eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
437 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
75 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
ء_دآل💚
📙رمان مذهبی 🌼 حلقه ها رو برامون آوردن حلقه محمد رو برداشتم وقتی میخواستم بزارم تو انگشتش دستم میلرزید با دستای سردم دستشو گرفتمو انگشترو دستش کردم دستش بر خلاف دست من گرم بود حلقه امو برداشتو دست لرزون و سردمو تو دست گرمش گرفتو حلقه رو برام گذاشت گرمای دستش حال خوبیو بهم داد حس میکردم فقط محمد رو میبینم به هیچ کس توجه ای نداشتم چندتا شکل که بهش میگفتن امضا تودفتر بزرگی که عاقد جلومون گذاشت کشیدم تمام حواسم به محمد بود نمیفهمیدم چیکار میکنم دلم میخواست تنهامون بزارن تا فقط به محمد نگاه کنم وقتی اسممون تو شناسنامه هم نوشته شد بغضی که تا اون زمان کنترلش کرده بودم شکستو اشکام از سر شوق جاری شد همه اومدن و باهامون رو بوسی کردن و تبریک گفتن نیم ساعت گذشته بود و باید اتاق عقد رو واسه عروسو داماد دیگه خالی میکردیم همه باهم از اتاق بیرون رفتیم ریحانه چادر مشکیمو بهم داد و سرم کردم چادر عقدمم گرفتو برام تاش کرد و بعد گفت:شما باهم برین دیگه چرا با مایین؟ با حرفش به سرعت ازشون جدا شدیم که همه خندیدن ماهم خندیدیمو محمد از بابا اجازه گرفت ازشون دور شدیم کنار هم تو صحن قدم بر میداشتیم یخورده که ازشون فاصله گرفتیم دست یخ زدم گرم شد به انگشت های محمد که بین انگشت هام حلقه شده بود نگاه کردم با حیرت نگاهمو سمت چشم های خندونش چرخوندم ایستاد روبه روم و به چشمام زل زد نگاهشو با دقت بین اجزای صورتم میچرخوند نتونستم نگاه خیرشو تاب بیارم سرمو پایین گرفتم که کوتاه خندید و دوباره دستمو محکم تو دستش گرفت آروم کنار هم قدم برمیداشتیم حرفی نمیزدیم ولی میتونستیم صدای همو بشنویم دلم نمیخواست ازم جدا شه وسط حیاط بزرگ مسجد جمکران روبه روی گنبد آبی رنگ نشستیم با آرامش به اطراف نگاه میکردم. محمد:سکوتمون به شکل عجیبی عجیبه ها! فاطمه:آره عجیبه! محمد:نظرت چیه حرف بزنیم؟ خندیدمو گفتم:خوبه حرف بزنیم محمد:خب ی چیزی بگو دیگه فاطمه:چی بگم؟ محمد:مثلا بگو که چقدر خوشحالی از اینکه من در کنارتم!! به چشم های خندونش خیره شدمو نتونستم چیزی بگم از اینکه میتونستم بدون ترس از چیزی تا هر وقت که دلم می خواد نگاش کنم خوشحال شدمو لبخندی رولبم نشست همون زمان اذان رو دادن باشنیدن صدای اذان مغرب گفت:وضو داری؟ فاطمه:آره صحن خیلی شلوغ بود داخل مسجد پر شده بود وخیلی ها برای بستن نماز جماعت داخل حیاط اومده بودن محمد به فاصله چند تا صف از من کنار آقایون ایستاد منم روی فرش دیگه ای کنار خانوما ایستادم با آرامش نمازمون رو خوندیم نماز که تموم شد کفشمو پوشیدمو ایستادم تا محمد بیاد محمد یخورده چرخید که چشمش بهم‌افتاد و اومد طرفم تا رسید به من باهم گفتیم:قبول باشه محمد خندید و گفت:خب حالا کجا بریم؟ فاطمه:بقیه کجا رفتن؟ گوشیشو در آورد و بهش نگاه کرد محمد:محسن پنج بار زنگ زده شمارشو گرفتو بهش زنگ زد با دست چپش دستمو گرفتو به سمت خروجی مسجد رفتیم بعد چند لحظه گفت:سلام داداش ببخشید صدای گوشیو نشنیدم جانم؟ محمد:عه چه زود!شما میخواین برین؟ محمد:خب باشه ما نمیایم شاید یکم دیر شه خندید و گفت:محسن!خیلی حرف میزنی میبینمت دیگه!خداحافظ بعدشم با خنده تماسو قطع کرد و گوشیو تو جیبش گذاشت به قیافه متعجبم نگاه کرد و با خنده گفت:باور کن گوشی خودمه تلفن مردمو برنداشتم. تعجبم بیشتر شد منظورشو نفهمیده بودم محمد:عه یادت نیست؟به ریحانه زنگ زدی گفتی الو بفرمایین چرا تلفن مردمو... چند ثانیه فکر کردمو با یاد آوردی سوتیم زدم زیر خنده و گفتم:وای خدا چرا اینارو یادتونه؟ با خنده گفت:فقط این نیست که خیلی چیزها رو یادمه فکر کنم فوتبالتم خوب باشه اونجوری که کوله بدبختتو شوت کردی...! همونطور که حرف میزدیم به راهمون ادامه دادیم گوشه لبمو گزیدمو گفتم:خاک به سرم خب دیگه چیا رو یادتونه؟ محمد:خدانکنه حالامیگم برات فقط یه چیزی؟ فاطمه:بله؟ محمد:مجبور نیستی من رو جمع ببندیا! جوابی ندادم یخورده از مسیرو رفتیم که گفتم:راستی آقا محسن گفت کجان؟ محمد:رفتن هتل واسه شام. فاطمه:ما هم میریم هتل؟ محمد:نه ما میخوایم بگردیم به شام هتل نمیرسیم همین بیرون ی چیزی میخوریم. بعد چند لحظه گفت:بریم‌شهربازی؟ با تعجب برگشتم طرفشو گفتم:شهربازی؟ محمد:آره شهر بازی باورم نمیشد پسری که تو خیابون دستمو گرفته و داره با لبخند کنارم راه میره و الان بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو داده محمده فکرمو بلند گفتم:وای باورم نمیشه! محمد:چرا؟چه تصوری داشتی از من؟ فاطمه:راستشو بگم؟ محمد:همیشه راستشو بگو! فاطمه:خب تصور من از شما خیلی با چیزی که الان میبینم فرق داشت محمد:این بده یا خوب؟ فاطمه:خیلی خوبه من از دیروز که با شمام تا الان دارم میخندم حتی فکرشم نمیکردم انقدر روحیه شادی داشته باشین شاید به ذهنمم خطور نمیکرد پسر مغروری که با اخم نگام میکرد یه روزی بهم پیشنهاد رفتن به شهربازیو بده...! ✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16610834165314 نظرات،انتقادات و پیشنهاداتتون رو در مورد رمان در لینک بالا ارسال فرمایید:)✨
روز دهم صفر🖤 یادتون نره رفقا👋🏽👋🏽👋🏽 التماس دعا🙏🏻🤲
📙 بلند خندید و گفت:خب حالا کجاشو دیدی؟صبر کن کم کم آشنا میشی با من! این جمله رو با لحن شیطونی گفته بود که باعث شد خنده ام بگیره آروم گفتم:خدا رحم کنه که شنید و گفت:ان شالله یه ماشین گرفتو به داخل شهر که رسیدیم کرایه اشو حساب کرد و پیاده شدیم مسیر زیادیو رفته بودیم خوشحال بودم که در کنارش راه میرفتم حتی یه لحظه هم دستامو ول نکرده بود دلم میخواست از ذوق وجودش کل مسیر رو بدوم به یه پارک رسیدیم خیلی خسته شده بودم. فاطمه:آقا محمد رو این نیمکت بشینیم؟ محمد:خسته شدی؟ فاطمه:یکم‌ محمد:خب باشه بشینیم روی نیمکت نشستیم گوشیمو از جیب لباسم در آوردم محمد سرشو بالا گرفته بود و به آسمون نگاه میکرد دوربین جلوی گوشیو باز کردمو سمت خودمون تنظیمش کردم یخورده به محمد نزدیک شدم برگشتم طرفشو گفتم:آقا محمد سرشو چرخوند سمتمو گفت:جان دلم؟ اولین بار بود که اینطوری جوابمو میداد حس کردم قلبم ریخت نتونستم نگاهمو ازش بردارم گوشیم خود ب خود ازمون عکس گرفت با صداش به خودم اومدمو سرمو پایین گرفتم از خجالت سرخ شده بودم گوشیمو گرفتو عکسمون رو باز کرد و گفت:آخی ببین چه با احساس نگات میکنم. نتونستم برگردم سمتش واسه همین فقط زیر چشمی نگاش کردم فکر کنم فهمید که از شدت خجالت رو به موتم که دیگه چیز نگفت چند دقیقه گذشتو دوتا بچه با بستنی قیفی تو, دستشون از جلومون رد شدن به رفتنشون نگاه میکردم که محمد گفت:بستنی بخرم بریزیش روم؟ با این حرفش به سمتش برگشتمو خندیدیم تونسته بود فضای بینمون رو عوض کنه بلند شد و گفت:بمون میام. این رو گفتو رفت به قدم هاش خیره بودم وقتی تنها شدم دستامو روی صورتم گرفتمو با صدای بلند شروع کردم به حرف زدن با خدا به خاطر اینکه امشب یکی از بهترین بنده هاشو به من هدیه داده بود ازش تشکر میکردم با نگاه کردن به محمد تو قاب گوشیم ناخودآگاه گریه ام گرفت الان خیلی بیشتر از قبل عاشقش شده بودم هر لحظه با هر حرفش با هر نگاهش قلبم براش تند تر از قبل میزد عکسشو روی تصویر زمینه گوشیم گذاشتم با نگاه کردن به لبخندش وسط گریه خندیدم روی عکس چشم هاش دست کشیدمو تو دلم کلی قربون صدقه ی نگاه قشنگش رفتم که یهو چشمم به بستنیه کنار سرم افتاداشکامو پاک کردمو با تعجب سرمو بالا گرفتم که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم که پشت سرم ایستاده و دستشو به نیمکت تکیه داده بود بستنیو از دستش گرفتمو سعی کردم عادی باشم که بیشتر از این خجالت زده نشم گوشیمو چرخوندم نشست کنارمو گفت:ببینمت توجه ای نکردم میترسیدم متوجه شه که گریه کردم یه گاز از بستنیم زدم که دهنم یخ کرد. محمد:میگم ببینمت! برگشتم سمتش اخم کرده بود و جدی نگام میکرد یاد محمدی افتادم که اولین بار دیدمش نمیدونستم چه عیبی رو صورتمه یا چیکار کردم که اینجوری نگام میکرد با ترس منتظر حرفش بودم که گفت:من اینجام دیگه عکسم چرا؟ دوباره خندید یه نفس عمیق کشیدمو با یه لبخنده خجول به خوردن بستنیم ادامه دادم بستنیمون که تموم شد محمد گفت:بریم؟ بلند شدمو باهم رفتیم یه قسمت پارک خلوت بود و چندتا تاب وسطش قرار داشت برگشتم سمت محمد و با لحن مظلومی گفتم:آقا محمد بریم‌ تاب بازی؟ محمد:تاب بازی؟اینجا؟ فاطمه:آره کسی نیست با درختای اطرافشم بقیه دید ندارن بهش بریم؟ یخورده فکر کرد و بعد گفت:باشه بریم. با خوشحالی رفتم طرف تاب ها و روی یکیشون نشستم محمدم رو تابِ کنار من نشست پامو به زمین میکوبیدم ‌که یکم اوج بگیریم ولی محمد ثابت رو تاب نشسته بود و با لبخند به من نگاه میکرد از تاب اومد پایین و کتشو در آورد بی توجه بهش به آسمون بالای سرم خیره بودم که یهو به عقب کشیده شدمو به سمت بالا اوج گرفتم برگشتم به پشت سرم نگاه کردم محمد رو دیدم که با لبخند شیطنت آمیزی که روی لباش بود ایستاده بود و من رو تاب میداد به سرعت تاب هی اضافه میشد و حس میکردم به آسمون نزدیک تر میشم چشمامو روهم فشردمو صدام بلند شد:آقا محمد نگهم دارین پشیمون شدم اصلا دیگه نمیخوام تاب بخورم آقا کافیه دیگه...تورو خدا بی توجه به حرفای من محکم تر از قبل تابم میداد فاطمه:محمد غلط کردم،تورو خدا نگهش دار بابا من گفتم بریم تاب بخوریم نگفتم میخوام از قم به تهران پرت شم که وای حالم بد شد الان سُر میخورم میافتما سرعتش بیشتر و بیشترشد فاطمه:وای یاخدا این تابش جیر جیر میکنه الان میافتم میمیرما صدای خنده هاش بین صدای من گم شده بود با جیغ اسمشو صدا زدم که تاب رو نگه داشت و گفت:فاطمه خانوم با جیغ شما که همه خبردار میشن! تاب ایستاد فاطمه:آخیش میدونستم که زودتر جیغ میکشیدم محمد:عه؟پس بذار دوباره تابِت بدم تا فردا تاب بخوری. دوباره اسمشو با جیغ گفتم که اومد پشت سرمو با دست جلو دهنمو گرفت سرشو به چپ و راست چرخوند تا مطمئن بشه که کسی مارو ندیده. فاطمه: ولم کنین لطفا خفه شدم.... 🧡 💚
📙رمان مذهبی محمد:بهت اعتماد ندارم دوباره جیغ میکشی آبرومون میره! فاطمه:جیغ نمیکشم قول میدم ولم کن محمد:نه دیگه گولم میزنی جیغ میکشی فاطمه:خب پس ولم نمیکنی؟ محمد:نه ولت نمیکنم با گازی که از انگشت دستش گرفتم دستشو از جلوی دهنم برداشتو صدای آخش بلند شد با دو ازش فاصله گرفتمو زدم زیر خنده که گفت:خداروشکر وقت خطبه ی عقد هیچکی حرف ظرف عسل رو نزد که اگه میزد الان جای پنج انگشت چهارتاش برام میموند. بلند بلند میخندیدم که گفت:من دستم به شما میرسه ها! فاطمه:نمیرسه محمد:باشه شما خیال کن نمیرسه داشت بهم نزدیک میشد خواستم فرار کنم‌که گفت:ندو فعلا کاریت ندارم انتقام از شما بمونه برای بعد خندیدمو گفتم:باشه یخورده از مسیرو که رفتیم گفت:فاطمه خانوم‌ بازم خواستم بگم جانم ولی نتونستمو با بله جوابشو دادم محمد:میدونی ساعت چنده؟ فاطمه:چنده؟ محمد:۱۱و۱۰دقیقه با تعجب گفتم:جدی؟چرا انقدر زود گذشت؟وای چرا انقدر دیر شد؟ محمد:دقیقا برای چی دیر شد؟ فاطمه:بابام... لبخند زد و گفت:من که بهشون گفتم دیر وقت میایم نگران نباش بعد چند لحظه سکوت گفت:ای وای بگو چی شد؟! فاطمه:چیشد؟ محمد:شام نخوردیم که؟الان چی بخوریم؟بیشتر جاهاکه بسته است! خندیدمو گفتم:عجیبه گشنم نشده بود الان که شما گفتی یادم افتاد گشنمه! محمد:کاش ماشینَمو میاوردم که انقدر اذیت نشی! میخواستم بگم در کنارش هَمِچی لذت بخشه و اگه محمد باشه من میتونم تا فردا صبح راه برم! ولی به جاش با لبخند گفتم:من اذیت نشدم. دستمو گرفتو گفت:خب پس شهربازی امشب کنسل شد بیا بریم ببینیم رستورانی جایی باز نیست! چیزی نگفتمو دنبالش رفتم از شانسمون یه پیتزایی باز بود رفتیم داخل نشستیم محمد رفت و دوتا پیتزا مخصوص سفارش داد نشست رو صندلی رو به روم محمد:خداروشکر اگه امشب گشنه میموندی کلی شرمنده میشدم فکر کن شب عقدمون به عروسم شام نمیدادم! جوابشو با لبخند دادم‌ دستشو زیر صورتش گذاشت و با لبخند بهم خیره شد محمد:پیتزا که دوست داری؟ فاطمه:خیلی پیتزا رو زودتر از اون چیزی که فکر میکردم برامون آوردن! فاطمه:عه چه زود آوردن! تا چشمم بهش افتاد حضور محمد رو فراموش کردمو افتادم به جونش نصف پیتزا رو که خوردم متوجه نگاه محمد شدم. فاطمه:اینجوری نگام نکن پیتزا ببینم دیگه دست خودم نیست! خندید و گفت:شما راحت باش پیتزا رو که خوردم بهش نگاه کردمو گفتم:دست شما درد نکنه خیلی چسبید. نگاهم به پیتزای دست نخورده ی جلوش افتاد. فاطمه:عه چرا چیزی نخوردی؟ محمد:شما خوردی من سیر شدم‌ دیگه. ظرف پیتزاشو جلوم گذاشت که گفتم:بابا گفتم پیتزا دوست دارمو ببینمش دیگه چیزی حالیم نیست ولی نه دیگه در این حد من سیر شدم شما دوست نداری؟ محمد:به اندازه شما نه ولی میخورم اما الان واقعا میل به غذا خوردن ندارم پس نگه میدارم برات بعد بخور. بدون اینکه منتظر جوابم بمونه بلند شد و رفت بعد چند دقیقه برگشت ظرف پیتزا رو بست و بعدهم تو نایلون گذاشت دستشو سمتم دراز کرد و با خنده گفت بریم؟ دستشو گرفتمو باهاش هم قَدَم شدم یه ماشین کرایه کرد و به سمت هتل حرکت کردیم با انگشت شَستِش پشت دستمو نوازش میکرد با خودم گفتم محمد تا صبح منو با کاراش سکته میده نا خودآگاه سرم روی دوشش خم شد نفس عمیق کشیدمو چشمامو بستم سرشو به سرم چسبوند دلم میخواست آرامش این لحظه امو برای همیشه ذخیره کنم نمیدونم چقدر گذشت که با صدای راننده چشمامو باز کردم راننده:رسیدیم از ماشین پیاده شدیم محمد کرایه رو داد جلوی در هتل که رسیدیم با ناراحتی خواستم دستشو ول کنم کنم که بهم اجازه نداد و محکم تر گرفتش محمد:فکر کن درو برامون باز نکنن مجبور بشیم تو خیابون بخوابیم. فاطمه:نه بابا خوشبختانه بازه رفتیم داخل و محمد رفت سمت پذیرش هتل اسم خودشو گفت و شماره اتاقشو پرسید چون از قبل بهش گفته بودن و رزرو شده بود کلید رو گرفت و رفتیم سمت آسانسور‌ دوباره دلم گرفت کاش میشد و میتونستم که برم پیشش کاش تنها بود و ریحانه اینا باهاش نبودن وقتی در آسانسور بسته شد گفتم:عه نپرسیدیم مامان اینا کدوم اتاقن!! با تعجب گفت:بَراچی میخوای بدونی؟ فاطمه:وا خب برم پیششون دیگه! با شنیدن حرفم زد زیر خنده بهم نزدیک شد یخورده سمتم خم شد و گفت:جهت اطلاع شما الان خانوم منی نه دختر بابا محو نگاهش بودم که در آسانسور باز شد و چند نفری که میخواستن بیان تو با تعجب بهمون نگاه کردن محمد دستمو گرفت و از آسانسور دور شدیم بِهَم نگاه کردیمو خندیدم شماره اتاق رو پیدا کردیم محمد در اتاق رو باز کرد و منتظر موند برم داخل رفتم تو و پشت سرم خودش اومد. اتاق تاریک بود منتظر شدم کلید رو بزاره سرِ جاش که چراغ ها روشن بشه لامپ ها که روشن شد برگشتم طرفشو گفتم:لباسام چی؟پیش مامانه!! به یه طرف اشاره کرد نگاهشو دنبال کردمو به کیفم رسیدم. محمد:فاطمه خانوم؟ ایندفعه تونستم بگم:جانم لبخندی زد و کیفمو برداشتو رفت بیرون. فاطمه:کجا میری؟ #فـــا
📙رمان مذهبی 🌼 محمد:دلم نمیخواد معذب باشے فاطمه:نه اشتباه برداشت کردے معذب نیستم. محمد:خب باشـه برگشت تو اتاق و درو بست کیفشو برداشتو رفت تو اتاق خواب چند دقیقه گذشت و نیومد بیرون رفتم سراغ کیفم زیپشو باز کردم لباسامو با یه بلوز و شلوار صورتے عوض کردمو با ادکلنم دوش گرفتم موهامم شونه کردمو با کش مو پشت سرم بستمشون از اونجایی که با لوازم ارایشے خداحافظے کرده بودم فقط یه مقدار کرم نرم کننده به دست و صورتم زدمو وسایلمو جمع کردم. یه شالَم رو سرم انداختم. از اینکه قرار بود محمد اینطورے بِبینَتَم هیجان زده بودم چند دقیقه دیگه هم گذشت رفتمو آروم چندتا ضربه به در اتاق زدم جوابے که نشنیدم درو باز کردمو صدای شرشر آب به گوشم خورد و تازه فهمیدم که محمد رفته حمام رفتم بیرون و روے کاناپه نشستم به گوشیم مشغول بودم نمیدونم چقدر گذشت که محمد در اتاق رو باز کرد و اومد بیرون حواسم به ظاهرم نبود و با لبخند گفتم:عافیت باشه نگاهش که بهم افتاد چند لحظه مات موند تعجب کردمو بعد از چند ثانیه یادم افتاد که اولین باره من رو این شکلی میبینه سرمو پایین گرفتم که نگام بهش نیافته. محمد:سلامت باشے رفت سمت یخچال کوچیک کنار کابینت و درش رو باز کرد محمد:عه خداروشکر توش آب معدنے گذاشتن یه لیوان آب ریخت و داد دستم چون تشنه بودم تعارف نکردمو لیوان رو از دستش گرفتم آب رو که نوشیدم گفت:بازم بریزم؟ فاطمه:نه ممنونم لیوان رو ازم گرفت و برای خودشم آب ریخت نشست رو کاناپه ے کناریم و گفت:ببخش که خسته ات کردم فاطمه:خوش گذشت محمد:خداروشکر فاطمه؟چے شد که اینطورے شد؟برام تعریف کن چیشد که از من خوشت اومد؟چرا قبول کردے ازدواج کنے با من؟برام‌جالبه که بدونم. فاطمه:خب راستش...! براش گفتم از حِسو حالم تو تمام این مدت اتفاقایے که محمد ازشون خبر نداشت از مصطفے از بابام از مادرم و...!گاهے وسط حرفام باهم به یه ماجرایی میخندیدیم گاهی یه خاطره ای رو یادآوری میکردمو هر دو ناراحت میشدیم اونقدر گفتیمو خندیدیمو ناراحت شدیم که ساعت سه شد. محمد:چقدر با تو زمان تند میره!راستے فاطمه میخواستم از الان یه چیزیو بهت بگم. فاطمه:چیو؟ محمد:تو مجبور نیستے به خاطر من خودت رو تغییر بدی و کاری که دوست نداریو انجام بدی فاطمه:متوجه نشدم محمد:من حس میکنم تو بخاطر من خودتو به کارهایے مجبور و از کارهایی منع میکنی رفتار الانت تو اجتماع خیلی مناسبه ولی میخوام که در کنار من خودت باشی حس میکنم تصور کردی با ازدواج با من باید به خودت سخت بگیری فکر میکنم تا الان فهمیدی که فکرت اشتباه بوده زندگی با من اونقدرا هم سختی نیست در کنار من تو به انجام هر چیزی یا هر کاری که دوست داشته باشی و خلاف شرع نباشه مُجازی! چیزی نگفتم داشتم به حرفاش فکر میکردم محمد:در ضمن اینم بگم من با آرایش مخالف نیستم اتفاقا آراستگی و زیبایی خیلی هم خوبه اگه مشکلی هم باهاش داشته باشم آرایش و جلب توجه در مقابل نامحرمه! در جوابش فقط لبخند زدم محمد:خیلی دیر شد چطور واسه نماز بیدار بشم؟نباید بخوابم میدونستم که نمیتونه نخوابه چشماش از بی خوابی قرمز شده بود خستگی رانندگی دیروز هم رو تنش مونده بود! فاطمه:من نمیخوام بخوابم یعنی خوابم نمیبره شما بخواب من بیدارت میکنم! محمد:مگه میشه؟ فاطمه:آره خوابم نمیبره شما بخواب نگران نباش واسه نماز بیدارت میکنم. از خدا خواسته گفت:باشه پس من برم بخوابم ممنونم ازت شب بخیر! انقدر خسته بود که منتظر نموند جوابشو بگیره رفت تو اتاق و روی تخت دراز کشید پنج دقیقه گذشته بود حدس زدم دیگه خوابش برده با قدم های آروم به اتاق رفتم کنارش روی تخت نشستم به پهلوی راستش خوابیده بود و کف دست راستشو زیر سرش گذاشته بود نزدیک تر رفتمو روی صورتش دقیق شدم خیلی معصومانه خوابیده بود حس کردم تو خواب یه پسر بچه شده نگاهمو سمت پلکای بستش چرخوندم مژه های بلند و پُری داشت میتونستم بگم چشم هاش زیباترین عضو صورتش بود اصلا یادم نبود به محمد بگم که همچیز از چشم هاش شروع شد ابرو هاشم مشکی و پُر بودن درست مثل موهاش روی ابروهاش آروم با انگشتم کشیدمو مرتبش کردم میدونستم اونقدر خسته هست که به راحتی بیدار نشه نگاهمو روی بینی و گونه هاش چرخوندم صدای نفس های مرتبش آرامش بخش ترین صدایی بود که تو این چند سال زندگیم شنیدم سعی میکردم آروم نَفَس بکشم که بهتر صدای نفس های محمدُ بشنوم روی محاسن مشکیش دست کشیدم باورم نمیشد این ادمی که تو این فاصله به محمد نشسته و اجازه داره اینطوری بهش زل بزنه و به صورتش دست بکشه منم!باورم نمیشد این تصویری که از محمد میبینم پشت صفحه ی موبایلم نیست دستامو گذاشتم زیر صورتمو با تمام وجود به قشنگ ترین تصویر زندگیم چشم دوخته بودم که یهو صدای زنگ موبایلش بلند شد با ترس دنبالش گشتم روی تخت افتاده بود سریع برداشتمشو قطعش کردم خداروشکر محمد بیدار نشده بود و فقط یخورده تکون خورد دوباره کنارش نشستم... 🧡
📙رمان مذهبی 🌼 دوباره به گوشیش نگاه کردم تصویر زمینه گوشیش تَوَجُهَمو جلب کرده بود برام سوال شد که چرا عکس رهبر رو روی گوشیش گذاشته! با خودم گفتم بعد حتما دلیلشو ازش میپرسم دوباره به محمد زل زدم موهای لخت و پریشونش پیشونیشو پوشونده بود با دستام موهاشو از پیشونیش کنار زدم زمان هرچقدر میگذشت من حس میکردم تازه گم شده ام رو پیداش کردم. چشمام از نگاه کردن بهش خسته نمیشد نمیدونم چقدر گذشت چند دقیقه بهش خیره بودم چند دقیقه قربون صدقه اش رفتم که صدای اذان گوشیش بلند شد دلم میخواست خودم بیدارش کنم اذانُ قطع کردمو آروم صداش زدم:آقا محمد ده بار آروم صداش زدم وقتی تکون نخورد صدامو بالاتر بردمو گفتم:محمد جان دلم نمیومد صدامو بالاتر ببرم دستمو روی بازوش گذاشتمو تکونش دادم هم دلم براش میسوخت هم خنده ام گرفته بود. فاطمه:آقامحمد بیدار نمیشی؟اذان شد. نمازت قضا میشه ها!!!! تا این جمله رو گفتم چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد از جام بلند نشدم با لبخند بهش نگاه میکردم که با صدای گرفته گفت:نمیدونم چرا فکر کردم مامانم داره صدام میزنه. با حرفش لبخندم جمع شد احساس شرمندگی میکردم. محمد:راستی فاطمه جان برام دعا کردی؟ کوتاه جواب دادم:آره نمیدونستم دعاش چیه که انقدر روش تاکید میکنه یه خداروشکر گفت و از جاش بلند شد و به سمت دستشویی رفت رفتم طرف شیر آب کنار کابینت و همونجا وضو گرفتم چادر نمازمو از کیفم در آوردم یه سجاده ی کوچیک هم با خودم داشتم یک سجاده از زیر میزکوچیک تلویزیون برداشتمو برای محمد به جهت فلش قبله پهن کردم و منتظر شدم که بیاد یک دقیقه بعد اومد بیرون با دیدن دست و صورت خیسش گفتم:حوله دارین یا دستمال بدم بهتون؟ محمد:خشک نمیکنم. با نگاه به سجاده پهن شده لبخندی زد و رفت طرف کیفش عطرش رو در اورد و به مچ دستاش زد و زیرگلوش کشید موها و محاسنش رو شونه زد و برای بستن نماز ایستاد زیر لب اذان میگفت تا تکبیر رو گفت و نماز رو بست از جام بلند شدمو سجاده امو پشتش پهن کردم یاد وقت هایی افتادم که پشت سر بابا نماز میخوندم و بابت هر نماز برام جایزه میخرید امشب قشنگ ترین ها برام اتفاق افتاده بود این نماز صبح قشنگ ترین نماز صبحم بود نماز که تموم شد سجده رفتمو خدا رو بابت همه ی اتفاقای قشنگ زندگیم شکر کردم سرمو که از سجده برداشتم محمد رو دیدم که دوباره نماز میخوند تسبیحات رو گفتم و یه ایه الکرسی خوندم که نماز محمد تموم شد فاطمه:اقا محمد این دومیه چه نمازی بود؟ اومد عقب و کنارم نشست بالبخند نگاهم کرد و گفت:نماز شکر چیزی نداشتم در جوابش بگم فقط لبخند زدم دستمو روی دستش گذاشت به ترتیب انگشتامو می گرفت با بندهای انگشتم ذکر میگفت و با شست دستش آروم روشون ضربه میزد از این حال خوبم بغض کرده بودمو سرمو پایین گرفتم یه قطره از اشکم روی دستش سر خورد ساکن شد و دست دیگه اش رو زیر چونه ام گرفت و سرمو بالا آورد یه نگاه با مزه ای به چشم هام انداخت و گفت:از کجا میاری اینهمه اَشکُ!؟ لحنش باعث شد وسط گریه خنده ام بگیره لبخند زد و با پشت دست اروم اشکای روی گونه ام رو پاک کرد این حجم از محبت محمد برام غیر منتظره بود همونطور که به چشم هام خیره بود گفت:خداروشکر... ذکرش که تموم شد دستمو ول کرد و گفت:شرمنده ام که بخاطرم بیدار موندی فاطمه:باور کن خوابم نمیبرد تازه خودمم باید نماز میخوندم! محمد:برو بخواب خسته شدی صُبحِتَم بخیر خندیدمو گفتم:صبح شماهم بخیر روی تخت خوابیدم زیارت عاشورا میخوند صدای آرومش به گوشم رسید اونقدر به صداش گوش دادم که نفهمیدم کی خوابم برد صدای ریحانه کلافه ام کرده بود هر چقدر صدای داداشش بهم آرامش میداد صدای بلند خواهرش آرامشمو ازم میگرفت. ریحانه:اه فاطمه پاشو دیگه خجالت نمیکشی تا الان خوابیدی؟فاطمه خانوم ما منتظر شماییما میخوایم بریم حرم. فاطمه:اه ریحانه بزار بخوابم دیگه بخدا تا ساعت پنج صبح بیدار بودم با دست زد روی صورتش و گفت:خاک به سرم ... قبل اینکه به جمله اش ادامه بده بالشت کنارمو براش پرت کردمو گفتم:واقعا خاک به سرت صدای خنده اش بلند شد کلافه سر جام نشستم یهو انگار که چیزی یادم اومده باشه گفتم:راستی ریحان آقایون کجان؟! ریحانه بلند تر از قبل خندید و گفت:قربون حیات برم خواهر آقایون کجان یا آقاتون کجان؟! فاطمه:ریحانه اذیت نکن بابام اینا کجان؟ +محمدُ باباتُ نویدُ روح اللهُ محسن صبح زود رفتن حرم ما خانوم ها هم منتظریم عروس خانوم افتخار بدن از خواب بیدار شن که بریم حرم. فاطمه:ای وای چرا زودتر بیدارم‌نکردی؟ +خیلی پرویی ها! دوساعته بالای سرتم تازه بیدار شدی بعد میگی چرا زودتر بیدارم نکردی؟بدو آماده شو که آبرو برات نمود. فاطمه:معلومه دیگه یه خواهر شوهر مثل تو داشته باشم آبرو برام بمونه عجیبه! ریحانه:دلتم بخوادخواهر شوهر به این گلی! با اینکه از دست ریحانه به ستوه اومده بودم ده دقیقه بعد لباسامو پوشیدمو رفتیم... 🧡
ـاء_دال💚
🌼 شب ها بخاطر امتحانام تا صبح بیدار میموندم. پلک هام ازشدت خستگی سنگین بود ولی از شوق دیدن محمد خوابم نمیبرد...! تو این ده روزی که از برگشتنمون از قم میگذشت دو بار محمد اومد دنبالمو رفته بودیم بیرون ولی زمانش خیلی کوتاه بود چون هم من امتحان داشتم هم اون کار داشت خیلی دلم براش تنگ شده بود مامان واسه شام نوید و سارا و روح الله و ریحانه رو دعوت کرده بود داداشِ محمدم خونه مامان نرگس دعوت بود قرار بود محمد زودتر بیاد یه نگا به ساعت انداختم دوازده ظهر رو نشون میداد تا اومدن محمد دویا سه ساعتی وقت داشتم با خیال راحت لپ تابمو روی میزم گذاشتمو روی صندلی نشستم هدفونُ بهش وصل کردمو یه آهنگ پخش کردمو مشغول کارام شدم یخورده که گذشت گردنم درد گرفته بود کلی کار برام مونده بود کلافه به تیشرت نازک و تنگی که وقت نداشتم عوضش کنم نگاه کردم به کارم سرعت دادم غرق کارام بودم و زیر لب غر میزدم آرنجم رو به میزم تکیه دادم رایحه خوشی فضای اتاقمو پر کرد نفس عمیق کشیدمو توجهی نکردم یهو سرم سنگین شد با ترس سرمو آوردم بالا که نگاهم به دو تا چشم مشکی که دنیامو رنگی کرده بود افتاد محمد پشت سرم ایستاده بود و چونه اش رو روی موهام گذاشته بود رایحه ی خوش هم بوی عطرش بود از روی صندلی بلند شدم هدفونُ از روی گوشم برداشتمو با تعجب به ساعت نگاه کردم چطور نفهمیدم ساعت دو شده؟ از حضور غیرمنتظرش جا خورده بودم با خنده گفت:سلام جوابش رو دادم که گفت:چرا تعجب کردی؟نمیدونستی قراره بیام؟ خندیدمو گفتم:آخه حواسم به ساعت نبود. محمد:در زدما شما نشنیدی!دیگه مادر اجازه ی ورود رو بهم داد از طرف شما! فاطمه:ببخشید خوبی شما؟ محمد:خداروشکر حال شما چطوره؟ فاطمه:با دیدن شما عالی لبخند زد توجهم به دست هاش جلب شد که پشتش گذاشته بود عجیب نگاه کردم که چند قدم بهم نزدیک شد دست راستش رو جلو آورد سه تا شاخه گل رز قرمز دستش بود که به شکل قشنگی کنار هم جمعشون کرده بودن و با نخ کنفی ساقه اش رو بسته بودن‌ با دیدن گل ها ذوق زده شدم و به سرعت ازش گرفتمشون گفتم:مناسبت خاصی داره؟ لبخند زد و گفت:اره دیگه بعد چند روز خانوممو دیدم! نمیدونستم چجوری باید جواب محبتاشُ بدم فقط تونستم با نگاهم ازش تشکر کنم انقدر همه ی کاراش برام غیر منتظره بود که دو روز بعد یادم میافتاد که باید در جوابشون چه واکنشی نشون میدادم خواستم چیزی بگم که یک جعبه ی مستطیلی به رنگ مشکی که اکلیل های طلایی روش بود و وسطش یه پاپیون طلایی خوشگل داشت رو با دست دیگه اش جلوی صورتم گرفت جعبه بزرگ بود گل رو روی میزم گذاشتمو جعبه رو از دستش گرفتم‌ خیلی برام عجیب بود با خودم گفتم نکنه تاریخ تولدمو یادم رفته برای همین گفتم:محمد تولدمه ؟ خندید و گفت:نه!بازش کن! با اینکه خیلی تعجب کرده بودم جعبه رو روی زمین گذاشتمو نشستم کنار جعبه آروم بازش کردم با دیدن محتویات داخل جعبه تعجبم چندین برابر شده بود سرمو بالا گرفتمو نگاهش کردم روی تخت نشست. فاطمه:نه؟!مگه میشه؟! یعنی اینا رو شما خریدی؟ محمد:با کمک ریحانه!من حتی اسمشون رو هم بلد نبودم. بلند خندیدمو یکی یکی لوازم آرایشُ از جعبه در آوردم از همه چیز بهترینشو گرفته بود تا نگاهم به لاک ها افتاد صدام بلند شد:وای وای وای!اینارو! به وجد اومده بودم ولی نمیدونستم چی بگمو چجوری ابرازش کنم میخواستم از ذوق جیغ بکشم من انقدر به این چیزا علاقه داشتم که واسه یه لاک جدیدی که مامانم برام میخرید دو ساعت جیغ میزدم حالا با دیدن این همه لوازم خوشگل و رنگی رنگی انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم چیزی بگم از همه عجیب تر این بودکه محمد برام خریده بود!کسی که فکرمیکردم با ازدواج باهاش دیگه رنگ اینجور چیزارو نمیبینم یه ادکلن شیک داخل جعبه بود درش اوردمو بوش کردم دقیقا چیزی بود که من میخواستم وقت نمیکردم برم بخرم موبایل محمد زنگ خورد از جاش بلند شد و رفت کنار پنجره و به بیرون پنجره زل زد داشت صحبت میکرد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم از جام بلند شدمو پشت سرش ایستادم متوجه شد و به سمت من برگشت محمد:باشه داداش من فردا میام ازت میگیرم با تعجب نگام میکرد براش سوال بود که چرا اینطوری اومدم پشت سرش ایستادمُ به چشماش خیره شدم! محمد:من بعد باهات تماس میگیرم فعلا یاعلی تا تماسشو قطع کرد با اینکه خیلی ازش خجالت میکشیدم خودمو تو بغلش پرت کردم حس کردم انتظار این کارمو نداشت و خیلی تعجب کرده بود قلبم از همیشه تند تر میزد به هر جون کندنی بود زبون باز کردمو گفتم:من خیلی... جمه ام رو کامل نکرده بودم که در اتاق باز شد و مامان اومد داخل مامان:فاطم... با دیدن ما حرفشو قطع کرد سریع از محمد فاصله گرفتم ولی دیگه دیر شده بود یه ببخشید بچه ها گفت و با صورتی که مشخص بود از شدت خنده در حال انفجاره از اتاق بیرون رفت تا در اتاق بسته شد صدای خنده ی منم بلندشد... 🧡 💚
🌼 نگاهم به محمد افتاد که سرشو پایین گرفته بود فهمیدم که داره خودشو کنترل میکنه که نخنده با انگشتش رو ابرو هاش دست میکشید و شونه هاش از خنده تکون میخورد فاطمه:بخند راحت باش انگار منتظر این جمله بود. صدای خنده هامون بلند شد یادم افتاد لباسمو عوض نکردم جعبه رو روی میزم گذاشتم از کمد لباسام یه شومیز چهار خونه رنگی رنگی برداشتم شلوار لوله تفنگی سفیدمو هم برداشتمو رفتم تو اتاق مامان و لباسامو عوض کردم‌ موهامو شونه کردمو بالای سرم بستم با این حال بلندیش تا پایین کمرم می رسید چون همه عطر و ادکلنام تو اتاق خودم بود با یکی از ادکلن های مامان دوش گرفتمو به اتاق خودم برگشتم محمد روی تختم نشسته بود و بالشتمو تو بغلش گرفته بود با دیدنم خندید و گفت:بوی شامپو میده! به حرفش خندیدمو کنارش نشستم داشت نگام میکرد که گفتم:وایی محمد نمیدونی امروز چقدر بدبختی کشیدم! محمد:چرا؟ سعی کردم اتفاق های امروز رو به خاطر بیارمو قسمت هایی که به علیرضا رسولی ربط داشت رو نگم شروع کردم به تعریف کردن:یه جلسه غیبت کرده بودم واسه همین به مژگان گفتم جزوه اش رو بده بنویسم مژگانم بهم نگفته بود از همون جزوه امتحان داریم امروز رفتم سر کلاس همه آماده بودن واسه امتحان جز من جواب چندتا سوالُ با اطلاعات قبلی که داشتم نوشتم یه سوالُ شک داشتم هرچقدر که به این مژگان بی معرفت گفتم بهم تقلب بده نداد... با لحن مهربونی گفت:فاطمه جان تقلب نکن هیچ وقت حتی اگه نمرش برات خیلی مهم باشه هم نباید تقلب کنی هر کی تو امتحاناش تقلب کنه و از تقلب مدرکی به دست بیاره و از این مدرک پولی به دست بیاره اون پول حرامه مگه شما نمیخوای خانوم دکتر بشی؟اینهمه درس خوندی نصف راهتُ رفتی مطمئن باش اگه تو یِ امتحان که ازش اطلاعی نداشتی نمره کمی بگیری زیاد تاثیری نمیزاره. با لبخند به چشماش زل زدمو گفتم:بله بله چشم از جام بلند شدمو لپ تاب رو خاموش کردم داشتم کتابامو جمع میکردم که محمدم بلند شد و روبه روی آینه ی میزم ایستاد به شونه ی روی میز نگاه کرد و گفت:میتونم بردارم؟ فاطمه:بله همونطور که موها و محاسنشُ شونه میزد گفت:راستی مامان چیکارت داشت؟ با یادآوری چهره ی مامان دوباره خندیدمو گفتم: نمیدونم. محمد:بریم پیششون تنهان فاطمه:الاناست که بابام بیاد شونه رو سر جاش گذاشت که دوباره گوشیش زنگ خورد رفتم پایین تو آشپزخونه نگاهمو از مامانم گرفتمو ظرف هارو روی میز چیدم یهو زد زیر خنده برگشتم طرفشُ با تعجب پرسیدم:چرا میخندی؟ خندش بیشتر شد و گفت:هیچی دخترکم اخم کردمو گفتم:مامان مامان:چیه خب؟ فاطمه:چرا میخندی؟من خجالت میکشم اذیتم نکن دیگه! با این حرفم شدت خندش بیشتر شد و گفت:ببخش عزیزم دست خودم نیست یاد خودمُ پدرت افتادم خندم گرفت حالا چرا سرخ شدی؟ با حرص گفتم:مامان میخواست چیزی بگه که محمد اومدُ گفت:کمک نمیخواین؟ با ورودش به آشپزخونه مامان خنده اشو خورد صورتش از خنده قرمز شده بود گفت:نه پسرم فاطمه هست. نگاهمو ازشون گرفتمو خودمو به چیدن میز مشغول کردم ظرفارو که چیدم گوجهُ خیارُ کاهو رو از یخچال برداشتم که سالاد درست کنم همون زمان صدای باز و بسته شدن در اومد و مامان گفت:بابات اومد از آشپزخونه بیرون رفت. محمدم یخورده ایستاد و بعد از آشپزخونه بیرون رفت دلم میخواست برخورد پدرمو باهاش ببینم پشت سرش رفتم بیرون مامان کت بابا رو آویزون کرد و به آشپزخونه برگشت محمد رفت سمت بابا و با خوشرویی سلام کرد بابا با دیدنش بر خلاف تصورم خیلی گرم لبخند زد و جوابشو داد بعد هم بغلش کرد و گفت:چطوری؟نبودی دلتنگت شدیم از شدت تعجب چشام چهارتا شد برگشتم آشپزخونه و به درست کردن سالاد مشغول شدم. مامان:فاطمه جان برای بابا و آقا محمد چای ببر سالاد رو من درست میکنم. تو دو تا فنجون چای ریختم و با یه ظرف شکلات و قند براشون بردم. سلام کردم که بابا گفت:سلام دخترم خوبی؟ فاطمه:قربونتون برم خسته نباشین. فنجونارو از سینی برداشتمو روی میز جلوشون گذاشتم محمد:دست شما درد نکنه لبخند زدمو دوباره برگشتم ده دقیقه بعد ناهار آماده شده بود مامان رفت و صداشون زد دیس برنجُ پر کردمو روی میز گذاشتم بابا و محمد با خنده اومدن و روی صندلی ها نشستن تو سکوت ناهارمون رو خوردیم بابا تشکر کرد و از صندلی بلند شد و رفت چند دقیقه بعد محمدم تشکر کرد که مامان گفت:نوش جونت پسرم برگشت سمت من و با لبخندگفت:دست شماهم درد نکنه فاطمه:نوش جان از آشپزخونه بیرون رفت که یهو مامانم گفت:الهی قربونش برم چقدر ماهه این پسر! فاطمه:مامان؟تو تا حالا اینجوری قربون صدقه ی من رفتی؟ مامان خندید و گفت:فاطمه شاید باورت نشه ولی اصلا فکر نمیکنم که محمد دومادمه حس می کنم پسر خودمه اصلا از همون اولین باری که دیدمش مهرش به دلم افتاد.... 🧡 💚
🌼 به مامانم حق میدادم که این حرفارو بزنه. فاطمه:مامان تو برو بخواب خسته ای شبم مهمون داریم من اینارو جمع میکنم مامانم تشکر کرد و رفت دستکش گذاشتم که ظرفارو بشورم مشغول بودم که حس کردم یکی تو آشپزخونه اومد برگشتمو محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود. با دیدنم گفت:کمک نمیخوای؟ خندیدمو گفتم:نه ممنون به حرفم توجهی نکرد و اومد کنارم ایستاد آستین هاش رو بالا زد و ظرف های کفی رو توی سینک کناری گذاشت و شیر آب رو باز کرد. فاطمه:نمیخواد آقا محمد خودم میشورم محمد:من که هستم چرا دست تنها؟ فاطمه:دست شما دردنکنه داشتم قابلمه رو میشستم که صدام زد برگشتم طرفش که آبُ رو صورتم پاشید چشامو بستمو عقب رفتم که خندید. فاطمه:اشکالی نداره جبران میکنم این دومین باره که روم آب ریختی محمد:چرا دومین بار؟ فاطمه:یادت رفت؟خاستگاری؟حوض؟ محمد:اها سوسک! باهم خندیدیم خیلی زود شستن ظرفا تموم شد تو ظرف میوه ریختمو بردم تو هال با محمد روی مبل نشستیم داشتم خیار پوست میگرفتم که صدام زد:فاطمه فاطمه:جانم محمد:من واسه یه مدتی نیستم برگشتم طرفش:نیستی؟یعنی چی؟ محمد:بهم ماموریت خورده چند وقتی پیشت نیستم! انتظار نداشتم از الان بخواد تنهام بزاره فاطمه:چقدر طول میکشه؟ محمد:شاید یک ماه شایدم کمتر خیلی تعجب کرده بودم. فاطمه:محمد جدی میگی؟ محمد:آره دعا کن خیلی طول نکشه. یه بغض تو گلوم نشست نمیتونستم این همه مدت نبینمش من تازه بهش رسیده بودم سعی کردم ناراحتیمو نشون ندم دوتا خیار پوست گرفتمو تو ظرف نصفش کردمو روش نمک پاشیدم بدون اینکه نگاش کنم گفتم:بردار نگاهمو به دستام دوختم. محمد:فاطمه جان به سمتش برگشتم لبخندمهربونی زد و گفت:نرم؟ فاطمه:دلم برات تنگ میشه دوباره پرسید:نرم؟ میدونستم چقدر کارش براش ارزش داره پرسیدم:محمد محمد:جانم فاطمه:من میدونم کارت چقدر برات ارزش داره و مهمه چرا اون روز وقتی بابام ازت پرسید گفتی تا من اجازه ندم نمیری؟ از کجا میدونی من همیشه قبول میکنم ازم دور باشی؟ محمد:خب خودت گفتی دیگه فاطمه:من گفتم؟من که اصلا حرف نزدم! محمد:مگه حتما باید با زبون حرف بزنیم؟مگه تو با چشمات به من نگفتی؟ یاد اون زمان افتاد که دل تو دلم نبود حاضر بودم با همه چیز کنار بیام با همه ی سختی ها بسازم تا فقط با محمد باشم واقعیت همین بود که محمد گفت. فاطمه:قول میدی مراقب خودت باشی همیشه؟ محمد:اره قول میدم یه خیار برداشتمو گفتم:برم واسه امشب کیک و ژله درست کنم محمد:به به!کدبانو! خندیدمو رفتم تو آشپزخونه اونقدر محمد رو دوست داشتم که حتی بخاطر خودم حاضر نبودم از علایقش دورش کنم ژله رو درست کردمو تو یخچال گذاشتم دوباره به هال رفتم محمد سرش رو به مبل تکیه داد و چشماشو بست. فاطمه:خوابت میاد؟ محمد:یخورده فاطمه:برو تو اتاق من استراحت کن محمد:یک ساعت دیگه بیدارم میکنی؟ فاطمه:اره رو تختم بخواب محمد:باشه محمد رفت‌و منم به آشپزخونه برگشتمو مشغول درست کردن شام و دسرِ شب شدم چهل‌وپنج دقیقه سرپا تو آشپزخونه ایستاده بودم با خستگی رو مبل نشستم که مامان از اتاقش بیرون اومد و گفت:به به چه بویی راه انداخته دخترم خسته نباشی چیزی نگفتم و به‌یه‌لبخند اکتفا کردم مامان:اقامحمدکجاست؟ فاطمه:خوابه مامان:آها مامان‌که رفت آشپزخونه ازفرصت استفاده کردمورفتم تو اتاقم محمدروی تختم خوابیده بودبوی قرمه‌سبزی گرفته بودم سریع‌رفتم حمام و بعد یه دوش ده دقیقه‌ای اومدم بیرون یه پیراهن نازک به رنگ آبی‌یخی برداشتمو پوشیدم بلندیش تا زیر زانوم بود یه‌شلوارکتان آبی‌رنگ هم پوشیدم موهاموخشک کردمو پشت سرم جمعش کردم که از زیر روسری بیرون نیاد رفتم پیش مامان که یهو یادم‌اومد محمدُ بیدار نکردم فاطمه:عه باید محمدُ بیدار میکردم میخواستم برگردم که سر جام ایستادم برگشتم طرف مامان و گفتم:مامان. مامان:جانم فاطمه:قم که بودیم محمد خواب بود چند بار صداش زدم وقتی بیدار شد بهم گفت فکر کردم مامانم داره صدام میزنه!با شنیدن این حرفش واقعا حالم بد شد. مامان:الهی بمیرم براش! خیلی سخته! چطور تحمل کردن غم مادر و پدر و؟ فاطمه:من خیلی خوشحال میشم وقتی میبینم انقدر باهاش خوب برخورد میکنی. مامان:گفتم بهت که حس میکنم پسر خودمه. فاطمه:پس خودت برو پسرتُ بیدار کن. مامانم لبخندی زد و به طرف اتاقم رفت. چند دقیقه بعد با محمد اومدن بیرون محمد آستین هاشو بالا زد که وضو بگیره انقدر که تو آشپزخونه ایستادم پاهام و کمرم درد گرفته بود رفتم‌ و اتاقم رو مرتب کردم ساعت ۷ و نیم شده بود از خستگی روی زمین ولو شدم پلکم داشت سنگین میشد که محمد در اتاق رو باز کرد و کنارم نشست یه لیوان تو دستش بود نشستم لیوان رو داد دستم یه قرصم باز کرد و گفت:دستت و بیار فاطمه:این چیه؟ محمد:قرصه مامانت گفت بیارم برات تشکر کردمو قرص و آب رو ازش گرفتم لیوان رو از دستم گرفت و گفت:بخواب من میرم بیرون فاطمه:نه کجا بری؟ بلند شدم ولامپ رو
📙رمان مذهبی 🌼 روی هر عکسش زوم میکردم و چند ثانیه بهشون خیره میشدم خندید و گفت:فاطمه جانم من پیشتم واسه چی عکسامو نگاه میکنی؟ فاطمه:آخه نمیتونم به خودت نگاه کنم! محمد:چرا نمیتونی؟ فاطمه:آخه چشمات نمیذاره! محمد:چرا چشمام نمیذاره؟ برگشتم سمتشو به چشماش زل زدم منتظر نگاهم میکرد خواستم بحثُ عوض کنم. فاطمه:آلبوم بیارم عکس ببینیم؟ محمد:بیار ببینیم آلبوم‌های خانوادگی رو آوردم نصف عکس هارو دیدیم و بیشتر اعضای خانواده و فامیل رو بهش معرفی کردم. برگشت و گفت:عکسی از خودت نداری؟ آلبوم عکس های بچگیمو آوردمو دادم دستش با لذت به عکس ها نگاه میکرد به یک عکس رسید پرسید:این کیه؟ نمیدونستم چه جوابی بدم به پسر بچه ای که اشاره کرده بود زل زدم تو عکس بغل مصطفی بودم. فاطمه:مصطفی چند ثانیه مکث کرد و سراغ عکس های بعدی رفت از عکس هایی که با مصطفی گرفته بودم به سرعت میگذشت سراغ عکس های نوجَوونیم رفت که آلبوم رو ازش گرفتم با تعجب گفت:عه داشتم نگاه میکردما چرا گرفتی؟ فاطمه:آخه توعکس‌های نوجوونیم یخورده زشتم زد زیر خنده و آلبوم رو از دستم گرفت سعی کردم از دستش بگیرم که گفت:فاطمه پاره میشه ها بزار ببینم دیگه فاطمه:محمد اذیت نکن دیگه میبینی بهم میخندی... آلبوم رو داد بهم و گفت:باشه بیا نمیبینم قیافم رو مظلوم کردمو گفتم:قول میدی بهم نخندی؟ محمد:چرا بخندم آخه؟بده ببینم آلبوم رو باز کرد و شروع کرد به دیدن عکس ها به یه عکس زشتم که رسیدیم دستمو به صورتم گرفتمو گفتم:ای‌خدا آخه چرا این هارو نسوزوندم؟ یهو صدای خنده اش بلند شد که گفتم:دیدی دیدی خندیدی بهم! اصلا قهرم! بیشتر خندید. دستمو گرفت و گفت:خانومم من به حرف تو خندیدم نه به عکست. قند تو دلم آب شد وقتی اینجوری صدام کرد. قیافمو ناراحت نشون دادم که گفت:آخه اصلا دلیلی نداره واسه عکست خندید خیلی قشنگن درست مثله الانت خوشگل بودی البته الان خیلی خانوم و خوشگل ترشدی ولی بچگی هاتم خیلی بامزه بودی وقتی چیزی نگفتم ادامه داد:تو عکس های نوجوونی من رو ببینی چی میگی آخه؟مطمئنم اگه ببینیشون از اینکه عاشقم شدی پشیمون میشی!یک خلال دندونی بودم واس خودم. با اینکه از حرفاش خندم گرفته بود با صدایی جدی گفتم:پشیمون شم؟مگه من عاشقت شدم که پشیمون شم؟ آلبوم رو کنار گذاشت وگفت:نشدی؟ لبخند مرموزی زدمو گفتم:نه جدی شد و گفت:باشه با اینکه ترسیدم حرفمو باور کرده باشه قیافمو تغییر ندادمو جدی بودم از جاش بلند شد خدا خدا میکردم ناراحت نشده باشه رفت سمت در اتاق و گفت:من برم پیش مامان فاطمه:نرو محمد:چرا نرم؟ فاطمه:چون من از الان دلم برات تنگ شده بمون یخورده نگات کنم. لبخندی زد و روبه روم نشست. یخورده که گذشت گفت:اجازه هست همینطوری که شما نگام میکنی من به حفظ قرآنم ادامه بدم؟ از جام بلند شدمو یه قرآن براش آوردمو بهش دادم محمد:چرا اون قرآنُ به من دادی؟ همونطور که بهش نگاه میکردم گفتم:نمیدونم! چیزی نگفت و قرآنُ باز کرد به آیه‌ها نگاه میکرد و زیر لب آروم میخوند سرمو روی زانوهام گذاشتمو با لبخند بهش خیره شدم نمیدونم چقدر گذشت ولی‌هنوز مشغول خوندن قرآن بود دلم میخواست حتی جزئیات چهره اش رو تو ذهنم ثبت کنم چون نگاهش به من نبود میتونستم راحت حرفامو بهش بزنم. فاطمه:محمد من خیلی دوستت دارم اونقدر دوستت‌دارم که حتی وقتی روبه روم نشستی و نگاهت میکنم دلم برات تنگه اونقدر دوستت دارم که نمیتونم به غیر از تو به کسی یا چیز دیگه ای فکر کنم شب ها با فکر تو خوابم میبره صبح ها به یاد تو بیدار میشم وقت‌هایی که به تو فکر میکنم حالم خیلی‌خوبه بعد از حرف زدن با توتا چند روز لبخند از روی لبم کنار نمیره وقتی کنارمی قلبم تند میزنه دلم میخواد بشینمو فقط نگات کنم به جبران روزهایی که اجازه نگاه‌کردن بهت رو نداشتم. از وقتی شروع کردم به حرف‌زدن دیگه نخوند فقط به قران نگاه میکرد. فاطمه:محمد من هنوز هم باورم نشده که تو الان مال منی! آروم‌خندیدم و ادامه دادم:راستی عطری که بیشتر اوقات میزنی روخریدم هر وقت که دلم برات تنگ میشه درش وباز میزارم که بوش توی اتاقم پخش شه محمدهیچ آدمی توی این دنیا وجود نداره که به اندازه ی من عاشقت... مامان چندتا ضربه به در اتاق زد و گفت:فاطمه بچه‌ها الان میان‌ها!میوه‌ها رو توظرف نچیدی. صدای قدم‌هاش اومدو فهمیدم از اتاق دور شد.از اینکه بازم نتونستم حرفمو کامل کنم کلافه شدم. زدم رو پیشونیمو گفتم:مامان میدونه خیلی بدموقع سرمیرسه؟ آخه چرا؟ محمد باخنده قرآنُ بوسید و بستش بااحترام قرآنُ سر جاش گذاشت کنارم نشست و گفت:و هیچکی تو این دنیاپیدانمیشه که به اندازه ی من عاشق فاطمه‌ام باشه. کنار ریحانه‌وسارا نشسته بودیم سارا بخاطر کارشوهرش چندوقتی و از تهران به ساری اومده‌بود داشت باذوق از لباس جدیدی که خریده‌بود تعریف میکرد ریحانه هم‌بااشتیاق به حرف‌هاش گوش میکرد....
🌼 نگاهم به محمد بود که با خنده چیزی رو برای نوید تعریف میکرد نوید هم با صدای بلند به حرفاش میخندید نگاهمُ روی بابام که با لبخند به محمد خیره بود چرخوندم تغییر نگاه بابام به محمد به وضوح دیده میشد سارا زد روی پام و گفت:فاطمه نوید خیلی از آقا محمد خوشش اومده باورت نمیشه امشب بخاطر شوهر تو اومد اینجا قرار بود با دوستامون بیرون بریم. لبخند زدم چیز عجیبی نبود به نوید هم حق میدادم محمد اونقدری خوب بود که ناخودآگاه همه به سمتش جذب میشدن. فاطمه:ریحانه کجاست ؟ سارا:رفت دستشو بشوره!کجایی فاطمه؟حواست نیستا!داشتم میگفتم نوید خیلی از آقا محمد تو خونه تعریف میکنه!خدایی میترسم شوهرت شوهرمو مثل خودش کنه! خندیدمو گفتم:اینجوری بشه که خوشبحالته باید خداروشکر کنی چپ چپ نگام کرد که بلند تر بهش خندیدم رفتمو از آشپزخونه سفره برداشتم داشتم تنها پهن میکردم که محمد به کمکم اومد تا دست به چیزی میزدم میومد و ازم میگرفت و خودش روی سفره میبرد و اجازه نمیداد که خم بشم بابام تمام مدت به من و محمد نگاه میکرد و گاهی یه لبخندی میزد حس میکردم اونم به اندازه من از وجود محمد خوشحاله‌ محمد اون شب حتی اجازه نداد مادرم چیز سنگین بلند کنه و می گفت:تا من هستم چرا شما خودتون رو اذیت میکنین؟ وقتی مهمون ها داشتن میرفتن ریحانه بغلم کرد و کنار گوشم گفت:خیلی خوشحالم که داداشم با تو خوشحاله. نوید هم به سختی با محمد خدا حافظی کرد و ازش قول گرفت که زود بره پیشش‌با رفتنشون چادر و روسریمو در اوردمو روی مبل نشستم. محمد:فاطمه جان راجع به ماموریتم فعلا چیزی به مامان و بابا نگو. فاطمه:چشم رفت پیش مامان و بغلش کرد مامان:مگه میخوای بری؟ محمد:بله اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم فردا صبح باید برم سرکار الانم دیر وقته. مامان:خب الان بخواب صبح برو محمد دست مامانُ گرفت و گفت: لباسام و وسایلم خونه است دست شما درد نکنه به اندازه کافی امشب تو زحمت افتادین. مامان اخم کرد و گفت:تو پسر منی چه زحمتی؟دیگه نگو اینجوری خیلی ناراحت میشم محمد با تواضع دست مامانُ بوسید و گفت:حلالم کنید. مامان که شوکه شده بود گفت:عه آقا محمد!ما که غیر از خوبی ازت ندیدیم. محمدبه سمت بابا رفت حس میکردم از بابا خجالت میکشید. بغلش کرد و روی شونه اش رو بوسید خداحافظیش با مامان و بابا که تموم شد از خونه بیرون رفت قرآن کوچیکمو برداشتم یه کاسه برداشتمو طوری که مامان نبینه پشت سرش رفتم با شیر آب تو حیاط کاسه رو پُر کردم تا دم در بدون اینکه چیزی بگم با محمد هم قدم شدم بغض گلوم رو فشرده بود به در که رسیدیم ایستاد با لبخند نگام می کرد. محمد:نگران نشیا!خیلی زود بر میگردم. فاطمه:بهم قول دادی مراقب خودت باشی محمد من منتظرتما! محمد:زنگ میزنم بهت فاطمه جان. هر دومون حرف داشتیم واسه گفتن ولی انگار نمیتونستیم چیزی بگیم واسه همین تو سکوت فقط به هم نگاه میکردیم قرآن رو بالا گرفتم بعد یخورده مکث روبه روی قرآن ایستاد با دست چپش اون گوشه قرانُ گرفت و یخورده پایین تر آوردش و سه بار بوسیدش یخورده مکث کرد و بعد روی همون دستی که قرانُ باهاش نگه داشته بودم رو بوسید و بدون اینکه نگام کنه گفت:خداحافظ و از در بیرون رفت. تا چند قدم دور شد اشک های منم راهشون رو پیدا کردن براش آیت الکرسی خوندمو در رو بستم. روی کناره ی حوض نشستم هر زمان که چشمم به این حوض میخورد یاد شب خاستگاری میافتادمو گریه ام میگرفت نگاهمو به آسمون چرخوندم امشب هم مثل اون شب ماه کامل و درخشان بود! ✍فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
📙رمان مذهبی 🌼 دلم میخواست برم سلما رو بُکُشَم انقدر بزنمش تا بمیره دختره ی پررو... از اینکه میدیدم محمد بهش چیزی نمیگه بیشتر حالم بد میشد تو حال و هوای خودم بودم که یه نفر وارد مسجد شد دستمو سمتش دراز کردمو دست دادم بعد از اینکه خوشامد گفتم راهنمایی کردم یه گوشه از مسجد بشینه رفتم سمت مامان وسفره رو ازش گرفتم سمیه خواهرشوهر ریحانه هم پشتم با استکان و نعلبکی می اومد‌ مهشید دخترخاله محمد گوشه ی سفره رو کشید وتا بالای مسجدرفت ریحانه هم پاشده بود و با سمیه استکان ها رو میچیدن پشت ما هم یه سری ها پیش دستی های نون و پنیر و سبزی و خرما رو میذاشتن رو سفره از کار زیاد خیلی تشنم شده بود. خدا خدا میکردم زودتر اذان بشه روزم رو باز کنم مهمون ها دونه به دونه میومدن و بعد تسلیت گفتن یه گوشه مینشستن بعد از اینکه گذاشتن سفره تموم شد با مهشید نون وبقیه ی چیز هارو پخش کردیم خاله ی محمد هم پیش دستی های کتلت رو به ترتیب رو سفره میذاشت... خسته نگاه به سفره هایی کردم که نیمه کاره بود. یه پوف کشیدمو ادامه دادم که یکی گوشه ی مانتوم رو کشید سرمو بردم سمتش و بهش نگاه کردم با تعجب بهم خیره شده بودکه گفتم:جانم؟بفرمایید؟ خانم:تو کی هستی؟ اه اه این چه وضع حرف زدنه؟ اخه مگه مهمونم انقدر.... لا اله الا الله با یه لحن بهتر از خودش گفتم:عروسِ حاج آقا هستم خانم:زن اقا محمد؟ فاطمه:بله خانم:محمد مگه زن گرفت؟ لبخند زدمو گفتم:بله خانم:عجیباً غریبا!!ادم چه چیزایی که نمیشنوه!صبر نکرد سال باباش بشه؟ خیلی بهم برخورده بود ولی فقط به یه لبخند اکتفا کردم روش رو ازم برگردوندو به یه قسمت دیگه خیره شد به عکسِ بابای محمد نگاه کردم که بنر شده بود تو مسجدتو دلم گفتم:هعی.... نفس عمیق کشیدمو با شدت دادمش بیرون از اینکه همه با غضب نگام میکردن اذیت میشدم به ساعت نگاه کردم یکم مونده بود تا اذان باند رو روشن کرده بودن و ربنا پخش میشد بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم سراغ کتری ها و مشغول چای ریختن شدم همه باهم حرف میزدن یکی گفت:خدا بیامرزتش مرد خوبی بود چشم و دل پاک مهربون دست به خیر... دلم شکست مگه چندسالش بود کاش میتونستم حداقل یه بار بابا خطابش کنم چقدر دلم براش تنگ شده بود بیچاره محمد و ریحانه چقدر شکستن تو این مدت یه آه از ته دل کشیدم که اذان رو دادن یه خانومی داد زد:بزار چاییو دیگه مردیم از تشنگی همه برگشتن سمت من ازاینکه کنف شده بودم ناراحت شدمو گفتم:چشم به کارم سرعت دادم که ریحانه و مهشید هم بهم ملحق شدن ریحانه با لحن مهربونی گفت:تو بشین عزیزم خسته شدی بشین روزَت رو باز کن بهش لبخند زدمو گفتم:چشم عزیزم باهم باز میکنیم. کارها که تموم شد خواستم بشینم که یکی صدا زد:بیا بیزحمت اینو پرش کن یه نفس عمیق کشیدمو رفتم سمتش و تو استکان واسش چای ریختم از خدا شکر کردم بابت صبری ک امشب بهم داده بود رفتم پیش مامان برام یه استکان چای ریخت خیلی تشنم بود با دیدن استکان بدون توجه به بخار هایی که ازش میومد با تمام وجود بردمش سمت دهنمو... مامان با بهت نگام میکرد چشام رو پرده ی اشک گرفت مامان که قیافمو دید گفت:یا فاطمه ی زهرا!بچم مرد! نفهمیدم چیشد و چجوری رسیدم به آشپزخونه دهنمو بردم زیر شیر آب و توش رو پر از اب سرد کردم‌ میخواستم جیغ بکشم با تمام وجود ریحانه با عجله اومد سمتم و با نگرانی پرسید:چیشده؟ نمیتونستم حرف بزنم با دستم اشاره کردم ب دهنم به ثانیه نکشید از تو قابلمه ی آب خنک برام یخ در اورد یخ رو ازش گرفتمو گذاشتم تو دهنم. به زحمت میتونستم حرف بزنم افطاری هم نخورده بودم گرسنم بود زبون و حلقم به معنای واقعی کلمه سوخته بود برای همین چیزی نمیگفتم مشغول آب کشیدن ظرفای افطاری تو مسجد بودم که صدای محمد توجه من رو به خودش جلب کرد بلند گفت:سلام و عرض خسته نباشید برگشتم سمتشو سرمو تکون دادم با بقیه سلام کرد و اومد در گوشم گفت:خان خانما با کلاس شدی؟جواب منو نمیدی؟ باز هم به ناچار چیزی نگفتم سلما با دیدن محمد دوباره رفت سمتش جعبه ی بامیه ای که جمع کرده بود رو برداشت و دراز کرد سمتش و گفت:محمدجان؟بفرما محمد تشکر کرد و دستش رو پس زد دلم میخواست موهامو از جا بکنم. استغفرالله ها!!! همه ی فکر و ذهن و نگاهم جای دیگه بود‌از کاسه ی رو به روم یه چیزی برداشتمو بردمش زیر شیر آب کنار دستم تا آب بکشمش که حس کردم دستم میسوزه... 🧡 💚
🌼 صورتم جمع شده بود از دردش ولی بازم نگاهم به محمد بود که بشقاب تو دستش رو انداخت کنار و با عجله اومد سمت من و داد زد:فاطمهه؟؟؟فاطمهه!!!!!! با حرفش به خودم اومدم نگاهم برگشت سمت دستم که ازش خون میومد سلما با پوزخند نگاهم میکردلبم رو به دندون گرفتم که مامان هم با عجله بهم نزدیک شد از صندلی ای که روش نشسته بودم پاشدم محمد دستم رو گرفت و با بهت نگاه میکرد بلند گفت:عه عه حواست کجاس فاطمه؟ شوری اشکم رو تو دهنم‌حس کردم دستم رو گرفتم زیر شیر آب که مامان گفت:فاطمه چیکار کردی با خودت؟این دست بخیه میخواد چیزی نمیگفتم فقط خیره به دستم نگاه میکردم خیلی ازش خون میرفت با این حرف مامان محمد یه چادر از گوشه ی اشپزخونه برداشت و انداخت رو سرم و گفت:مامان من میبرمش بیمارستان دستمو کشید که یه نفر گفت:عه اون چادره منههه! محمد بی توجه به اون صدا من رو دنبال خودش کشوند اصلا تو حال خودم نبودم حس میکردم یا روزه منو گرفته یا خل شده بودم دستم رو گرفته بود از بین جمعیت رد شدیمو رفتیم سمت ماشین در ماشین رو باز کرد توش نشستم در رو محکم‌بست و خودش هم نشست تو ماشین نگاهش پر از اضطراب بود. از تو داشپورت چندتا دستمال در اورد و پیچید دور دستم با لحن دلسوزانش گفت: فاطمه خیلی درد داری؟ چیزی نگفتم محمد:چرا باهام حرف نمیزنی فاطمه؟؟ باز هم چیزی نگفتم محمد:اتفاقی افتاده؟ سوییچُ زد و پاشو جوری رو پدال فشرد که ماشین با سرعت از جاش کنده شد از درد ‌صورتم جمع شده بود ولی نمیتونستم عکس العملی نشون بدم چند دقیقه بعد رسیدیم یه درمانگاه از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو اورژانس تازه فهمیدم کجا اومدیم بعد از چند دقیقه یه پرستار اومد و به دستم دوتا بختیه زد محمد دست به سینه بالا سرم ایستاده بود. ابروهاش توهم گره خورده بود و چیزی نمیگفت بعد از اینکه پرستار رفت پرده رو کنار زد و خارج شد بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:بریم؟ قدم های بلند سمت ماشین بر میداشت من هم دنبالش میرفتم برگشت سمتم محمد:افطار خوردی؟ سرمو تکون دادم نشستیم تو ماشین بلافاصله برگشت سمت من و گفت:فاطمه جان چرا حرف نمیزنی؟چیشده خانومم؟ به زور گفتم:محمد دهنم سوختههه نمیتونم حرف بزنم محمد:چرا؟ فاطمه:چایی کوفتی رو داغ خوردم زد زیر خنده به حالت قهر برگشتم دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو برگردوند محمد:فاطمه هر چی دیدی از چشم خودت دیدیا!! دوباره خواستم برگردم که محکم تر گرفت چونمو نگاهمو ازش گرفتمو گفتم:برو بچسب به سلما جونت. نزاشت حرفم تموم بشه داد میزدو میخندید محمد:وای دوره زمونه عوض شده ببین کی به کی میگه!!! چیزی نگفتم دستشو برد سمت سوییچو استارت زد. محمد:ببرمت خونه لوسِ من؟ چپ چپ نگاش کردم فاطمه:لوس خودتی نه خیر بی توجه به حرفم راه افتاد سمت خونه خودشون. سه ماه از سالگرد بابای محمد میگذشت تو این چند وقت همش درگیر مراسم و لباس و کارت و چیزای دیگه بودیم قرار بود امروز با مژگان و محمد بریم چندتا مزون و لباس انتخاب کنیم واسه عروسیمون... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور 🧡 💚
📙رمان مذهبی 🌼 کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم فاطمه:اه چرا نمیاد پس؟!! مامان گفت:چرا انقدر تو غر میزنی؟ فاطمه:خب چیکار کنم؟خسته شدم تازه درس هم دارم. مامان:خب خودت از ذوق داشتی میمردی زود حاضر شدی فاطمه:وا مامان ...! با شنیدن صدای بوق ماشین محمد گفت:بیا اومد ازش خداحافظی کردمو رفتم پایین تو دوربین گوشیم یه نگاه به خودم کردمو در رو باز کردم. محمد منتظر تو ماشین به رو به روش خیره بود در ماشین رو باز کردمو گفتم:پخخخخ برگشت سمتم لبخند زد و گفت:سلام فاطمه:سلام محمد:خوبی؟ فاطمه:اوهوم!عالی تو چطور؟ محمد:منم خوبم خب کجا بریم؟ گوشیم رو در اوردمو ادرسی که از مژگان گرفتمو براش خوندم این دوازدهمین مزونی بود که میرفتیم سرش رو تکون دادو حرکت کرد. فاطمه:چرا انقدر دیر اومدی؟ محمد:رفتم بنزین بزنم که معطل نشی! فاطمه:اها چه خبر؟ محمد:سلامتی رهبر چیزی نگفتم به تیپش‌نگاه کردم پیرهن آبی روشنِ تو تنش جذاب ترش میکرد ساعتی که بابا سر عقد بهش زده بود تو دستش بود بعد از چند دقیقه سکوت رسیدیم همونجایی که مژگان ادرسش رو داده بود محمد بعد از اینکه پارک کرد پیاده شد منم همراهش پیاده شدم کنارش ایستادمو دستش رو گرفتم لبخند زد و دستمو محکم فشرد با دیدن مژگان دست محمدُ ول کردمو رفتم سمتش همو بغل کردیمو رفتیم تو مزون محمدم پشت سرمون اومد یهو برگشتم سمت محمد و گفتم:محمدد!!!من‌الان باید لباس عروس بپوشم؟ محمد خندید و گفت:نمیخوای بپوشی؟ فاطمه:خجالت میکشم وای... لبخندش عمیق تر شد محمد یه گوشه ایستاد من و مژگان رفتیم بین لباس ها.. با دیدن هر کدوم کلی ذوق میکردیمو میخندیدیم همینجور که بینشون میچرخیدیمو حرف میزدیم چشممون به یه لباس سفید قشنگ خورد مژگان ایستاد و گفت:وای فاطمه اینو نگاااا فاطمه:اره منم میخواستم بگم خیلی نازه تازه زیاد باز هم نیست. دامنش رو گرفتم تو دستم فاطمه:وای مژی این خیلی قشنگه. بزار برم به محمد بگم‌ بیاد دستم رو کشید و گفت:نه تو وایسا من میرم صداش‌میکنم سرمو تکون دادمو گفتم:باشه دور لباس چرخیدم خیلی خوب بود قسمت بالاش حلقه ای بود حلقش تقریبا حدود سه سانت بود از بالا تا پایینش پر از نگین و سنگ های قشنگ بود در عین سادگی فوق العاده بود و به دلم نشست دستم رو بردم سمت تورش و یه خورده رفتم عقب که حس کردم خوردم به یکی چشم هام رو بستم و صورتم جمع شد ناخوداگاه برگشتم ببینم کیه که با لبای خندون محمد مواجه شدم فاطمه:وای ترسیدم محمد. محمد:کدوم لباسه؟ فاطمه:اینه نگاه کن چقدر قشنگه. مژگان بلند گفت:مگه میشه سلیقه ی من بد باشه محمد برگشت طرفش بعد از یه مکث چندثانیه ای نگاهم کرد محمدخوبه؟ دوسش داری؟ فاطمه:ب نظر من‌که ‌اره ولی تو چی میگی؟ محمد:من حرفی ندارم همین که تو میگی قشنگه قشنگه!دستم رو گرفت و رفتیم‌سمت مسئول مزون قدم های مژگان رو پشتمون حس میکردم محمد گفت:باهاشون صحبت کنین اگه خواستی بپوشش راستی زنگ بزن از مامان هم نظرشونو بپرس فاطمه:مامان تو راهه محمد:اها باشه این رو گفت و از ما دور شد قرار شد تا مامان بیاد لباس رو بپوشم مسئول مزون مشغول در اوردن لباس بود رفتم تو اتاق پرو و با کمک مژگان و یه خانم دیگه که تو مزون بود لباس رو پوشیدم. انقدر که به تنم قشنگ شده بود دلم میخواست از ذوق جیغ بزنم اطراف لباسم رو با دستم جمع کردم و یکم اوردمش بالا و چرخیدم و به قیافه خودم تو آینه زل زدم‌ یاد همه ی روزهایی افتادم که واسه بدست اوردن محمد زار میزدمو گریه میکردم اون موقع فقط یه آرزو داشتم اونم رسیدن به محمد بود مژگان هلم داد که یه ذره جابه جا شدم فاطمه:چته مژگان ؟اه میافتم زمین لباس مردم نخ کش میشه چرا درک نداری؟ مژگان:میگم برم به آقا محمد بگم بیاد؟حواست کجاست تو دختر؟ فاطمه:خب برو بگو بیاد دیگه به من چیکار داری؟ای بابا با رفتن مژگان دوباره تو سیل رویاهام غرق شدم چشم هام رو بستمو به شب عروسیم فکر کردم که با این لباس قراره دست تو دست محمد وارد تالار بشم... 🧡 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16610834165314 نظرات،انتقادات و پیشنهاداتتون رو در مورد رمان در لینک بالا ارسال فرمایید:)✨
چراااا لفت؟
هدایت شده از  『‌ اڪیپ‌بَـࢪوبچ‌سـٰـآحـݪ‌خـدآ 』
سلام بفرمایید😁🤍 https://harfeto.timefriend.net/16626239335042 لینک ناشناسمونه:)
ھمسـٰایه هـٰامـون👇😍🌺✨ @montazranmahde منتظرـٰآنِ مھدۍ🌻 @goordan313 گـࢪدـٰآن🌻 @golhaykhalkali شـیب اݪخضیب🌻 @sgezaj0313 انقطـٰاع🌻 @Ahlam128 اَحلـام🌻 وَ دࢪ آخـࢪ خودمـون💚✨ @chadoraneh113
🌼 چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش... ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم:چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ محمد:فاطمه اذیت نکن تو رو خدا!من نمیتونم چیز سنگین بپوشم سختمه همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست... دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم خجالت میکشم بیخیال... فاطمه:اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. اومد نزدیکمو دستم رو گرفت بردتم سمت اتاق های پرو محمد:ناراحت نشو فاطمه جانم من واقعا... دستش رو ول کردمو نزاشتم ادامه بده فروشنده مغازه نگاهمون میکرد از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم سوییچ زد که نشستم تو ماشین خودش هم بعد از من نشست بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد خیلی ناراحت شده بودم سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادمو نفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت داد زدم:چرا منو اوردی اینجا؟من میخوام برم خونه خودم‌! چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم رفت بالا و محکم در رو بست الان اون بهش برخورده بود یعنی؟چه آدم پرروییه در رو باز کردم و وارد شدم صداش زدم:محمددد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم فاطمه:یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت:مگه بچه ام که قهر کنم؟ فاطمه:خب پس چرا اینجوری میکنی؟ محمد:فاطمه خاانووم من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه صدای شما بالا بره وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه!اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدمو گفتم:آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه... نفس عمیق کشید و گفت:ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته و مرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم... فاطمه:با کروات خیلی هم خوشگل بود با تعجب گفت:کروااااات؟؟؟دست شما درد نکنه.. فقط همین مونده بود که کروات بزنم!فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم آبروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم فقط همیشه باش باهام ولی غرورم اجازه نداد.. ✍فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
📙رمان مذهبی 🌼 کتابشو از دستم گرفت و صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجهی بهم نکرد اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد رو نداشتم چادرم رو در آوردم موهام رو هم باز کردمو دراز کشیدم یه تیشرت سفید و شلوار لی پوشیده بودم هی از این پهلو به اون پهلو شدم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورمو بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک رفتم سمتشو دستشو گرفتمو درو بستم ایستاد ولی بازَم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم صدامو آروم تر کردم و گفتم:آقا محمدم؟حق با تو بود من معذرت میخوام رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت که گفتم:میشه نگام کنی؟ به چشمام زل زد که گفتم:قول میدم دیگه اینطوری نشه باشه؟ لبخند زد و گفت:باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردمو گفتم:اه باز که کتاب برداشتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی"کنارش نشستم و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد دستاشو باز کردمو نشستم تو بغلش لبخند زد و نگاهشو از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام تَوَجُهِشو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودمو حتی به کتاب تو دستشم احساس حسادت میکردم با موهاش ور میرفتم هی بهم میرختمشون و شونه میزدم تا بلاخره صداش دراد ریشش و میکشیدم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد‌ صورتمو خم میکردم جلوش تا نتونه به کتاب نگاه کنه بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه مهربون گفت:چی میخوای تو دختر؟ فاطمه:محمد تودیگه دوستم نداریی؟ محمد:چرا همچین سوالیو باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثلِ قبل شد خودمو بیشتر لوس کردمو گفتم:پس چرا به من توجه نمیکنی؟ محمد:من همه توجه‌ام به شماست خانوم خانوما بیخود تلاش میکنی لپشو بوسیدمو گفتم:آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم محمد:اره دلم درد گرفت ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو آشپزخونه... با حرص از جام بلند شدمو رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردمو یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد آشپزخونه شد برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم:عه کتابتون تموم شد بالاخره؟ محمد:بعلهه فاطمه:باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه؟ محمد:چقدر غر میزنی تو بچههه کمک نمیخوای؟ فاطمه:نه خیر بفرمایید بیرون مزاحم من نشین لطفا محمد:متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادمو گفتم:میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن؟ محمد:هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. فاطمه:خب ایشالله زودتر سروسامون بگیرن. موهای جلوی صورتمو کنار گوشم گذاشت و گفت:ان شالله ماهم زودتر سروسامون بگیریم فاطمه:فردا بریم کت شلوارت رو بگیریم؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که‌دلش به رحم بیاد گفتم:محمدجونم محمد:جونم به فداات فاطمه:خداانکنهههه یه چیزی بگم؟ محمد:بگوو فاطمه:واسه جشن عقدمون... محمد:خب؟؟ فاطمه:میشه ریشت رو کوتاه‌تر کنی؟ محمد:کوتاه نیست مگه؟ فاطمه:نه... میدونی مصطفی خیلی خوب ریشش رو اصلاح میکرد اگه بتونی.... با تغییرناگهانی چهره‌اش، تازه فهمیدم دارم چی میگم حرفمو قطع کردمو زل زدم به چشماش که با بهت بهم نگاهم میکرد باصدایی که رنگ ترس گرفته بود گفت:میخوای شبیه اون پسره بشم برات؟ با این حرفش حس کردم دلم ریخت آخه این چ حرفی بود ک بهش زدم اصلاچرا ریششو بزنه چرا قبل‌حرف زدن فکرنمیکنم مصطفی چی بود این وسط ای خدا چرا من انقدر چرت و پرت میگم گفتم:نه نههههه چرا شبیه اون شی اصلا بیخیال پشیمون شدم کوتاه نکنی بهتره رفت بیرون دنبالش رفتم تا ببینم کجا میره نشست یه گوشه وتلویزیون رو روشن کرد تو فکر بود و به یه سمت دیگه خیره شده بود خیلی ازحرفم پشیمون شده بودم ولی روم نمیشد برم پیشش برگشتم به اشپزخونه و خودمو با درست‌کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنارمحمد و شام رو از آشپزخونه آوردم میترسیدم حرف بزنم و دوباره یه سوتی دیگه بدم چیزی نگفت نگاهمم نکرد سرش پایین بود وبه بشقابش زل زده بود همش جمله‌ای که گفته بودتو سرم اکومیشد فاطمه:چرا چیزی نمیخوری؟مگه نگفتی گشنته؟ محمد:واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم فاطمه:دوستش نداشتم محمد:از کی دیگه دوستش نداشتی؟ فاطمه:از وقتی که راهمو پیدا کردم محمد:اون زمان منو میشناختی؟ زل زد تو چشمام.. قصد داشت نگاهم رو بخونه.. 🧡 💚