمردمی سر رسیدهاند ڪه مقاومتم شڪست و قامت شڪستهترم را از پشت بشڪهها بیرون ڪشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد
ڪشیدهبود ڪه دیگر توانی به تنم نمانده و دربرابر نگاهخیره رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میڪشیدم. یڪی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :
_تکون نخور!
نارنجڪِ دردستم حرفی برای گفتن باقی
نگذاشته بود، شاید میترسیدند داعشی باشم و من نفسی برای دفاع ازخود نداشتم ڪه نارنجڪ را روی زمین رها ڪردم، دستانم را به نشانه تسلیم بالا
بردم و نمیدانستم از ڪجای قصه باید بگویم ڪه فقط اشڪ ازچشمانم میچڪید. همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یڪی با نگرانی نهیب زد :
_انتحاری نباشه!
زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد ڪه زخم دلم سر باز ڪرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هقهق گریه در گلویم شڪست.با اسلحهای ڪه به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیڪر بیجان ڪاری برنمیآید ڪه اشاره ڪردند از خانه خارج شوم.دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میڪشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند ڪه باآخرین نفسم زمزمه ڪردم :
_من اهل آمرلی هستم.
وهنوز ڪلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :
_پس اینجا چیڪار میڪنی؟
قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستادهاند ڪه یڪی سرم فریاد زد :
_با داعش بودی؟
و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده ڪه بهسمتشانچرخیدم و مظلومانه شهادت دادم :
_من زن حیدرم، همونڪه داعشیها شهیدش ڪردن!
ناباورانه نگاهممیڪردند و یڪیپرسید :
_ڪدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!
و دیگری دوباره بازخواستم ڪرد :
_اینجا چیڪار میڪردی؟
با ڪف هر دو دستم اشڪم را از صورتم پاڪ ڪردم و آتش مصیبتحیدر خاڪسترم ڪرده بود ڪه غریبانه نجوا ڪردم :
_همون ڪه اول اسیر شد و بعد...
و از یادآوری ناله حیدر و پیڪر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شڪست و به خاڪ افتادم.
ڪف هر دو دستم را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
نظر،درخواست یا پیشنهادی درمورد رمان در میان داعش(تنها میان داعش) داشتین در این لینک ارسال فرمایید👆🌸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌳
تبادلات گسترده سبز ☘
تبادل با کانال های +70☘
ادمین تبادلات کانالهای +70 میشوم☘
برای اطلاعات بیشتر به کانال تبادلات سبز بپيونديد 👇🏻☘
آیدی کانال تبادلات سبز☘
@tabadolatesabz
آیدی جهت ادمین و تبادل☘
@djvdrjc
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
سلام رفقا. ببخشید نتونستم زودتر پارتارو بفرستم.. بجاش براتون یک پارت اضافه هم میفرستم.🙏🌹
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وهشتم
ڪف هر دو دستم را رویزمین گذاشته و باگریه گواهیمیدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است ڪه یڪی آهسته گفت :
_ببرش سمت ماشین.
و شایدفهمیدند منظورم ڪدامحیدراست که دیگر با اسلحه تهدیدم نڪردند، رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش ڪرد :
_بلند شو خواهرم!
با اشاره دستش پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و دنبالش جنازهام را میڪشیدم. چند خودروی تویوتای سفید ڪنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حڪمی ڪردهاند ڪه درِخودروی جلویی را باز ڪرد تا سوار شوم.
در میان اینهمه مرد نظامی ڪه جمع شده و جشن شڪست محاصره آمرلی را هلهله میڪردند، ازشرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میڪنند ڪه حتی جرأت نمیڪردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند ڪه باران اشڪم جاری شد و صدایی در سڪوتم نشست :
_نرجس!
سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم ڪه از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید ڪه نگران حالم نفسش به تپش افتاد :
_نرجس! تو اینجا چیڪار میڪنی؟
باورم نمیشد این نگاه حیدر است
ڪه آغوش گرمش را برای گریههایم باز ڪرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت عاشقش را روی صورتم حس میڪنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود ڪه سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته
بود.چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این معجزه جانم به لب رسیده ڪه با هر دو دستش به صورتم دست ڪشید و عاشقانه به فدایم رفت :
_بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟
و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم ڪه بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمهمرد صدایم را بشنوند ڪه درگلویم ضجه میزدم و او زیرلب حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد. هرڪس به ڪاری مشغول بود و حضور من در این معرڪه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود ڪه دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز ڪرد و بین درمقابل پایم روی زمین نشست. هردو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از غیرت مصیبتی ڪه سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد ڪه با اشڪ چشمانم التماسش میڪردم و او از بلایی ڪه میترسید سرم آمده باشد، صورتش هرلحظه
برافروختهتر میشد. میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیڪند چیزی بپرسد ڪه تمامتوانم را جمعڪردم و تنها یڪ جمله گفتم :
_دیشب با گوشی تو پیام داد ڪه بیام ڪمڪت!
ومیدانست موبایلش دستعدنان مانده ڪه خون غیرت درنگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبرنداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام ڪه باصدایی شڪسته خیالش را راحت ڪردم :
_قبل از اینڪه دستش به من برسه، مُرد!
ناباورانه نگاهم ڪرد....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ونهم
ناباورانه نگاهم ڪرد و من شاهدی مثل امیرالمؤمنین﴿؏﴾ داشتم ڪه میان گریه زمزمه ڪردم :
_مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ امانت سپردی؟ به خدا فقط یه قدم مونده بود...
از تصور تعرضعدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود ڪه مستقیم نگاهم میڪرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم ڪه باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :
_زخمی بود، داعشیها داشتن فرار میڪردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن ڪه سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!
و هنوز وحشت بریدن سرعدنان به دلم مانده بود ڪه مثل کودکی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد :
_دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش #مراقبته تا من
بیام!
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سریتڪان داد و تأیید ڪرد :
_حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقبنشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!
و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم :
_عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم
دستش بهم برسه...
ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :
_هیچی نگو نرجس!
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لالههایدلتنگی را درنگاهش میدیدم
و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاهمیڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرماندههان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
باپشتدستم اشڪهایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرماندهها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهنوشلواری خاڪی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرماننشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :
_معبر اصلی به سمت شهر باز شده!
ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق #سربازی اینچنین #فرماندهای سینه سپر ڪرد :
_حاج قاسم بود!
با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا #پناهمردمآمرلی در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش حاجقاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_عاشق سیدعلی خامنهای و حاج
قاسمم!
سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :
_نرجس! به خدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد!
و دررڪاب حاجقاسم طعم#قدرتشیعه را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید :
_مگه #شیعه مرده باشه ڪه حرف #سیدعلی و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به #ڪربلا و #نجف برسه!
تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته
و برای چشیدن شهادت....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #پنجاه﴿آخــࢪ﴾
برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میڪرد و حیدر هنوز از همه غم هایم خبر نداشت ڪه در ترافیڪ ورودی شهر ماشین را متوقف ڪرد،رو به صورتم چرخید و بااشتیاقی ڪه ازآغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال ڪرد :
_عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟
و عباس روزهای آخر #آیینهحاجقاسم شده بود ڪه سرم را بهنشانهتأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود ڪه اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میڪرد و همین گریه دل حیدر را خالی ڪرد.
ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میڪرد تا حرفیبزنم و دردی جز داغ عباسوعمو نبود ڪه حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم :
_چطوری آزاد شدی؟
حسم را باور نمیڪرد ڪه به چشمانم خیره شد و پرسید :
_برا این گریه میڪنی؟
و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر مظلومش ڪم دردی نبود ڪه زیر لب زمزمه ڪردم :
_حیدر این مدت فڪر نبودنت منو ڪشت!
و همین جسارت عدنان برایش دردناڪتر از اسارت بود ڪه صورتش سرخ شد و با غیظی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، پاسخ داد :
_اون شب ڪه اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میڪرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرڪشم ڪنه، ولی باتو حرف نزنه!
و از نزدیڪ شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :
_امروز وقتی فهمیدم ڪشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!
و فقط امداد امیرالمؤمنین﴿؏﴾ مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم غیرت میلرزد ڪه دوباره بحث را عوض ڪردم :
_حیدر چجوری اسیر شدی؟
دیگر به ورودی شهر رسیده و حرڪت
ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود ڪه ترمز دستی را ڪشید و گفت :
_برای شروع عملیات، من و یڪی دیگه از بچهها ڪه اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو ڪمین داعش افتادیم، اون شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار ڪنم، اسیرم ڪردن و بردن سلیمان بیڪ.
از تصور دردوغربتی ڪه عزیزدلم ڪشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی ڪه عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :
_یڪی از شیخهای سلیمان بیڪ ڪه قبلا با بابا معامله میڪرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمڪ ما رو خورده بود و میخواست جبران ڪنه ڪه دو شب بعد فراریم داد.
از اعجازی ڪه عشقم را نجات دادهبود دلم لرزید و ایمانداشتم از ڪرم #ڪریماهلبیت﴿؏﴾ حیدرم سالم برگشته ڪه لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :
_حیدر نذر ڪردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!
و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود ڪه عاشقانه نگاهم ڪرد و نازم را خرید :
_نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده ڪه وقتیحرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!
دستانم هنوز درگرمای دستش ماندهو دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیڪردم ڪه از جام چشمان مستش سیرابم ڪرده بود.
مردم همه با پرچمهای یاحسین﴿؏﴾ و یا قمربنیهاشم﴿؏﴾ برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد. بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان ڪرده بود ڪه حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باورڪنم #پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
"پایان"
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
https://harfeto.timefriend.net/16570071650302
خب رفقا رمانمون هم به پایان رسید..🌵
تا اینجا چطور بود؟؟
امیدوارم خوشتون اومده باشه..🦋
هدایت شده از منتظران موعود
همسنگری ها ی دستی میرسونیدد بشیم 210 ؟🙈🙂🌿
@yaranemamzaman1401
#فورررر
هدایت شده از منتظران موعود
همسایه ها
4 تا از عضو هاتونو این ور میفرستید برای عید غدیر
پرداخت داریم 🙃🌿
#فوررررر
تَـقـدیـم به "منتظـران مـوعـود"
@yaranemamzaman1401
بِهـ منـاسبت: ۲۰۰ تایـی شدنتـون😍🌺
از طـرفــ:سـآحـل خــــsahelekhodaــدآ
هدایت شده از واهِب ؛
آقایون خانوما . . . 🧐
270 تایی بشیم؟🌱
#همسنگریهافورلطفا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم 🌳
تبادلات گسترده سبز ☘
تبادل با کانال های +70☘
ادمین تبادلات کانالهای +70 میشوم☘
برای اطلاعات بیشتر به کانال تبادلات سبز بپيونديد 👇🏻☘
آیدی کانال تبادلات سبز☘
@tabadolatesabz
آیدی جهت ادمین و تبادل☘
@djvdrjc