eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
422 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.1هزار ویدیو
78 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان عاشقانه مذهبی 🌈 امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟ – یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد… ؟ ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
🌈 داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره. یه فکری به ذهنم اومدم سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺️ چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشهی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود . خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺️ . بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش. . تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم. قلبم تند تند میزد پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد دست و پام رو گم میکردم. اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم . وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم . یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا . خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم. مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد... فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده . مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد... دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده . از زبان مینا . تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون. با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم. . خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود وارد اتاق که شدم خشکم زد اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن . از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده . باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم. . تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄ 『‌ @chadoraneh113 』 ┄┅═══✼🦋✼═══┅┄
😌 🌈 بابا:هییے دخترم…ولے اینجا ایرانہ و مجبورے بہ حجاب اجبارے..بزار درست تموم بشہ میفرستمت اونور هر جور خواستے بگرد.. -نہ پدر جان…منظور این نبود? . مامان:پس چے؟!? . -نمیدونم چہ جورے بگم…راستش…راستش میخوام چادر بزارم? . پدر : چے گفتے؟! درست شنیدم؟!چادر؟!?? . مامان: این چہ حرفیہ دخترم.. تو الان باید فڪر درس و تحصیلت باشے نہ این چیزها? . -بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاہ چے بہ خردشون دادن ڪہ مخشو پوچ ڪردن. . -هیچے بہ خدا…من خودم تصمیم گرفتم? . بابا: میخواے با آبروے چند سالہ ے من بازے ڪنے؟!؟همین موندہ از فردا بگن تنها دختر تهرانے چادرے شدہ . -مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم…دختر خالہ هات چے میگن.. . -مگہ من برا اونا زندگے میڪنم؟!? . -میگم حرفشو نزن? . . با خودم گفتم اینجور ڪہ معلومہ اینا ڪلا مخالف هستن و دیگہ چیزے نگفتم? . نمیدونستم چیڪار ڪنم.ڪاملا گیج شدہ بودم و ناراحت?از یہ طرف نمیتونستم تو روے پدر و مادر وایسم از یہ طرف نمیخواستم حالا ڪہ میتونم بہ اقا سید نزدیڪ بشم این فرصتو از دست بدم . ولے اخہ خانوادم رو نمیتونم راضے ڪنم? یهو یہ فڪرے بہ ذهنم زد.اصلا بہ بهانہ همین میرم با آقا سید حرف میزنم☺️ شاید اجازہ بدہ بدون چادر برم پایگاہ. .بالاخرہ فرماندہ هست دیگه? . فردا ڪہ رفتم دانشگاہ مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید: . تق تق . -بلہ بفرمایید . -سلام . -سلام…خواهرم شرمندہ ولے اینجا دفتر برادرانہ.. گفتہ بودم ڪہ اگہ ڪارے دارید با زهرا خانم هماهنگ ڪنید. . -نہ اخہ با خودتون ڪار دارم . -با من؟!؟? چہ ڪارے؟!? . -راستیتش بہ من پیشنهاد شدہ ڪہ مسئول انسانے خواهران بشم ولے یہ مشڪلے دارم? . چہ خوب.چہ مشڪلے؟!? . -اینڪه?اینڪہ خانوادم اجازہ نمیدن چادرے بشم?میشہ اجازہ بدین بدون چادر بیام پایگاہ؟! . -راستیتش دست من نیست ولے یہ سوال؟!شما فقط بہ خاطر پایگاہ اومدن و این مسولیت میخواستین چادر بزارین؟! . -ارہ دیگہ ?? . -خواهرم ،چادر خیلے حرمت دارہ ها…خیلے…چادر لباس فرم نیست ڪہ خواهر…بلڪہ لباس مادر ماست…میدونید چہ قدر خون براے همین چادر ریختہ شدہ؟؟چند تا جوون پرپر شدن؟!چادر گذاشتن عشق میخواد نہ اجازہ. . ولے همینڪہ شما تا اینجا تصمیم بہ گذاشتنش گرفتین خیلے خوبہ ولے بہ نظرم هنوز دلتون ڪامل باهاش نیست. . من قول میدم اون مسئولیت روبہ ڪسے ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعہ و اطمینان قلبے انتخاب ڪنین نہ بہ خاطرحرف مردم.
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی. 🌈 هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد _خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود. داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد. _اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!. جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!. دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود.... چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!. بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!. _سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!. کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود. _بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی. باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد....
🌈 مهدی مینشیند کنار عموسبحان و من کنار مادرم جای میگیرم. مینا و مریم کل میکشند و بعدش .صدای دست زدنها بلند میشود !آن لبخندها جز رضایت که معنایی دیگر نداشتند سجاد باید زود عقد کنن؛ چون مهدی تا آخر این ماه باید برگرده تهران. سبحان هم همینطور... میگم - عقد دوتاشون رو با هم نگیریم؟ :پدرم خطاب به عموسعید که این پیشنهاد را داده میگوید واللّه من که موافقم. این جوونها که شناخت کافی دارن از هم و لازم به دوران نامزدی نیست. حالا - .دیگه تصمیم با خودشونه واسه مراسم :عموسبحان قیافهی بانمکی به خودش میگیرد و با لبخندی میگوید خوبه که اینطوری. به جای عروسی یه جشن عقد میگیریم. باحال هم میشه اتفاقاً! دوتا عروس و دوتا - ...دوماد :به دنبال حرفش محکم میزند پشت کمر مهدی که کنارش نشسته و میگوید مگه نه مجنون جان؟ - .صدای خندهی جمع بلند میشود .مهدی اما لبخند آرامی میزند .مجنون، چه واژهی عاشقانهای .حرف به حرفش طوفان عشق به پا میکند :زیرلب میگویم !لیلی - چیزی گفتی مادر؟ - :رو میکنم سمت خانمجان و میگویم .نه. من هم موافقم، زهرا هم میدونم مخالفت نمیکنه - مهریه چی؟ - :مادرم رو به زنعمو که این بحث را پیش کشیده میگوید والله اعظم جون میگن مهریه رو کی داده کی گرفته! ولی خب عرف و رسمه. باز هم من و آقاسجاد - .حرفمون حرفه هانیهست. به هر حال آینده و زندگی اونه .میبینم که پدرم با لبخند مادرم را نگاه میکند .همهی این سالها عشقشان محکمتر و عمیقتر شده .همه منتظر نگاهم میکنند :لبهای خشک از هیجان و استرسم را با زبان کمی تر میکنم و میگویم ...به نیت امام زمان«عجل اللّه تعالی فرجه شریف» دوازده شاخه گل نرگس، همین - صدای کسی نمیآید، سرم را بلند میکنم و یک دور همه را نگاه میکنم. رضایت چشمهای همه یک .طرف و آرامش و لبخند مخفی ته چشمان مهدی یک طرف *** !خب داداش رضا عصبانیتش که خوابید، راضی شد. گفت خواب بابام رو دیده... متحول شده داداشم - .لبخند میزنم به لبخندِ روی لبهای زهرا .چهخوب که غم عشق او و عمو سر آمد :با شیطنت میگوید !تو هم که بله ناقلا - .میخندم دوتامون میریم تهران زهرا. تو دلت واسه این شهر و این محله و خاطرههامون تنگ نمیشه؟ - .واسه همیشه که نمیریم دیوونه - هر چی... دلت تنگ نمیشه؟ - .دلم، شاید! من خاطرهی خوب از اینجا زیاد ندارم. عوضش خاطرهی گریهدار تا دلت بخواد دارم - تصادف مامان و بابام، یتیم شدنم. حسِ سربار بودن سرِ خونه زندگی داداشم و زن داداشم. روزهای مزخرف تحمل کردن فرهاد. تظاهر به خوشحال بودن! میبینی؟ همهش خاطرهی بَده. حتی رسیدن به .کسی که دوستش دارم هم با غم و ناراحتیه، با سیلی خوردنه
📚 امیرعلی_ تاثیر گذاشتن درست ولی چیزی رو قبول کن که الان خودت تجربش کردی. در مورد رفتارهایی هم که گفتی ؛ من بهت حق میدم اطرافیان ما تو دین و اعتقاداتشون یه سری تعصبات خاص دارن ؛ تعصب، اجبار، ریا و…. البته من فرد خاصی مد نظرم نیستش کلا گفتم. همین تو و یاسمین و شقایق رو از دین زده کرده . یاسمین و شقایق دختر خاله های من بودن که البته اونا یه عمو مخالف مثل من نداشتن ولی حجاب و نمازشون فقط,و فقط تا ۱۲٫۱۳ سالگی اونم به زووووور همراهشون بود و بعد از اون اجبار خاله ها و مادربزرگ دقیقا برعکس جواب داد و چون پدرهاشون هم باحجابی و بدحجابی براشون فرقی نداشت ( یعنی اجباری در کار نبود از جانب پدرها) دیگه کسی نتونست مانعشون بشه. تو فکر بودم که با صدای امیرعلی دوباره از فکر اومدم بیرون. امیرعلی_ شاید خاله اینا به جای اجبار بهتر بود راهنماییشون کنن مثله مامان و بابا. تو که کلا همش پیش عمو بودی ولی من ار جانب مامان و بابا فقط و فقط راهنمایی شدم و بعد خودم در مورد راهی که انتخاب کردم تحقیق کردم. شاید برخوردای عمو هم به خاطر همون تعصبات و اجبار هایی بود که تاثیر عکس گذاشته ( دوستان پدر و مادر شخصیت داستان باهم دخترخاله پسرخاله هستن) . حرفای امیر علی آشفتگی ذهنی منو بیشتر کرد. حالا سوالام بیشتر شده بود و من جواب هیچ کدومو نمیدونستم یاد برخوردای مامان بزرگ اینا افتادم که همش تحت تاثیر خالشون بود که بعد از مرگ همسرش با مادربزرگ مادری من زندگی میکرد …
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 #رمان🌵📿 #عاشقانه⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید #پارت_چهاردهم تا دو بعد از ظهر تو
🌼🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼🌼 🌼🌼🌼 🌼🌼 🌼 🌵📿 ⛓♥️ -رمان‌حوریہ‌ی‌سید برای اینکه نشون بدم ناراحتم دیگه هیچ حرفی نزدم.. عباس هم که فهمید دارم خودمو لوس میکنم سر لجم هیچی نگفت.. داشتم از هوای مدیترانه ای و مناظر بسیار زیبای خیابان لذت می‌بردم که دیدم عباس تو اتوبان داره مارپیچی میرونه😐 - چی کار میکنی؟ - هیجان وخطر - چی به سرت زده باز؟ حرفی نزد ! یا درست رانندگی می‌کنی یا جیغ میزنم - لووووس به حرفم توجه نکرد ادامه داد هر لحظه نزدیک بود به یه ماشین بزنه صدای بوق ماشینا تو سرم بود همش خدا خدا میکردم این کار دست منو و خودش نده میدونستم عباس دین و ایمون حالیشه - عباس - هوم - میدونی سلب آرامش مردم و ترسوندنشون حق الناسه طبق قانون هیچ راننده ای حق نداره اینجوری برونه از لحاظ شرعی برخلاف قانون جمهوری اسلامی ایران عمل کردم حرامه! پاش رو پدال ترمز فشار داد ماشین با صدای کشیدگی چرخ روی آسفالت، ایستاد ، بوی لِنتا خیلی اذیت کننده شده بود - راست میگیا نه من نه اون دیگه حرف نزدیم ! رسیدم خونه چادر و روسریم رو در آوردم و نشستم پیش مامانم و معصومه مثل اینکه امروز رفته بودن به‌ چند تا تالار عروسی سر بزنن ولی قیمتا سرسام آور بوده از طرفی هم هر تالاری راضی به نبودِ آهنگ نمی‌شد پریدم وسط و گفتم مسجد! واسه چند لحظه همه ساکت شدن عباس هم فکر فرو رفت معصومه گفت: چه فکر خوبی دیگه هم غر غر نمی‌شنویم که چرا آهنگ ندارید چرا کسی نمی رقصه، میگیم مسجده دیگه😁! 🌾🌸 ⭕️ ✨』