『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
پسره رفت تو کوچه دید داداش دوقلوش داره فوتبال بازی میکنه محکم زد تو گوشش و گفت: عوضی تو اینجایی
اگه دنیا دنیای خوبی بود
درمان سرما خوردگی
پیتزا بود نه شلغم😭😂😂
#سیده_بانو
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
اگه دنیا دنیای خوبی بود درمان سرما خوردگی پیتزا بود نه شلغم😭😂😂 #سیده_بانو
پشت نیسان بابام بودیم که پلیس نگهمون داشت
گفت آقا مگه نمیدونی حمل مسافر پشت وانت ممنوعه؟
بابام گفت کدوم مسافر اینا گوسفندن!
مامور نگاهمون کرد و گفت راست میگه؟
گفتیم بععع😂😂😂😂
#سیده_بانو
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
پشت نیسان بابام بودیم که پلیس نگهمون داشت گفت آقا مگه نمیدونی حمل مسافر پشت وانت ممنوعه؟ بابام گفت
باجناق بابام یه ویلایی داره تو زعفرانیه،
دوتا شرکت تو دبی و سه تا ماشین لوکس،
اونوقت بابام جلوش خربزه قاچ کرده
میگه هروقت تونستی یه همچین خربزهای بخری بیا با من صحبت کن 😂😂😂😂😂
#سیده_بانو
『 سـٰآحـݪخُـدآ 』
باجناق بابام یه ویلایی داره تو زعفرانیه، دوتا شرکت تو دبی و سه تا ماشین لوکس، اونوقت بابام جلوش
+ گلابیی؟🍐
- نه هویجم🥕
گفتوگویدوایرانیهنگاماستفادهازشیریت😂ツ
#سیده_بانو
-رفیقِمذهبۍمَـن🖐🏼!
وقتیتنبلیمیکنیومیگذرۍ
جملھۍتوفیقنداشتمروبھونہنکن^^
-شھادٺروبھاهلِدردمیدن((:🕊💔'
#تلنگرانه📿
-• رو خودتون جوری کار کنید
که اگر یک گناه هم
کردید گریتون بگیره :)
#شهید_جهادمغنیه🌾
#سیده_بانو
#عجایتشہدا🌿
مےگفت:
یهکاریکنمنبرمسپاھ
بهشگفتم:
امیدجانشماماشاءالله
برقکاریوفنےتخوبھ
چرامیخوایبری!؟
گفت:
آخهتواینلباسزودترمیشه
بهآرزویشهادترسید..
-شھیدامیداڪبری
#سیده_بانو
.
نه تنها شـب ،
که ظهر هم شروع دلتنـگیست ،
اگر معشـوق ، حسـین باشد :)
#بدونشرح :)
#سیده_بانو
من از کودکی عاشقت بودهام
قبولم نما ؛ گرچه آلودهام .. :)
#امام حسین(ع)
#سیده_بانو
چشمهـٰاییڪشھید،
حتـےازپشتقابِشیشـھای؛
خیرهخیرهدنبـٰالتوست ،
ڪھبـھگـناهآلودهنشوی..:)♥️
بـھچشمهایشقَسم . .
ابراهیمتورامـےبیند !🖐🏿🌱'
#سیده_بانو
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #سیزدهم
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. #بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و #کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
ادامه دارد...
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱