eitaa logo
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
438 دنبال‌کننده
7هزار عکس
2.6هزار ویدیو
74 فایل
بهـ‌نام‌او !🌱 آدما ازش راضے بودن حالا فقط مونده بود خدآ :) #مَحبوبِ‌من :) از ¹⁴⁰⁰/⁰⁶/¹²خآدِمِـیم✋• کپۍ..؟! باذکࢪصلـواٺ‌؛نوش ِجانت^^!💜 میخوای‌لفت‌بدی؟بده‌ولی‌لطفا‌قبلش‌برای‌فرج‌آقا‌‌دعای فرج‌بخون‌وبرو...💚 https://harfeto.timefriend.net/172478796574
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋کلیپ های مذهبی🦋
ا🥺🌸 توےِدِلِٺ‌بِـگو حُسِـین‌(؏)نِگام‌مےڪٌنه..!♥️ حتےاگہ‌این‌طوࢪنباشهـ خٌـدابہ‌امـام‌حسین‌میگہ‌ڪه: حُسینَمـ...🖇🌿 نگاھ‌ڪن‌این‌بَندَمو خیلےدِلِش‌خوشهـ! ناامیـدِش‌نَڪٌن✨ یہ‌نگاهے‌بِہِش‌بِنداز این‌خیلے‌مٌطمئن حرف‌میـزنہ‌هـا...!💔 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.سلام علیکم🌸 بسیار عالی احسنت❤️🌹
ادامه(1).👏👏👏😍🌺 2.سلام چشم.حوالی ساعت 1 میزارم🌹 3.سلام.اکثر رمانها ناراحت کننده هستن ولی بازم چشم اگه پیدا کردم.میزارم.😊 4.سلام چشم☘دوستان حمایت کنید🌸 @donyamshodi
5.سلام علیکم.عِه!این چه حرفیه😧 .من که پارتاشو زیاد کردم ...😢 6.سلام.من فکر میکنم اول اسمشو میخواستن بزارن زینب بعدش عوض کردن حانیه بعدش تانیا☺️ 7.سلام چشم.دوستان حمایت😉 https://eitaa.com/joinchat/2185167017C4f24cdfcae 8.ممنون عزیزم خداروشکر❤️😘 9.ممنوون❤️❤️ 10.سلام چشم🌹 11.سلام گلم چشم🌺
🌸پایان ناشناس🌸
『‌ سـٰآحـݪ‌خُـدآ ‌』
🌸پایان پارتگذاری🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم ، چه محجوبانه سرش رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه . چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم ؛ وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد. شروع میکنم به قرائت آیه های عشق. به خودم میام که میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _ آیا بنده وکیلم ؟ _ با اجازه آقا امام زمان ، شهدا و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتره بگم شروع شد، شیرینی های زندگیم تازه شروع شد، زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ، زندگیم با دوست داشتنی تر مرد . نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم ، بلاخره ایناهم به هم رسیدن ، سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم به من خیره شدن ، خندم میگیره ، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شایدهم مختلط برگزار بشه ، ولی چی شد. کنارشون هم زهراسادات و ملیکاسادات با لبخند ایستادن. مامان ، بابا ، خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم ، پرنیان و……. بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن به جز بابای امیرحسین ؛ شاید از من خوشش نمیاد البته نه ، روز اول خاستگاری که خوشحال بود ، شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته….. خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگمم _ امیرحسین امیرحسین _ جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق ، از این لحن دلگرم کننده. _ میگم بابات چرا ناراحته ؟ ازدست من ناراحته ؟ اخماش تو هم میره ، مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _ بعدا حرف میزنیم درموردش. بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم. . . . . امیرحسین _ خانومی حاضری؟ _ اره اره . اومدم. چادرم رو روی سرم مرتب میکنم ، کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین _ بریم بانو ؟ _ بریم حاج آقا. امیرحسین _ هعی خواهر. هنوز حاجی نشدم که _ ان شاءالله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین _ اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. باهم ، شونه به شونه هم ، دست در دست حرکت میکنیم. . . . . امیرحسین _ حانیه چرا انقدر نگرانی ؟ _ نمیدونم استرس دارم امیرحسین _ استرس برای چی؟ _ نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم.حالم توصیف ناپذیره. چه عظمتی داشت آقام. عظمتی که درکش نمیکردم . درک نمیکردم چون مدت کمی بود که با این آقا آشنا شده بودم. حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ، این عظمت یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم. به سمت امیرحسین برمیگردم. اصلا رو زمین نبود ، مرد من آسمونی شده بود. اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس از اشک بود. نگاهی به اطرافم میندازم ، کار همه شده بود اشک ریختن ، خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت. آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن. حالا دیگه منم تو حال خودم نبود ، بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم ، چرا انقدر دیر با این آقا آشنا شدم. چقدر اشک امام زمان رو دراوردم. ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم. صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم ، امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه. شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن ، شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید.
📚 با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم ، با دیدن اسم عمو دوباره همه خاطرات تلخم برام یاداوری میشه از همون روزی که آرمان از ترکیه برگشت و اومد خاستگاری….. با صدای ماشین سریع چادر رنگیم رو روی سرم میندازم و میرم دم در. در رو که باز میکنم. با بی ام وه ارمان روبه رو میشم . همون لحظه با دسته گل و شیرینی از ماشین پیاده میشه _ سلام عشقم. تمام بدنم میلرزه و احساس حالت تهوع میکنم. میام لب باز کنم که امیرحسین میرسه. امیرحسین _ جنابعالی ؟ آرمان_ به شما ربطی داره امیرحسین _ با اجازتون. آرمان _ بفرما تو چیزی که بهت مربوط نیست فضولی نکن. امیرحسین _ گفتم جنابعالی؟ آرمان_ دوست داری بدونی؟ امیرحسین نگاه پرسشگرانه ای به من میندازه و منم سرم رو تکون میدم به معنای تایید. امیرحسین _ ببینید اقای محترم پیشنهاد میکنم خیلی زود خداحافظی کنید. آرمان_ بزار خودم رو معرفی کنم دیگه امیرحسین _ به اندازه کافی میشناسمتون. آرمان_ مثلا میدونی این نامزد جونت چه غلطایی کرده؟ امیرحسین _ دهنت رو ببند و رفع زحمت کن و بعد……… . . . یاد اوری اون روزها زجراور ترین کار ممکن بود ، روزهایی که بلاخره با پشتیبانی امیرحسین به پایان رسید و اخرش با خبر خوش زندانی شدن آرمان به خاطر کلاهبرداری هاش مزین شد. تماس قطع میشه. مونده بودم با چه رویی زنگ زده . حتی نمیخواستم صدای عمو رو بشنوم عمویی که من عاشقانه مثل پدرم دوستش داشتم و اون……. چشمم به بلیط های روی عسلی میوفته. سریع از جام بلند میشم و بلیط هارو برمیدارم. دو تا بلیط به مقصد مشهد مقدس. جیغ میکشم و سریع از اتاق میرم بیرون. روز جمعه بود و امیرحسین خونه. با صدای جیغ من اونم سریع به سمت اتاق میاد. که یه دفعه به هم میخوریم و هردومون میوفتیم روی زمین. امیرحسین _ چی شد؟ _ واااای امیرحسین عاشقتم. میخوایم بریم مشهد؟ امیرحسین _ با اجازتون……
📚 دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گند طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم . . . . بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات. _ زیارت شماهم قبول آقا سید. دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه. وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خورد کن . امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _ عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین. بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _ کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _ در حال حاضر ما شهید زنده ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی….. دل کندن از حانیه سخت بود . تو این چندماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_ جون دلم ؟ _ محمد….جواد بود . گفت کارای….. حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری ؟ سرم رو پایین میندازم . روبه روم وایمیسته ، دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات. میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . . . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره ، سرم رو پایین میندازم دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه . سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم ، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید ؟ امیرحسین _ اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم….. قدم به قدم هم ، اون داشت میرفت به رسم عاشقی منم داشتم زندگیم رو بدرقه میکردم به رسم عاشقی. همه تو حیاط بودن ، مامان و بابا ، امیرعلی و فاطمه ، پرنیان و مامان عاطفه و پدر امیرعلی . مامان و بابا ناراحت و عصبی بودن ؛ پرنیان و مامان عاطفه هم که حالشون زار بود و پدر امیرعلی که ترکیبی از حالات بود ، عصبی، نگران ، ناراحت . میدونستم که با دین و مذهب کمی مشکل داره. و من…. توصیفی برای حالم وجود نداشت. در خونه که نیمه باز بود کامل باز میشه و امیر و یاسمین میان داخل. یاسمین هم شده بود یه خانوم چادری ، تنها من و امیرحسین تعجب نکرده بودیم. چون میدونستیم و مطمئن بودیم امیر میتونه شیرینی دین و مذهب واقعی رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتی و نگرانی از چهره هاشون داد میزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برمیگرده ، حاله اشک جلوی چشمام رو میگیره . با لبخند رو به من میگه _ هواییم نکن دیگه خانوم. با بغض بهش میگم _ به قول اون شعره ?ـه! ؟! امیرحسین _ خودت اجازه دادی. حانیه_ اره. دستم رو بالا میارم وبی توجه به جمعیت روی صورتش میکشم. امیرحسین _ نکن حانیه. نکن.
📚 دستم رو عقب میکشم ، ساکش رو از روی زمین برمیدارم و دستش میدم. _ برو و به سلامت برگرد . ساک رو از دستم میگیره و به سمت در راه میوفته. مامان عاطفه از زیر قرآن ردمون میکنه. پرنیان کاسه آب رو به من میده. و…… یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. رو روبه روی من میگیره ، یه آغوش مادرانه که خدا میدونه شاید مامان عاطفه اون لحظه آرزوش این بود که زمان کامل بایسته. آغوش خواهرانه ، کاش خودم حالم خوب بود و به پرنیان دلداری میدادم. و آغوش پدرانه که آخرین جملش رو به قدری آروم گفت که فقط من و امیرحسین شنیدیم _ بهت افتخار میکنم پسرم. برق خوشحالی تو چشمای امیرحسین موج میزد. از پدر جدا و به سمت من میاد. بوسه ای روی پیشونیم میشینه که عشق رو به وجودم تزریق میکنه. بعد از خداحافظی با همه افرادی که اونجا بودن ، همه حالمون رو درک میکنن و میرن داخل خونه. تسبیح فیروزه ای رو از جیبش در میاره و دور دستم میبنده ؛ ماشینی که باید باهاش میرفت ، کمی جلو تر از خونه بود ، این بار بوسه روی دستم میزنه و عقب عقب همونطور که به چشمای هم زل زده بودیم به سمت ماشین میره ، سوار میشه و ماشین حرکت میکنه. کاسه آبی رو که توش رزای پر پر بود رو پشت ماشین میریزم و……. آب رو که پشت ماشین میریزه ، بی هوش میشه و روی زمین میوفته….. یک ماه بعد….. فاطمه خانوم ، همسایشون دختر ۲ سالش زینب سادات رو پیش حانیه میزاره و میره به دنبال خبری از همسرش. تو این دو هفته ای که همسایه شده بودن حسابی دوستای خوبی بودن ، شاید به خاطر اینکه همدرد بودن. بابای زینب سادات هم به سوریه اعزام شده بود. با این تفاوت که امیرحسین فقط یک ماه پیش رفته بود و پدر اون پنج ماه پیش و تو دوماه گذشته هیچ خبری ازش نداشتن و حسابی هم نگران بودن. حانیه که عاشق بچه ها بود ، حسابی با زینب صمیمی شده بود. شاید اینجوری دلتنگی کمتر اذیتش میکرد. هرچند بازهم شب تا صبح برای سلامتی همسرش دعا میکرد و دیگه غذا خوردن و تفریح و خندیدن براش معنی نداشت…. با صدای زنگ تلفن زینب رو بغل میکنه و کنار میز تلفن میشینه. _ بله ؟ + سلام. عذر میخوام خانوم موسوی. _ بله بفرمایید. صدا مدام خش خش میکرد و قطع و وصل میشد. مطمئن بود از سوریس. گوشش رو تیز میکنه که خبری از امیرحسینش بگیره. زینب سیم تلفن رو میکشه و صدا قطع میشه. سریع سیم رو وصل میکنه و تنها جمله ای که میشنوه _ شهید شدن……. من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود…..
📚 تلفن از دستش روی زمین میوفته و صدای گریه زینب بلند میشه. حانیه روی زمین میوفته. گریه نمیکنه. حرفی نمیزنه ً فقط به گوشه ای خیره میشه. تمام خاطرات براش مرور میشه. ازاولین روز تو دربند. از برخوردشون به هم تو مسجد. از اون شب و اون کوچه. جداییشون . عقدشون. سفر کربلا. مشهد و عهدی که بسته بود. نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد. همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا سری بهش بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن پشت در واحد حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. این سمت در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میدن. امیرعلی که نگران خواهرش میشه با هر بدبختی که هست در رو باز میکنه و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی روی زمین نشسته و به گوشه ای خیره شده ، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه نگرانیشون بیشتر میشه. فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه و سعی در آروم کردنش داره و امیرعلی هم سراغ خواهرش میره. اولین فکری که به ذهن هردو رسیده شهادت امیرحسینه . با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت و هنوز حتی به سال نرسیده بود ، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود. همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن عشقی که نمونش کم پیدا میشد ، عشقی که چندماه شکل گرفته بود ولی فوق العاده تو قلبشون ریشه کرده بود. امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس. پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه . اما جواب نمیده. فاطمه گوشی رو سر جاش میزاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه. فاطمه سریع جواب میده _ بله؟ + سلام مجدد خانوم موسوی. عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟ فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه_ شهید شدن ؟ +بله. تلفن ازدست فاطمه هم میوفته و اشکی رو ی صورتش جاری میشه. امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو به سمت در برمیگردن و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. فاطمه زینب و امیرعلی بدون هیچ حرفی از خونه بیرون میرن و بیشترباعث تعجب امیرحسین میشن ، امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق العاده متعجب و نگران میشه. امیرحسین _ حا…..ن….یه حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده و تازه متوجه حضور امیرحسین میشه ، فکر میکنه رویا و خوابه. دستش رو میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه ، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه به کمک حانیه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو به طرف امیرحسین دراز میکنه ، دو قدم برمیداره و دوباره روی زمین میوفته. امیرحسین بلاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد. دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه. فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه. هردو به هم خیره میشن و در سکوت محض به چشمای همدیگه زل میزنن. . . . بلاخره حال حانیه کمی رو به راه میشه و جریان رو تعریف میکنه ، امیرحسین سرش رو پایین میندازه و میگه_علی آقا ، بابای زینب سادات شهید شده. این حرف امیرحسین آوار میشه رو سر حانیه . زینب تازه یک سال و نیم و فاطمه خانوم هم بچه دومش رو باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میندازه. فاطمه همون لحظه از راه میرسه. زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن زینب هق هق گریش بلند میشه و زینب بویی از قضیه میبره و نگران میشه. بریده بریده زمزمه میکنه _ ع..ل..ی؟ . . . بلاخره بعد از دو هفته که در گیر مراسم تشییع و …..بودن ،فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن. روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد. نم نم بارون هوارو خواستنی تر و دونفره میکنه. امیرحسین کمی خم میشه آرنجش رو روی زانوش میزاره سرش رو با دستاش میگیره. _ دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟ حانیه_ نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده ، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشمای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه . . . حانیه_ زینب سادات. ندو مامان میوفتی خب. دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود ، با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود خواستنی تر شده بود. با مزه بدو بدو خودش رو به محمد جواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه و خودش رو تو بغلش میندازه. امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلوی تالار بود میرسه با دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عکس بگیره و خودش هم زینب رو از محمد جواد که منتظر بیرون اومدن عروس بود میگیره و کنار ح
انیه وایمیسته . دستش رو پشت کمر حانیه میزاره و برای چند ثانیه نگاهشون تو نگاه هم قفل میشه. امیر هم از همین فرصت استفاده میکنه و این لحظه رو ثبت میکنه…… لحظه ای که توش عشق موج میزنه و شاید همون لحظه که درحال تشکر از خدا بابت این زندگی بودن….. پایان…. ازجهنم تا بهشت نوشته ح- سادات کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
https://harfeto.timefriend.net/16445022794162 رمانمون هم بالاخره به پایان رسید.😄😢 خب عزیزان نظرتون درباره این رمان چی بود؟از رمان قبلی بهتر بود آیا؟؟😃😅
🌱 یادت نرود بانو !  هربار که از خانه ،پا به بیرون میگذاری  گوشه ی چادرت را در دست بگیر و آرام زیر لب بگو ؛ "هذه امانتک یا فاطمة الزهراء"  این امانت شماست يا فاطمة زهرا♥️