eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
439 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
77 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
. الھی‌رِضاًبِرِِضِاکَ ؛ صََبراً‌عَلی‌قَضائِک‌یارََب‌لاالهَ‌سِواکَ... ‏خدایا کمک کن در هر شرایطی ؛ " تو" باشیم :)
همہ‌میگن‌ڪاش‌ویروسِ‌ڪرونآ توھمون‌چین‌از‌بین‌میرفت‌وبه‌بقیه‌ڪشورھا سرایت‌پیدانمیکرد‌... حالافھمیدی‌چرا‌‌دَخل‌داعشوتوھمون‌سوریه‌درآوردن..؟! 🌱
-هروقت‌بعدازاون‌گناه‌خدااونقدر -زنده‌نگهِت‌داشت‌ڪه‌وضوبگیری‌ -ووایستی‌جلوش‌نمازبخونی؛Γ -یعنۍپذیرفتَتِت،ازت‌ناامیدنیسٺ -ما‌که‌خدا‌مون‌انقدر‌مهربونه‌چرا‌ -انقدر‌سرکشی‌میکنیم‌؟
♨️ یادمون باشه ✅نامحرم🔥نامحرمه 📣 با دوتا کلمه ی داداشی و آبجی هیچکس محرم نمیشه...👌👌 📛 مواظب پی وی و دایرکت رفتنامون باشیم.... پ.ن:همه ی ما ادما(بدون استثنا)درون خودمون یه موجوده خیلی وحشتناکی داریم به اسم هوای نفس😬 اونی حسی که میگه برو با نامحرم چت کن برو فلان چیزو ببین و... صدای همون موجوده وحشتناک(هوای نفسِ) 👈🏻اگه جلوش واینَسی بدبختت میکنه ها اگه حالشو نگیری حالتو میگیره ها هرچی به حرفش گوش بدی قوی تر و سرکش تر میشه پس محکم جلوش وایسا و به حرفش گوش نده👊🏻 باشه؟ 🔫👿 - - 🖤⃟🔗¦↫ " 🖤⃟🔗¦
عاشقان وقت نماز است🙂🍁💎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 چشمامو که بازکردم مامانم پرده روکنارزده بود نور افتاب چشمامواذیت می کرد هنوزخوابم می اومد غلتی زدم امااین بارسردردم شروع شد اروم ازجابلندشدم این یک هفته خیلی به من سخت گذشت تنهاخوبیش این بودکه ازفضای خونه دوربودم واقعادلم نمی خواست ازپیش خالم برگردم چون بهم گیرنمیدادوسوال پیچم نمی کرد.این تنهایی منوبه خودم اورد،ولی چه فایده علاقه ای که داشتم ازبین نرفت حتی نمی تونستم متنفرباشم بیشتراحساس دلتنگی می کردم رفت وامدم با چادر باعث ناراحتی مامان وبابام شده بود خیلی سعی کردندبامحبت نظرموعوض کننداماازحرفم برنگشتم وقتی دیدندفایده نداره تبدیل به بحث وجدال شد منم دلایل قانع کننده خودم روداشتم اما اهمیتی نمی دادند بیشترنگرانیشون هم بابت مهمونی اخرهفته بود دلشون نمی خواست بااین سروشکل ظاهربشم ،چندوقت پیش سامان تصادف کرد چون بخیرگذشت عمومهمونی ترتیب داده بود.چقدرباخانواده سیدفرق داشتیم اونابرای سلامتیشون نذری می دادند ولی ما شب نشینی راه مینداختیم!! حق داشت منوازخودش دورکنه خانواده هامون هیچ شباهتی بهم نداشتند. خط قبلیم روتوگوشی انداختم چندتاپیام وتماس داشتم که بیشترش ازخانم عباسی بود اما پیامک های لیلاتوجهم روجلب کرد _گلاره جان حتمابهم زنگ بزن. _گوشیت چراخاموشه خیلی نگران شدم. _به خونتون هم زنگ زدم امامادرت گفت رفتی شهرستان!بخداکارواجبی باهات دارم بایدباهم حرف بزنیم. اعصابم خوردشد.ومدام تکرارمی کردم دیگه برام مهم نیست نبایدکنجکاومی شدم...
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی. 🌈 هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود. داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد. _اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!. جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!. دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!. بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!. کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود. _بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد....
داستان عاشقانه مذهبی . نوشته:عذراخوئینی. 🌈 لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداشش روحلال کنم.بااین حرفش خجالت زده شدم،سیدکاری نکرده بودکه من ببخشمش!فقط واقعیت روبرام روشن کرد مقصرخودم بودم که رویاپردازی کردم. _ازوقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی ناامیدوسرخورده شده.چندروزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... دلبسته کسی شده بودم که خاص وعجیب بودنمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست ازعزیزانش دل بکنه وراهی سفری بشه که معلوم نبودبازگشتی داره یانه. الانم خدامی دونست کجارفته فقط تنهادعام این بود صحیح وسلامت باشه تصوراینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... روسریموباسنجاق خوشگل،لبنانی بستم گل سنجاق ازدورخودنمایی می کرد چادرموسرم کردم تواینه به خودم لبخندی زدم وازاتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول باتلفن حرف میزد انگارنه انگارقراربودبریم خونه عموبهرام. تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید.ازبی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_اینطوری نمی تونیدنظرموعوض کنیدفقط دلم رومی شکنید.حالاکه من زوداماده شدم شمابی خیال نشستید؟!. تلفن روقطع کردوبالحن سردی گفت:_غروبی رفتیم سرزدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتررفتم اصلانگام نمی کرد. _بهونتون منم؟!مگه کارخلافی کردم. _شاهکارت که یکی دوتانیست.اولش چادری میشی بعدمیگی می خوام برم راهیان نور! لابدفرداهم می خوای خانم جلسه بشی.تاوقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... به بابام نگاهی انداختم چقدرسردوبی تفاوت شده بودندانگارکه تواین خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدارنداشت تحمل این فضابرام سخت بود. بی هدف توخیابون قدم میزدم بعدِسیدحالانوبت خانوادم بودکه طردم کنند.بیشتردوستام روهم بخاطراین پوشش ازدست دادم.تنهادلخوشیم به همین سفربودشایدباکمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت......