『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_هفتم🌈 .حتی پدرم اصلا اشتها نداشتم و گفتم هرچی شما میل کنید منم همون..
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_هشتم 🌈
هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ولی مشغول شدن با نوشیدنی رو ترجیح دادم به هر کاری...
آخر سر محسن بلند شد و گفت ببخشید وقتتو گرفتم...هرجا میری میرسونمت..بفرما
سریع گفتم:
نه...ممنونم ازتون...با شیوا اومدم و با هم میریم.
در حال صحبت کردن بودم که شیوا اومد جلو و گفت من و بابک با هم میریم دور بزنیم...بچه ها شما هم با همین دیگه؟
.
که اقا محسن با چشم اشاره مثبتی زد و و شیوا هم سریع خداحافظی کرد و رفت
دلم میخواست به شیوا فحش بدم...اصن نمیدونستم باید چیکار کنم
پشت سر اقا محسن حرکت کردم و به سمت ماشینش رفتیم
ماشینش از این خارجیا بود که اسمش هم خوب نمیدونم...
در عقب رو باز کردم که بشینم که محسن گفت:
-خانم ما آژانس نیستیما
-نه...قصد جسارت نداشتم...فقط گفتم شاید کسی مارو ببینه
-نه خیالتون جمع...شیشه ها دودیه...بفرمایین جلو
-با تردید رفتم جلو نشستم و تا سر کوچمون محسن حرف میزد و من تایید میکردم
ازش خواهش کردم که سر کوچه پیادم کنه تا همسایه ها نبینن مارو و سو تفاهمی پیش نیاد
رفتم خونه و سریع زنگ زدم به شیوا و با عصبانیت گفتم
-شیواااااا...این قرارمون بود؟
-چی شده مینا؟
-چرا وسط کافه ول کردی ما رو رفتی؟
-آوووو...حالا فک کردم چیشده ها...حالا مگه مثلا با محسن اومدی چی شد؟؟ تو رو خورد؟
-صحبت این حرفها نیست...اگه کسی میدیدمون چی؟؟
-من نمیدونم...بیا و خوبی کن...اصن از این به بعد به من ربط نداره به محسنم میگم ازش خوشت نیومده و همه چی تموم بشه...تو هم بشین تو خونه تا کسی نبیندت
-نه شیوا...منظورم این نبود...آخه...
-دیگه آخه نداره که...به قول شاعر جگر شیر نداری طلب یار نکن یا یه چیزی تو همین مایه ها...نترس
.
از زبان مجید
با اصرار فراوان به مامان و بابا ازشون خواستم که یه ماشین پراید برام بخرن و رفتم برای گواهینامه ثبت نام کردم
حتما مینا خوشحال میشد وقتی بفهمه که گواهینانه و ماشین گرفتم...
اصلا میتونستم در بست در خدمتش باشم و مسیر دانشگاه تا خونه برسونمش و اینجوری بیشتر هم فرصت حرف زدن پیدا میکنیم
همین هدف ها باعث میشد سخت بچسپم به گرفتن گواهینامه و حتی روزی دو جلسه آموزش میرفتم و امتحان آبین نامه هم قبول شده بودم و تونستم امتحان شهر رو هم اولین بار قبول بشم...
خیلی ذوق داشتم ک از همونجا به مامانم زنگ زدم و خبر دادم
بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بعد از ظهر بریم دور بزنیم
تو ذهنم گفتم میبرمشون پارک براشون بستنی میخرم بعد بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و با اینکه اشتها نداشتم ولی مشغول شدن
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_بیست_و_نهم 🌈
بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفتم به خاله زنگ بزنه بهد از ظهر بریم دور بزنیم...
با خودم گفتم امروز میبرمشون پارک و براشون بستنی میخرم بعدش میریم بازار و خلاصه کلی دلبری میکنم امروز
بعد از ظهر شد و دل تو دلم نبود اول رفتم آرایشگاه و خودمو مرتب کردم و اومد خونه و لباسم رو اتو زدم تا شلخته نباشم جلوی چشم مینا...
یادم اومد تو ماشین اهنگی ندارم و سریع رفتم تو فلشگ اهنگایی ریختم که میدونستم مینا دوستشون داره و خوشش میاد ازشون...
خیلی استرس داشتم...
نکنه ماشین رو وسط راه خاموش کنم
نکنه سوتی بدم و آبروم بره
یه دعای قبل رانندگی از الیاس یاد گرفته بودم و توکاغذ نوشته بودم و توجیبم بود و قبل حرکت میخوندم(سبحان الذی سخرلنا هذا و...)
خلاصه آماده شدیم و همه چیز آمده ی یه بعد از ظهر خاطره انگیز بود...
با مامان رفتیم جلو در خاله اینا و منتظر بودیم که بیان...
تا بیان چند بار تو آینه جلوی ماشین خودم رو برانداز کردم و چند تار مویی که پایین میومدن رو دوباره بالا میدادم و عرق پیشونیم رو خشک میکردم..
در حال ور رفتن با ضبط ماشین و پیدا کردن پوشه اهنگ ها بودم که صدای دروازه یهو من رو به خودم اورد...
خاله از در اومد بیرون و در خونه رو بست و سوار ماشین شد و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک ماشین نو نشست و در ماشین رو هم بست
راه نیوفتاده بودم و منتظر مینا بودم که خاله گفت:
-منتظر چیزی هستین؟ -مامانم گفت: مینا جون مگه نمیاد؟
-نه راستش...مینا درس داشت و گفت حوصله بیرون اومدن نداره...
-بدجور تو ذوقم خورد...
-دیگه حوصله بیرون رفتن و دور زدن رو نداشتم...
دوست داشتم زودتر این بعد از ظهر نکبت تموم بشه و برم خونه...
حتی حوصله نداشتم اهنگها رو هم بزارم و تمام مدت رادیو گوش دادیم...
.
.
از زبان مینا
روز به روز رابطم با محسن صمیمی تر میشد و علاقم هم بهش بیشتر...
یه جورایی بهش داشتم وابسته میشدم و اگه یک روز بهم پیام نمیداد نگرانش میشدم
بعد دانشگاه هم با هم بیرون میرفتیم و من رو تا سر کوچمون میرسوند...
وقتایی هم که تو خونه بودیم دایم باهاش چت میکردم و یه جوری گزارش هر اتفاق جدید زندگیمون رو بهش میدادم...
حتی به بارکه مجید بهم جوی فرستاده بود و خوشم اومده بود و جک رو برای محسن فرستادم ولی اینقدر هول بودم که اسم مجید بالای جک افتاد و محسن شاکی شده بود و قضیه مجید رو برای محسن هم تعریف کرده بودم...
و همین باعث شده بود احساس
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
#دست_و_پا_چلفتی #پارت_بیست_و_نهم 🌈 بعد از اینکه گواهینامم اومد و دست فرمونم هم خوب شد به مامان گفت
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_سی_ام 🌈
از زبان مینا
.
اعتقادات محسن یه جورایی خاص بود و اعتقادات من رو هم داشت کم کم شبیه خودش میکرد.
اصلا باورم نمیشد با توجه به ظاهرش اینقدر روی بعضی از مسائل حساس باشه.
با اینکه مذهبی نبود ولی روی خیلی از مسائل از خودش حساسیت نشون میداد.
یه روز گفت:
-مینا؟
-بله؟
-یکی از دلیل های علاقه من به تو نوع پوششت بود و این که مطمئنم مثل بقیه دخترهای دانشگاه جلف نیستی
-ممنون
-اما ازت یا چیزی میخوام
-چی؟
میخوام که تو گروه دانشگاه دیگه پست نزاری و تو گروه های مختلط هم نباشی و حتی تو دانشگاه هم با هیچ پسری حتی شده درسی و یا هر بهانه ای حرف نزنی..با دخترها هم بهتره زیاد نگردی چون حسودن و معمولا حرفاشون باعث فتنه میشه.
-باشه اما خود شما که تو خیلی گروها هستین
-نه...دختر و پسرها خیلی فرق دارن تو این قضایا...بزدگ تر بشی این چیزا رو بهتر درک میکنی عزیزم...بدون من صلاحت رو میخوام...
-یعنی به من شک دارین؟
-نه عزیزم...به بقیه شک دارم
.
نمیدونستم چی تو سرش میگذره فقط میدونستم که دوستش دارم و این برام مهمه...
چند ماهی همین جوری گذشت تا اینکه محسن تصمیم گرفت قضیه رو علنی کنه و بیاد خواستگاریم.
ازم خواسته بودبا مجید هم دیگه ارتباطی نداشته باشم و حتی خونشون هم کمتر برم.
.
از زبان مجید
.
نمیدونستم دیگه باید چیکار کنم
حرکات مینا برام معادله چند مجهولی بود
از طرفی اگه دوستم داره چرا هیچ علامت و نشونه ای نیست و اگه دوستم نداره چرا به پام مونده
دیگه از واسطه و واسطه بازی خسته شده بودم
میخواستم رو در رو با مینا حرف بزنم و حرفام رو بهش بگم...
گوشی رو برداشتم و شروع به تایپ کردن حرفای دلم کردم...
.
((سلام مینا خانم
راستش این مدت خیلی کلنجار رفتم که باهاتون حرف بزنم ولی همیشه خجالت جلوم رو میگرفت و نمیتونستم چیزی بگم
مینا خانم خودتون میدونید من چقدر شما رو دوست دارم ولی تو این مدت حرکات شما و رفتارتون طوری بود که هر روز منو نا امید تر میکرد.
انگار اصلا براتون مهم نیستم.
تا پیام ندم پیامی نمیدید و اگرم جواب بدید با سردی و از انگار از سر مجبوریه.
مینا خانم من روزی رو شب نکردم و هیچ شبی رو روز نکردم که به شما فکر نکرده باشم
اما متاسفانه...))
.
دست رو بردم سمت گزینه ارسال ولی دستم میلرزید و نمیتونستم فشارش بدم
قلبم داشت میارزید.
فکری به سرم زد.
همه متن رو پاک کردم
باید حضوری باهاش حرف بزنم...چشم تو چشم
ساعت رو نگاه کردم و نزدیک ظهر بود...
لباسم رو پوشیدم و با ماشین رفتم سمت دانشگاش.
تا رسیدم جلوی در دیدم...
.
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://harfeto.timefriend.net/16341389638625
نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان#دستوپاچلفتی دراین لینک ارسال فرمایید
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
فداکاری حسین فهمیده درتاریخ پرشکوه سرافرازی های ایران ثبت شدوجاودانه ماند.
اکنون هرنوجوان ایرانی ،محمدحسین فهمیده راجاودانه ای می داندکه سبب افتخار هر ایرانی است.🌱
سلام و عرض ادب 😍
در نظر دارم که اسم کانال رو عوض کنم 😊
خواستم از شما ممبر های عزیز هم نظر بخوام 🧡💛
از بین اسم های زیر کدوم رو واسه اسم کانال انتخاب کنیم؟؟
1: 『 سآحݪخـدآ 』
2: 『 بَࢪباݪِایمآݩ 』
3: 『 حݩیفٰـا 』
اسم مورد نظرتون رو به آیدی زیر ارسال کنید ⇩⇩
@khadem_shohaada_313
یا هم در لینک ناشناس بگین 😊⇩
https://harfeto.timefriend.net/16315643035734
همچنین اگر خودتون اسمی درنظر دارید میتونید پیشنهاد بدین 😍❤️
توصیه میکنم حتما بخونید👇👇👇
#داستان_کوتاه_پند_آموز👌
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک #دختر_و_مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى آنجا رفت و آمد دارند مرا #تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعداز ساعتى ميروند.
🔵عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفر يک سنگ درکيسه انداز، چند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان #گناه ايشان بسنجم. مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.
بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس #سنگين است شما براى شمارش بيايید.
🔴عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين #گناه نزد خداوند بروى؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن...
چون آن دو زن #همسر_و_دختر عارفى بزرگ هستند که بعداز مرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.📚
اى مرد آنچه ديدى #واقعيت داشت اما #حقيقت نداشت همانند تو که در واقعيت مومنی اما در حقيقت #شيطان.
@chadoraneh113
☘🌺☘🌺
🌺☘🌺
☘🌺
🌺
✨بهلول و #آب_انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور🍇 بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
🍃پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه!
🍃 پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم #حرام می شود؟🤔
بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🍃 بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم.
آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
🍃 سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
🍃بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان #مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی #احکام_خدا را بشکنی!
🌷@chadoraneh113
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
سلام و عرض ادب 😍 در نظر دارم که اسم کانال رو عوض کنم 😊 خواستم از شما ممبر های عزیز هم نظر بخوام 🧡💛 ا
اکثرا گفتین ساحل خدا 😍😍😍✨
پس همون ساحل خدا انتخاب میشه ✔️
May 11
May 11
سلام 😊
به خاطر اینکه امتحان دارم نمیتونم امشب رمان رو بفرستم
الان میفرستمش😘😍😊
ـ#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_سی_و_یکم 🌈
زبان مجید
.
جلوی دانشگاه رسیدم که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته..
میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...
قلبم تند تند میزد...
استرس داشتم و حرفهتم یادم رفته بود
یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.
داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم:
-سلام دختر خاله
-سلام..شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
.
راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن
.
.
از زبان مینا
.
بعد از کلاس منتظر محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...
قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم...درباره ازدواج و خواستگاری و...
رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..
از لحن صداش فهمیدم مجیده...
واییی خدا این اینجا چیکار میکنه
الان اگه محسن ببیندش چی؟
-سلام...شما اینجا؟
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست کا محسن بیاد بیرون و شر درست بشه..
اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم
ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه
برگشتم بهش گفتم خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم...نمیخوام دوستام منو ببینن با شما.
مجید کاملا گیج شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد...
-کدوم سمت بریم دختر خاله؟
-نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...
-خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...
-هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...بفرمایین.
.
-والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟
.
-آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟
-بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه
-شما نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟
-خب من قصدم خیره
-اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟
به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران
.
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#رمان_مذهبی
#پارت_سی_و_دوم 🌈
مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال
اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم
اینکه چجوری باید مستقل بشم
چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم
خودم رو گذاشتم جای مینا
واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم
گیج گیج شده بودم
رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی مسابقه ی بین المللی ای رو زده
یه فکری به سرم زد
شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم
.
سریع رفتم ثبت نام کردم
چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود به جز من و زینب که قاعدتا باید یک تیم میشدیم
اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم
به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم
.
به خاطر اینکه نشون بدم بی عرضه نیستم
این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها...
روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت:
-آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟
-بفرمایین؟
-شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟
همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم:
-نه چرا باید همچین چیزی باشه؟
-نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم
-نه...اینطور نیست
-اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید
.
فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم...راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای فکرم از مینا دور بشه...
شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم...
زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم
توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد
روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم
ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد
.
آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم
به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش مشاوره بخوام
بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد
مشغول کار بودیم که گفتم:
-خانم اصغری
-بله؟
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم...
-راحت باشین
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_سی_و_سوم 🌈
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..
-بفرمایین
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون
-راحت باشین
امیدوارم از حرفام ناراحت نشین و بی ا بی تلفی نکنین..
-خواهش میکنم...این چه حرفیه...بفرمایین
-راستش خانم اصغری میخواستم بپرسم اگه یه پسری بخواد به یک دختر خانمی ابراز علاقه کنه و بهشون بفهمونه که علاقه پیدا کرده باید چیکار کنه؟
زینب سرش رو پایین انداخت و فک کرد که منظور مجید خود به خودشه که اینجوری میخواد حرف زدن رو شروع کنه...یکمی صورتش سرخ و سفید شد و گل انداخت و گفت:
-خب بستگی داره به اون دختر...همه که مثل هم نیستن...
-خب فک کنین اون دختر مذهبی باشه و مقید و چادری و...
شک زینب به علاقه داشتن مجید بهش داشت بیشتر میشد و همچنین سرخی صورتش...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خب باید رفتارش جوری باشه که اون خانم متوجه بشه...البته اینم بگم کخ خانم ها خیلی باهوش تر از ابن حرفان و یک نگاه با علاقه ای اگه دورشون باشه و حتی رو زود متوجه میشن
مجید همینطور که داشت با نمونه ها ور میرفت و تمیرشون میکرد گفت:
نه نظر من اینطور نیست...به نظرم تا مستقیم بهشون نگی متوجه نمیشن..
-شاید متوجه میشن ولی منتظر ابراز علاقه مستقیم اون پسر میمونن
-یعنی از قصد زجر میدن پسر رو؟
-نه منظورم این نبود...یعنی منتظر میمونم که مستقیم بگم تا از حدسشون مطمئن بشن...
-راستی به نظر یه دختر معیارهای مهم برای ازدواج چیه...از چه چیزهایی رو باید تو یه مرد ببینن تا بفهمن که اون پسر مرد زندگیه و میشه بهش اطمینان کرد -خب اینم باز برای هر دختر فرق داره..هرکس معیار خاص خودش داره..مگه همه پسرها مثل همن که همه دخترها مثل هم باشن؟
اگه معیارهای همه ادمها یکی بود که خب همه عاشق یه نفر میشدن..
-خب نه...درسته...ولی شما فک کنید یه دختر مذهبی و چادری مثل خودتون...
یهو انگار قند تو دل زینب آب شد
اون (مثل خودتون)مثل مهر تاییدی بود به فکرهای زینب...
سرخی گونه های زینب بیشتر شد و برق چشماش هم کاملا دیگه معلوم بود
ولی نمیخواست که مجید چیزی بفهمه...
به قول خودش منتظر پیشنهاد مستقیم بود...
زیر چشمی مجید رو نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
خب معیارهای من در اول چیزایی مثل ایمان و مذهبی بودنه..با خدا بودنه...کسیه که حلال و حرام سرش بشه و خانواده دار باشه...خوش اخلاق باشه و در بعد چیزهایی مثل ظاهر و تحصیلات و... که هیچکس نمیتونه منکر مهمیشون بشه و هرکی اینطور میگه داره حقیقت رو نمیگه...
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...
.
-خواهش میکنم در خدمتیم...
.
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_سی_و_چهارم 🌈
. -باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...
-خواهش میکنم در خدمتیم... مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب خجالت میکشید...
دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...ولی حس میکرد الان فرصتش نیست...
زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟
کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن..
هردو خسته بودن از کار روزانه...
هر دو توی اتاقاشون بودن...
هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن...
هر دو عاشق بودن...
ولی با یک فرق...
مجید تو اتاقش به فکر مینا بود
و زینب تو اتاقش به فکر مجید...
.
.
چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته و نمیدونست که نجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...
.
مینا و محسن خیلی بهم وابسته شه بودن و این وابستگی هر روز بیشتر میشد...
یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه...
-دیگه خسته شدم محسن...حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم
-این چه حرفیه مینا جان...خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...
-خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟
-اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟
-من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...
.
مجید اون شب دلش خیلی پر بود...
خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..
گوشیش رو برداشت...
رفت و چند خطی برای مینا نوشت...
اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟
-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#دست_و_پا_چلفتی
#پارت_سی_و_پنجم 🌈
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟
-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن
-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...
-بفرمایید
-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم..
-از هر جا که راحت ترید...
زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...
منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته...
.
-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش...حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...
-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و...
-نه...حداقل نشونه ای چیزی...
-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن...
-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...
زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت:
-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست
-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد
-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای
-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن
.
انگار دنیا سر زینب خراب شده بود...چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...یعنی این همه خیال بافی الکی بود؟برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟
چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...
با صدای ویبره گوشی به خودش اومد...
باز پیام از مجید بود
-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم
-زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد
-نه...خواهش میکنم...مراحمید...ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟
-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
https://harfeto.timefriend.net/16341389638625
نظرات،انتقادات،پیشنهادات خود را در مورد رمان#دستوپاچلفتی دراین لینک ارسال فرمایید
#سیده_بانو
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
『 @chadoraneh113 』
┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
#تلنگرانــہ⚠️
•
•
[🗣] بهغیبتکردنخیلیحساسبود
[? میگفتهرصبحدرجیبتان
[🕳] مقداریسنگبگذارید
[👌🏽] وبرایهرغیبتیکسنگبردارید
[😶] ودرجیبدیگرتانبگذارید!
[🌚] شباینسنگهارابشمارید
[🖐🏽] اینطوریتعدادغیبتهایادماننمیرود
[🙂] وسعیمیکنیمتعدادسنگهاراکمکنیم -!
•
『 سآحݪخـدآ 』🧡🍂