↻💛🌼••||
منتظرباٰش،امامعطلنباٰش..!
ٺحملڪن،اماٰتوقفنڪنシ
🌼⃟💛¦⇢ #دخترانہ
سلام سلام به همگی ☺️🧡🧡
خوبین ؟
امیدوارم حال دلتون خوب باشههه🙈
خب خب اومدم پارت بدم 😜
و یک خبر از کمپانی A S دارم ...
از پارت ششم به بعد به صورت کلیپ پارت ها رو ارائه میدیم امیدوارم لذت بیشتری ببرید 😘❤️
باید بگم امروز از وقتی چشمو باز کردم حالمو گرفتن ... حالا مهم نیس ولس فقط به عشق شما پارت دادم 😝(هی الان نگو خو به من چه منم خواستم یه چیزی گفته باشم😂)
پس فقط نظر فراموش نشه ... 🖤👑
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
https://harfeto.timefriend.net/16479431942045
اینم لینگ نظرات امروزمونه🧡😌
سعی میکنم تا فردا جواب بدم 😇
#خدایا_شکرت 👑👑
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
اینجَمآعَٺهَمہاَزدَردوبَلامےترسند
غافِلاَزاینڪهبَلادوریِاَزڪربوبلاست..!
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنهـاخواهشم..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی بدی کردم... 🚶🏻♂
اقا حلالم کن💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•بہحسینومنـےقسـ ـم🖐🏽!
‹🌿❤️›
•
•
+گفتم: آدم ها چند دسته اند؟!
*گفت:دودسته...>>
یا می میرند؛ یا شهید میشوند((:💣
شهادت یک مقام روحیست!
دنبال گلوله خوردن نباشید "🖐🏼
•
•
‹ #شھیدانہッ . ›
سلام رفقا 😍
خوبین خوشین؟🙈
ان شاالله که صحیح و سلامت باشید ☺️✨
دوستان ان شاالله وقتی که اعضا به 600 نفر رسید یه هدیه خیلی خوب میذارم کانال 😍
حالا اون هدیه چیه؟😉
نسخه آنلاک اینشات رو براتون میذارم به همراه پرداخت ایتا 😍✨
پس دوستاتون رو هم به کانال دعوت کنید.🦋✨
1. هرکس نظری داره ! ممنونم ❤️
2.او چه خشن😂❤️
3.عام....😂❤️ممنونم❤️
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
It is me !):
به نام خدا 🎼💋🎼💋🎼💋🎼
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
پارت ⁶
#محمد رضا
هر دو رفتیم خوابیدیم ...
صبح که پاشدم امیر هنوز خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم خیلی شنگ لا لا کرده بود دیشب هم خیلی خسته بود رفتم چنتا نون خریدم اومدم سفره رو پهن کردم که یک صبحانه ی دبش بخوریم ...
30مین بعد }}}}}}}}}}
محمد رضا : امیر امیر هوی بیدار شو (با تکون دادن بازوی امیر)
امیر:ه هیم هیم (هنوز خوابه)
محمد رضا : اه پاشو دیگه پاشو(وی رد می دهد و پتو را می کشد )
امیر : اهههه پاشدم بابا پاشدم(دو متر هوا پریدن مالیدن چشم)
من که از خنده ماره می شدم یه جوری پرید که نگو...
امیر : آه تازه داشتم میرفتم با زنم بخوابم
محمد رضا : گوه می خوردی پاشو ببینم
/شوخی خندیدن/
ماجرا داشتیم تا صبحونه خوردن تموم شد...
بعد از صبونه خوردن هر دو آماده شدیم بریم سر کار که گوشی امیر زنگ خورد ...
امیر : ببین شماره ناشناس منو گرفتن بخدا گرفتنم
محمد رضا : منم بهت شک میکنما مگه چیکار کردی اسکل؟!
امیر : عام راس میگی بزار جواب بدم ..
-امیر
+اون یارو
-الو؟
+الو سلام آقای رادان؟
-سلام بله خودم هستم .
+من از انبار زنگ میزنم ... آقای فلاح شما رو معرفی کردن ...
-اها .... بله بار دارین ؟
+بله لطفا به آدرسی که واتساپ میکنم بیاین.
-اوکی حتما
+خدانگهدار
-خدافظ
محمد رضا : چی شد ؟گرفتنت؟😂
امیر :نه بابا یه جا باید بتر ببرم😐
محمد رضا : خوبه آقای فلاح هواتو داره ... خوشگلی دیگه...
امیر : هیم اره واقعا مثل پدرم دوسش دارم خداروشکر یه خوشگلی دارم آقای فلاح خوشش بیاد ...😂😂
محمد رضا : خوشمزگی نکن بدو که از چشم نیوفتی ...
بعد امیر بدو بدو رفت منم راه رفتن با عجله شو که دیدم ناخداگاه تو ذهنم پلی شد ...
محمد رضا : قد و بالای تو امیر و بنازم...😂😂
امیر هم نگهی پر از معنی انداخت و رفت در و بست.
........30دقیقه بعد .......
#امیر
بالاخره رسیدم اون انبار پر بود از محصولات بهداشتی،خوراکی و...
انبار خیلی بزرگی بود ک یک ساختمان سه طبقه هم آن طرف تر بود کارکنان همه مشغول کار خود بودند و اصلا متوجه حضور من بین اون همه آدم و کار نشدند .
کمی که بیشتر سردرگم ماندم و به اطراف دقت کردم رو به مردی کردم که درحال بردن جعبه ی بزرگی از سیب به کامیون بود....
امیر : آقا ببخشید...
اقا:بله بفرما
امیر : من با آقای فلاح کار داشتم...
آقا: خانم مسعودی؟؟؟؟؟؟
بعد از چند دقیقه خانی با قد بلند و موهای قرمز که کمی از مغنه اش بیرون زده بود و یک دسته برگه در دست اشت نزدیک شد...
خانم مسعودی : بله
اقا: ایشون با آقای فلاح کار دارن...
خانم مسعودی صداش برام آشنا بود.
خانم مسعودی : اووو آقای رادان درسته ؟
امیر : بله خودم هستم .
خانم مسعودی : لطفا دنبال من بیاین .
سری تکان دادم و دنبالش رفتم اطراف و نگاه می کردم وارد ساختمان شدیم درحال رنگ کردن دیوار ها بودند و بوی رنگ همه جا را پر کرده بود .
از پله های پهن اما فاصله ی کوتاه رد شدیم و حالا به طبقه ی بالا رسیده بودیم کلا متفاوت بود اونجا مدیر ها و رئیس ها بودند و در کافه ای که آن سمت وحود داشت درحال صرف صبحانه بودند . در فکر تفاوت این طبقه ی بالا و طبقه ی پایین بودم که..
خانم مسعودی : رسیدیم بفرمایین داخل
خانم مسعودی دور شد و رفت من هم آرام در زدم تا اجازه بگیرم .
آقای فلاح : بفرمایین
و من وارد شدم اتاق او پر از گل های آپارتمانی بود ک دقیقا پشت میز او پنجره ای بزرگ قرار داشت که ویو آن حسابی دلنشین بود .
کمی دور تر از میز و صندلی خودش چند تا صندلی قرار داشت روی یکی از آنها نشستم.
آقای فلاح انگار اصلا متوجه ی من نشده بود چون سرش توی لپ تاپ بود اول فکر کردم به کار ها ی روزمره رسیدگی می کند اما بعد فهمیدم در حال بازی کردن بوده ...
برای جلب کردن توجه اش گلی که خریده بودن را روی میز او سر دادم و گفتم :(سلام)
آقای فلاح متوجه من شد و گل از گلش شکفت .
آقای فلاح : به به پسر قهرمان خودم...
لقب قهرمان روی من داستانی طولانی دارد بعدا میگم 😂
امیر : ام سلام خوبین .
آقای فلاح : بله شما چطوری ؟
بعد چشمکی زد .
امیر : ممنون منم خوبم .
آقای فلاح : خب بگو ببینم لِوِلِت چنده ؟ هان شیطون؟
نگاهی پر از حرف زد ، اما اصلا متوجه ی منظور او نشدم .
امیر : ام خوب پا که همیشه زیر پای شماییم و لِوِلِمون از شما پایین تره .
آقای فلاح نیش باز شده ی خود را بست .
آقای فلاح : دیوونه چی میگی تو بابا لوت تو ساکر استار و میگم...
امیر : اصلا نمی دونم چی هست😁
آقای فلاح : شکست نفسی میکنی باشه میریم سر اصل مطلب .
بعد لپ تاپ خود را بست و روی صندلی نشست .
آقای فلاح: خب پسرم ببین یه بار سنگینی برای یه جای ترسناک ولی برای تو که نیست بچه ها قبول نکردن منم گفتم کی بهتر از قهرمان خودمون گفتم شما این بار و ببرین .
خیلی تعجب کردم یعنی چه باری و کجا قراره بره ؟!
امیر : ام چه باری ؟
آقای فلاح : س
نگ زمرد یه پیرزن دیوانه سفارش داده بود نمی دونم چطوری پولش هم تا قرون آخر داد . الانم باید ببری خونش .
امیر : خونه ی پیرزن دیوانه بله جه حالب !😃
خب خونش کجاس؟؟
آقای فلاح برگه ا که روی میز بود و برداشت.
آقای فلاح : اینو خود پیرزن داد گفت خونش اونجاس ...
امیر : شما میگی پیر زن دیوانه اس !!! بعد آدرس اونو به من میدی؟؟!!!
آقای فلاح : کاری نمیشه کرد که
او راست می گفت کاری نمی شد کرد به هر حال آدرسی جز اون نداشتیم .
پارت تمام شدووو😂😂❤️❤️به زودی پارت بعدی .....
یوهو نظر فراموش نشه..🙈🧡🧡
یادم نرفته که پارت بعدی به صورت کلیپ...❤️❤️😍😍😊😊
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
شُمـٰایۍڪِههَمـشاَزرُتـبہڪُنڪور
اُلگوهـٰآ؎ِاونـوَرِآبـۍتَعریـفمیڪنۍ!
چَـندسـٰالِتبـودفَھـمید؎
شَـھیدمَھد؎زِیـنُالدین
رُتـبہچـَھـٰارُمِڪُنڪورِرشـتہ؎ِتَجـربۍ
روڪَسبڪَردِھبـودَن؟..(:🌱'!
‹ #شُھَدآتـوهیـچجِبھِاےڪَمنمیـزآشتـَن ›🖐🏾🚶🏾♂
#بیو_قشنگ
-
گـردفـرشِحـرَمـت
هَسـتشفـٰاۍِدلمـٰا؛
هَـرکھزـٰائـرشـده
آرـٰامگـرِفتهسـتاینجـٰا(:♥️ـ!
-
#بہوقتدلتنگی
دعـامیڪنمدرحَـرمتباشـم،
حتےدرخـواب🥲♥️:)
#مخـاطبخـاص