eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
به نظرتون کدومشون زود فرستادند؟!😍 💕🌸⇲برنده کسی نیس جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 🌵🌸⇲جز⇱🌸🌵 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲جز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 🌵🌸⇲جز⇱🌸🌵 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲جز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 🌵🌸⇲جز⇱🌸🌵 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲جز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 🌵🌸⇲جز⇱🌸🌵 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲جز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 🌵🌸⇲جز⇱🌸🌵 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲حز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲جز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 🌵🌸⇲جز⇱🌸🌵 🐕🍓⇲جز⇱🍓🐕 🐚🦋⇲حز⇱🦋🐚 🐹🍓⇲جز⇱🍓🐹 🍊🚕⇲جز⇱🚕🍊 💕🔦⇲جز⇱🔦💕 🐹👀⇲جز⇱👀🐹 💕🌸⇲جز⇱🌸💕 🌳🌸⇲جز⇱🌸🌳 🌼🌿⇲جز⇱🌿🌼 💕🔦یازهرا نرگس بانو سعیده نوروزی 🔦
ببخشید اگ دیر فرستادم داخل شهر بودم واقعاسخت بود تا میفرستادم😊😔
رضایت برنده گلمون نرگس بانو😘😊😍
سعیده نوروزی: ممنون 🙏🏻 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍 رضایت برنده گلمون سعیده نوروزی ببخشید من نمیتونم از صفحه اسکرین شات بگیرم به همین خاطر به صورت تایپی میفرستم😔😘
الهـی و ربــی مـن لـــی غیــــرک: ممنون اجی جونم ❤️😍🦋 😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘 خواهش اجی جان انشاءالله که راضی باشید
بسم الله الرحمن الرحیم به وقت رمانــــ😊ــمون
🌈 از زبان مجید . خیلی خوشحال بودم از اینکه این ایام میتونستم هر روز مینا رو ببینم.. شاید یه جورایی این روزا برآورده شدن دعاهام بود حس میکردم یه فرصت بزرگی جلوم قرار گرفته برای نشون دادن حسم به مینا.. شب تا صبح داشتم فکر میکردم فردا چیکار کنم و چی بگم که بیشتر به چشم مینا بیام.. تا صبح پلک رو هم نزاشتم و دل دل میکردم صبح بشه و زودتر بریم کمک خاله اینا.. بعد از اذان چشامو بستم نفهمیدم چقدر شد که پاشدم و دیدم ساعت 8 صبحه... رفتن بیرون دیدم هنوز مامانم خوابیده حوصله ی دوباره خوابیدن نداشتم.. رفتم 5 تا نون خریدم و چند کیلو حلیم که ببریم پیش خانه و همونجا صبحونه بخوریم.. اخه خاله به مامانم گفته بود فردا زودتر بیاین که کارتموم بشه.. . اروم در و باز کردم و رفتم تو خونه که مامانم بیدار نشه که دیدم توی آشپزخونست و داره چایی گرم میکنه. -اااا تو بیرون بودی؟! فک کردم تو اتاقت خوابیدی -نه رفتم نون خریدم -حالا چرا اینقدر زیاد -برا خاله اینام هست دیگه ☺️ -دستت درد نکنه...حلیمم خریدی که -اره مامان...نمیشد دست خالی بریم که حالا شما هم برو اماده شو که بریم همونجا صبحونه بخوریم -تو صبحونتو بخور -چرا؟؟ میریم همونجا دیگه -نه...نمیشه..امروز تنها میرم -چرا اخه مامان.چی شده مگه ؟ -خاله گفت مینا میخواد گردگیری کنه سختشه با چادر...بعد تو هم بین خانما بیای اخه چیکار کنی اخه؟ -خود مینا اینو گفته؟! نمیدونم ولی خالت به من اینطوری گفت، -باشه مامان...شما برو...حلیمم ببر من همین نون و پنیر میخورم..⁦ . مامان رفت و من موندم و آرزوهایی که داشت رو سرم اوار میشد حرفهایی که مثل رسوب تو گلوم مونده بود و نمیشد قورتش داد نگاهم به نون روی سفره افتاد.. چقدر دنیا عجیبه... وقت خریدن این نون چه حسی داشتم الان چه حسی . یه دقیقه تمام اتفاق ها مثل برق از ذهنم گذشت... داداش گفتناش بی محلیاش... جوابای یه کلمه ایش ولی چرا منو دوست نداره؟! شاید چون شغل ندارم اخه من تازه دانشجو هستم شاید چون مستقل نیستم... شایدم به خاطر اینکه قدم بلند نیست اره...شاید همینه.. اخه مینا تقریبا دختر قد بلندی بود... تا حالا به این توجه نکرده بودم که من ازش بلندترم یا نه سریع رفتم سراغ هاردم و عکسهای عید پارسال که اومده بودن خونمون رو نگاه کردم ... یه عکس کنار در پذیراییمون گرفته بودن... روی عکس زوم کردم تا ببینم قد مینا تا کجای در و خودمم رفتم کنار همون در و دیدم تقریبا هم قد بودیم و من شاید چند سانتی بلندتر بودم .. . پس چرا دوستم نداره ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 از زبان مینا توی کلاسمون یه پسره هست که از همون روز اول نظرم رو جلب کرده نوع حرف زدنش...نوع لباس پوشیدنش...حرکاتش و خلاصه همه چیز محسن پسری قد بلند و خوش استیله با موهایی همیشه مرتب و بالا زده و پیشونی بلند و ته ریش خیلی کوتاه از اون پسرایی که میشه بهشون اعتماد و تکیه کرد☺️ از بچه ها شنیده بودم محسن اول رفته سربازی و بعدش اومده دانشگاه و یه یه چهار سالی از ما بزرگتره شاید به خاطر همینه که مرد شده توی کلاس همیشه با استادا شوخی میکرد و یه جورایی بزرگ کلاسمون بود استادا هم معمولا باهاش خوب بودن توی همین یک ماه اول دانشگاه فکر و ذکرم شده بود محسن و همش بهش فکر میکردم. تو خونه..تو کلاس...تو راه دانشگاه...تو مهمونی حتی روزهایی که کلاس نمیومد حوصله ی گوش دادن به درس نداشتم حتی روزایی که با دوستام، شیوا و سحر بین کلاسها میرفتیم بوفه ی دانشگاه و اونا از دوست پسرهاشون حرف میزدن و میخندیدن من همیشه محسن تو ذهنم میومد که دارم همین شوخیا رو با اون میکنگ و برا خودم رویا بافی میکردم. یه روز شیوا ازم پرسید -مینا تو دوس پسر نداری؟ -چیی؟نه....بابام منو میکشه ما از اون خونواده هاش نیستیم ... -فک کردی باباهای ما بفهمن به ما مدال طلا میدن؟ خب پس چرا دارین؟ -یعنی میخوای مثل عهد بوق ازدواج کنی؟ -نه ولی خب زیر نظر خانواده ها اشنا میشیم - زیر نظر خانواده ها اگه خوشت نیومد میتونی بزنی زیر همه چیز؟بعد مگه اونموقع چقدر وقت برا شناخت پسرا داری؟چجور میخوای بفهمی اصلا دوستت داره یا نه؟ -نمیدونم -پس بیخودی حرف نزن...اصن بگو ببینم تا حالا کسی عاشقت شده یا خودت عاشق کسی شدی؟ -نمیدونم...ولی پسرخالم یه کارایی میکنه انگار دوسم داره... -ااااا...بهت چیزی هم گفته؟ -نه حرفی نزده فقط حدس زدم -خب حدسو ولش کن.پسرا اگه واقعا عاشق باشن همون اول میگن...حالا تو هم دوسش داری یا نه؟ -زیاد ازش خوشم نمیاد -چرا؟ از اون پسرای مذهبی و سخت گیره...حس میکنم خیلی محدودم میکنه...شاید بیشتر از خانوادم.. -پس ولش کن...بهتر...فامیل چیه اخه...مگه خاله بازیه -اوهوم... -حالا به جز اون چی؟ -راستش... -چی؟ یه نفر هست دوستش دارم -ااااا...مبارکه ناقلا...حالا کی هست؟؟ -محسن -همین محسن خودمون؟ -اره خب خودش چی؟اونم دوستت داره؟ -نمیدونم نظرشو... -بابا تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی ولی اصن نگران نباش خودم حلش میکنم -نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه. -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشق شده ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 نمیدونم نظرشو... -تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی ولی اصن نگران نباش خودم برات حلش میکنم -نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه -ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشقت شده -نمیدونم چی بگم -هیچی نگو...فقط بشین و تماشا کن خب بگو ببینم تو گوشیت چیا داری؟ -از چه نظر؟ برنامه های چت منظورمه -هیچی..حوصله این برنامه ها رو ندارم...حس میکنم بیخودین...با کسی کار داشته باشم اس ام اس میدم یا زنگ میزنم -خو همین کارا رو میکنی دیگه دخترزاپیات رو روشن کن برات تل بفرستم و بعدش تو گروه یونی اددت کنم -نه..ممنون..نمیخوام -اقا محسن جونتم هستا تو گروه -اااااااجدا؟کو باشه پس -عکس پروفایلتم یه عکس خوب از خودت بزاریا..امل بازی در نیاری گل پل بزاری -نه عکس که نمیتونم بزارم...همه فامیلام هستن میبینن -خب ببینن -نه.نمیشه اصن -خب اخر شبا بزار بعد بیا تو گروه حرف بزن بعدش عوض کن صبحا -اخه ببینن چی -خب حالا نمیخواد عکس بزاری...بعدا یه کاریش میکنیم من پروفایلم رو عکس دونفره کنار تو میزارم تا منو داری غم نداری . . از زبان مجید این چند مدت خیلی گرفته بودم هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد حوصله دانشگاه و کلاساش هم نداشتم وقتی یه زوج تو خیابون میدیدم با هم راه میرم آتیش میگرفتم نمیدونستم باید چیکار کنم؟ نمیدونستم عیب و ایرادم چیه که به چشم مینا نمیام . کارم شده خوندن دعاهای حاجت و سریع الاجابه برای اینکه دل مینا به سمتم بیاد و دوستم داشته باشه خدایا کمکم کن ((دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت)) تو همین حس و حال ها بودم که صدای پیام تلگرامم اومد باز کردم دیدم نوشته mina khanom joined to telegram داشتم از خوشحالی بال میاوردم خدایا شکرت میدونستم از این به بعد راحت تر میتونم با مینا حرف بزنم. رفتم براش نوشتم... سلام دختر خاله خوش اومدین به تلگرام . دیدم سریع انلاین شد و نوشت. سلام...ممنونم داداش.. . ((پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو . سعدی)) . نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم اگه دوستم نداشت که کلا جوابم رو نمیداد.اونم اینقدر سریع شاید اصن این داداش گفتناش از رو محبته. مثلا الان اگه یه مرد غریبه بهش پیام بده دیگه داداش نمیگه که این فکر و خیال ها تو سرم رژه میرفتن. . به قول یه بزرگی . ((انتظار سخت است فراموش کردن هم سخت است اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی از همه سخت تر است...!) ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 از زبان مینا . تازه تلگرام رو نصب کرده بودم و گوشیم دست شیوا بود که برام پیام اومد... -بیا مینا برات پیام خوش آمد اومده ببین کیه -پیام...برا من ؟بده ببینم.. -اره نوشته مجید شیطون این دیگه کیه؟ -اها...همون پسر خالمه دیگه...بزار جوابشو بدم... -آها...اونه پس...خب حالا چی نوشتی براش؟ -نوشتم داداش که حساب کار دستش بیاد -آفرین...یه مدت بی محلی کنی خودش میفهمه و راهشو میکشه میره... . یه چند هفته ای درگیر گروه دانشگاه بودم و تو گروه چیزهایی میگفتم که شیوا بهم یاد میداد... محسن هر پستی میزاشت تایید میکردم و اگرم بحثی تو گروه میشد طرف محسن رو میگرفتم... شیوا یه روز بعد دانشگاه یه برنامه ناهار گذاشت بود و محسن اینا هم بودن... دوست پسر شیوا هم اومده بود که بعد فهمیدم دوست محسن هم هست و باهاش در ارتباطه و شیوا از طریق اون محسن و دوستاشو دعوت کرده اول که میخواستم برم خیلی میترسیدم و داشتم از اضطراب خفه میشدم... اخه اولین بارم بود میخواستم تو همچین برنامه هایی شرکت کنم تو خونه گفته بودم که میخوایم برای یه تحقیق بعد دانشگاه بریم کتابخونه تو رستوران هم اصلا نفهمیدم چی خوردم و همش میترسیدم که یه اشنا منو ببینه و آبروم بره... . اونروز بیشتر با خصوصیات محسن اشنا شدم و و اگه دروغ نگم بیشتر عاشقش شدم با دوستاش جلوتر از من و شیوا حرکت کرد و صندلی هامون رو بیرون کشید و بغل میز وایساد تا بشینیم☺️ با اینکه ظاهری جدی داشت ولی خیلی شوخ بود آخر سر هم زودتر از همه رفت و حساب کرد و شیوا هرچی اصرار کرد که چون با دعوت اون اومدیم باید اون پول رو بده ولی محسن قبول نکرد... راستش داشت پازل عشقش هر روز بیشتر تو ذهنم تکمیل تر میشد . یه شب از همین شبایی که درگیر رویابافی و فکر کردن به محسن بودم مامانم بعد شام اومد تو اطاقم شک کردم که چیز مهمی میخواد بگه... چون معمولا شبا پیش من نمیومد... بعد از یکم نگاه کردن به در و دیوار بی مقدمه رفت سر اصل مطلب . -مینا جان هر دختری آرزوش اینه که ازدواج کنه و تشکیل خانواده بده...اصلا هدف خلقت بشر همینه... -مامان چیزی شده؟ -صبر کن بزار حرفمو بزنم -باشه..بفرمایین -تو هم که الان به سن ازدواج رسیدی...همونطور که میدونی تو این دوره که نر زیاده و مرد کم داشتن یه خواستگار خوب نعمته تبریک میگم بهت دخترم -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم ) -پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه... ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 از زبان مینا . -خواستگارررر؟؟؟؟؟ کییی؟؟؟(تو ذهنم شک کردم که شاید مجید حرفی زده میخواستم گوشی رو بردارم و فحش بارونش کنم ) -پسر رییس بابات...پسر خوب و مومنیه...شغلم که داره...از لحاظ مالی هم تامینه -اما مامان.. -دیگه اما و اگر نداره.الکی سر بچه بازی ردش نکن...مگه نمیدونی اگه خواستگاری داشته باشی که از نظر ایمان کامل باشه و ردش کنی درهای رحمت به سمتت بسته میشه . میدونستم بحث کردن با مامان الکیه بابام تصمیمش رو بگیره محاله کوتاه بیاد دلم میخواست زار زار گریه کنم . چند روز کارم تو خونه شده بود بحث با مامان و بابا در مورد اینکه من نمیخوام ازدواج کنم و اونا هم میگفتن که بهتر از این مورد گیرم نمیاد. . میدونستم اگه قبول کنم که خواستگاری بیان همه چیز تموم شده هست ولی بالاخره با اصرارهای مامان و بابا قبول کردم حداقل اخر هفته بیان و صحبت کنیم از صحبت های بابا و مامان شنیدم خانواده پسره اینقدر قضیه رو جدی گرفته بودن که حلقه نشون کردن هم خریده بودن برام کارم شده بود گریه کردن و از خدا کمک خواستن میخواستم یه جوری خودش یه راه نجاتی برام باز کنه . . از زبان مجید . روزها میگذشت و من هر روز نا امیدتر میشدم دیگه واقعا نمیدونستم چیکار باید کنم میخواستم به مامانم اینا بگم ولی با خودم میگفتم بگم که چی بشه؟ اخه الان من نه کار دارم نه سربازی رفتم و نه حتی سنم به ازدواج رسیده بهتره همینطوری خودم رو به مینا نزدیک کنم و بعد از دانشگاه موضوع رو علنی کنم لحظه شماری میکردم تابستون بشه و برنامه یه سفر با خانواده خالم اینا بچینیم و تو اون سفر بتونم بیشتر خودمو به مینا ثابت کنم اخه هفته ی پیش شوهر خاله و بابام یه صحبتی از همسفر شدن و رفتن دو خانواده ای به مشهد میکردن . یه روز صبح که بیدار شدم دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه با حالت خواب و بیدار شنیدم که مامانم هی میگه مبارکه مبارکه کنجکاو شدم یه دیقه کلی فکر از جلوی ذهنم رفت با خودم گفتم نه امکان نداره مینا باشه...حتما از همکاراشه. آب دهنم رو قورت دادم و با همون حالت خواب الود رفتم پیش مامانم و منتظر موندم تا حرفش تموم بشه... حرفش تموم شد و گوشی رو گذاشت... اروم سلام کردم -سلام مجید جان..صبحت بخیر -مامان کی بود؟ -هیچی خالت بود -خاله بود؟؟خب چیکار داشت حالا؟ -هیچی...میگفت برا مینا قراره خواستگار بیاد و... . دیگه ادامه ی حرف مامانم رو نشنیدم... سرم داشت گیج میرفت... از تو داغ شده بودم.. چشام دو دو میزد... واییی خدا ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://harfeto.timefriend.net/16341389638625 نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان دراین لینک ارسال فرمایید ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
●|🌙💫|● انتهای شب... نگرانی هایت را به خدا بسپار آسوده بخواب خدا بیدار است شبتون بخیࢪ و سرشار از آرامش آسمآنے...♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارِهر صٌبحمون.…(:💔🦋 بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟✨📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُ وَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃 https://eitaa.com/chadoraneh113
🌼ای که به قم قدر و بها داده ای 💫کشور ما را تو صفا داده ای 🌼نام تو بر قلب صفا میدهد 💫روضه تو بوی رضا(ع) میدهد 🌼بیست و سوم ربیع الاول  💫سالروز ورود کریمه ی اهل بیت  🌼دُرّه ی نادره ی صدف عصمت و عفاف 💫حضرت فـاطمه معصومـه (س) 🌼بـه شـــهـــر مقدس قــــــم گـــرامــــی بــاد 💐
نشسته بودم یهو مامانم از آشپزخونه اومد بی مقدمه شروع کرد درباره فلفل صحبت کردن که: میدونستی فلفل لاغر میکنه و ضد سرطانه و. . .😳😳 آخرش معلوم شد فلفل از دستش در رفته، کلی ریخته تو غذامون!!😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@chadoraneh113
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📄 ‌هیـچ‌وقت توزندگی‌تون‌هیـچ‌چیزیتون‌رو با‌بقیـه‌مقایسـه‌نکنیـد🚫 چه‌وضـع‌زندگی‌تون چه‌شغل‌یا‌تحصیلاتتون چه‌حتی‌همسـر‌یا‌فرزندتون اولین‌قیـاس‌کننـده‌ی‌دنیا شیـطان‌بود! آتش‌راباخاک‌مقایسـه‌کرد!-'🌱 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ @chadoraneh113