It is me !):
به نام خدا 🎼💋🎼💋🎼💋🎼
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
پارت ⁶
#محمد رضا
هر دو رفتیم خوابیدیم ...
صبح که پاشدم امیر هنوز خواب بود دلم نیومد بیدارش کنم خیلی شنگ لا لا کرده بود دیشب هم خیلی خسته بود رفتم چنتا نون خریدم اومدم سفره رو پهن کردم که یک صبحانه ی دبش بخوریم ...
30مین بعد }}}}}}}}}}
محمد رضا : امیر امیر هوی بیدار شو (با تکون دادن بازوی امیر)
امیر:ه هیم هیم (هنوز خوابه)
محمد رضا : اه پاشو دیگه پاشو(وی رد می دهد و پتو را می کشد )
امیر : اهههه پاشدم بابا پاشدم(دو متر هوا پریدن مالیدن چشم)
من که از خنده ماره می شدم یه جوری پرید که نگو...
امیر : آه تازه داشتم میرفتم با زنم بخوابم
محمد رضا : گوه می خوردی پاشو ببینم
/شوخی خندیدن/
ماجرا داشتیم تا صبحونه خوردن تموم شد...
بعد از صبونه خوردن هر دو آماده شدیم بریم سر کار که گوشی امیر زنگ خورد ...
امیر : ببین شماره ناشناس منو گرفتن بخدا گرفتنم
محمد رضا : منم بهت شک میکنما مگه چیکار کردی اسکل؟!
امیر : عام راس میگی بزار جواب بدم ..
-امیر
+اون یارو
-الو؟
+الو سلام آقای رادان؟
-سلام بله خودم هستم .
+من از انبار زنگ میزنم ... آقای فلاح شما رو معرفی کردن ...
-اها .... بله بار دارین ؟
+بله لطفا به آدرسی که واتساپ میکنم بیاین.
-اوکی حتما
+خدانگهدار
-خدافظ
محمد رضا : چی شد ؟گرفتنت؟😂
امیر :نه بابا یه جا باید بتر ببرم😐
محمد رضا : خوبه آقای فلاح هواتو داره ... خوشگلی دیگه...
امیر : هیم اره واقعا مثل پدرم دوسش دارم خداروشکر یه خوشگلی دارم آقای فلاح خوشش بیاد ...😂😂
محمد رضا : خوشمزگی نکن بدو که از چشم نیوفتی ...
بعد امیر بدو بدو رفت منم راه رفتن با عجله شو که دیدم ناخداگاه تو ذهنم پلی شد ...
محمد رضا : قد و بالای تو امیر و بنازم...😂😂
امیر هم نگهی پر از معنی انداخت و رفت در و بست.
........30دقیقه بعد .......
#امیر
بالاخره رسیدم اون انبار پر بود از محصولات بهداشتی،خوراکی و...
انبار خیلی بزرگی بود ک یک ساختمان سه طبقه هم آن طرف تر بود کارکنان همه مشغول کار خود بودند و اصلا متوجه حضور من بین اون همه آدم و کار نشدند .
کمی که بیشتر سردرگم ماندم و به اطراف دقت کردم رو به مردی کردم که درحال بردن جعبه ی بزرگی از سیب به کامیون بود....
امیر : آقا ببخشید...
اقا:بله بفرما
امیر : من با آقای فلاح کار داشتم...
آقا: خانم مسعودی؟؟؟؟؟؟
بعد از چند دقیقه خانی با قد بلند و موهای قرمز که کمی از مغنه اش بیرون زده بود و یک دسته برگه در دست اشت نزدیک شد...
خانم مسعودی : بله
اقا: ایشون با آقای فلاح کار دارن...
خانم مسعودی صداش برام آشنا بود.
خانم مسعودی : اووو آقای رادان درسته ؟
امیر : بله خودم هستم .
خانم مسعودی : لطفا دنبال من بیاین .
سری تکان دادم و دنبالش رفتم اطراف و نگاه می کردم وارد ساختمان شدیم درحال رنگ کردن دیوار ها بودند و بوی رنگ همه جا را پر کرده بود .
از پله های پهن اما فاصله ی کوتاه رد شدیم و حالا به طبقه ی بالا رسیده بودیم کلا متفاوت بود اونجا مدیر ها و رئیس ها بودند و در کافه ای که آن سمت وحود داشت درحال صرف صبحانه بودند . در فکر تفاوت این طبقه ی بالا و طبقه ی پایین بودم که..
خانم مسعودی : رسیدیم بفرمایین داخل
خانم مسعودی دور شد و رفت من هم آرام در زدم تا اجازه بگیرم .
آقای فلاح : بفرمایین
و من وارد شدم اتاق او پر از گل های آپارتمانی بود ک دقیقا پشت میز او پنجره ای بزرگ قرار داشت که ویو آن حسابی دلنشین بود .
کمی دور تر از میز و صندلی خودش چند تا صندلی قرار داشت روی یکی از آنها نشستم.
آقای فلاح انگار اصلا متوجه ی من نشده بود چون سرش توی لپ تاپ بود اول فکر کردم به کار ها ی روزمره رسیدگی می کند اما بعد فهمیدم در حال بازی کردن بوده ...
برای جلب کردن توجه اش گلی که خریده بودن را روی میز او سر دادم و گفتم :(سلام)
آقای فلاح متوجه من شد و گل از گلش شکفت .
آقای فلاح : به به پسر قهرمان خودم...
لقب قهرمان روی من داستانی طولانی دارد بعدا میگم 😂
امیر : ام سلام خوبین .
آقای فلاح : بله شما چطوری ؟
بعد چشمکی زد .
امیر : ممنون منم خوبم .
آقای فلاح : خب بگو ببینم لِوِلِت چنده ؟ هان شیطون؟
نگاهی پر از حرف زد ، اما اصلا متوجه ی منظور او نشدم .
امیر : ام خوب پا که همیشه زیر پای شماییم و لِوِلِمون از شما پایین تره .
آقای فلاح نیش باز شده ی خود را بست .
آقای فلاح : دیوونه چی میگی تو بابا لوت تو ساکر استار و میگم...
امیر : اصلا نمی دونم چی هست😁
آقای فلاح : شکست نفسی میکنی باشه میریم سر اصل مطلب .
بعد لپ تاپ خود را بست و روی صندلی نشست .
آقای فلاح: خب پسرم ببین یه بار سنگینی برای یه جای ترسناک ولی برای تو که نیست بچه ها قبول نکردن منم گفتم کی بهتر از قهرمان خودمون گفتم شما این بار و ببرین .
خیلی تعجب کردم یعنی چه باری و کجا قراره بره ؟!
امیر : ام چه باری ؟
آقای فلاح : س
به نام خدا 🖤👑🖤👑🖤👑
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی
پارت ⁸💟
نویسنده : asal.f8889
#امیر
امیر بالاخره راضی شد و گفت :(باشه انگار چاره ای نیست . ولی هر چی شد پای خودتون.)
آقای فلاح چشمکی زد و
آقای فلاح:نمی ترسی که ؟!
امیر : نه بابا منو ترس .
در حالی که امیر واقعا می ترسید ...اما تلاش میکرد خود را عادی نشان دهد.
آقای فلاح : پسر چند برابر گذشته بهت دشت میدم چون کسی جز تو این کار و نمیکنه پس با انرژی برو و سالم برگرد .
و لبخند مصنوعی تحویل داد .
امیر : واقعا خیلی ممنونم خب من دیگه برم .
بعد امیر خدافظی کرد و تند تند به سمت ماشین رفت با عجله بار ها را گذاشت چون دوست نداشت به شب بخورد .
بار ها که تموم شد نیم ساعتی طول کشیده بود...بسم الله گفت و دیگه راه افتاد .
* 5ساعت بعد *
بالاخره به آنجای ترسناک رسیده بود ماشین مدام در دستانداز ها بالا و پایین می شد و خرده سنگ های کف جاده بالا می پرید . هوا تاریک شده بود ک درختان آنقدر شاخ و برگ داشتند که تا شیشه ی جلوی ماشین آمده بودند کمی آن اطراف خبری از نور یا خانه نبود ...
کمی دور تر هم کوهی بزرگ می دید که فقط در قله ی آن کوه نور دیده می شد آن هم فقط نور ماه بود .
سعی داشت راه را پیدا کند آرام به اطراف نگاه می کرد دنبال آدمی که ازش سوال کند یا دنبال خانه ای یا دنبال تابلوی راهنمایی چیزی...اما کسی نبود هیچ کس نبود.
او جز سر و صدای گرگ چیزی نمی شنید که حدود یک کیلومتر آن طرف تر متوجه ی صدای جیغ و داد شد جیغ و دادی از یک دختر...سرعت خود را زیاد کرد و به سمت آنها رفت دید که گرگی درحال گاز گرفتن دختر است رد نشد پیاده شد و سعی کرد کمک کند...
#آشوب
دیگه از تلاش کردن دست کشید .
کاری از او ساخته نبود نا امیدی تمام وجود او را احاطه کرد ، حالا دیگر انگار ابر نا امیدی روی قلبش نشسته بود در لحظات آخرش فقط به درخت تکیه داد و سعی کرد او را در آغوش بگیرد .
آشوب با صدایی که به زور با نفس نفس زدن در می آمد گفت :(خدافظ درخت دوستداشتنی.)
و درست در همین موقع که خون زیادی از آشوب رفته بود و او امیدی برای نجات پیدا کردن نداشت . نوری توجه او را جلب کرد مور آتش بود .
#امیر
گفتم دیگه دیر رسیدم چون دختر حرکتی نمی کرد اما تمام تلاش خود را کردم تسلیم نشدم .
چوبی را به سختی آتش زدم چون گرگ ها از آتش می نرسند چوب را به سمتشان بردم و آنها رفتند ... اما دختر هنوز همان جا بی جان نشسته بود و حرکتی نمی کرد کمی نزدیک شدم . دستم را به دست خودم کوبیدم تا صدا تولید شود و صدا کردم :(خانم،خانم،خانم...)
اما او جوابی نمی داد .
واقعا جان خود را از دست داده بود ؟
به ناچار آستین دستش را بالا زدم و انگشتم را روی مچ دستش گذاشتم تا نبض او را ببینم . خوشبختانه نبضش سالم بود و انگار زنده بود فقط حرکت نمی کرد .
تصمیم گرفتم با خودم ببرم تا شاید کمکی به او کنم ، در عقب ماشین و باز کردم خانم را بلندش کنم داخل ماشین گذاشتم و هودی خودم رو درآوردم و روی او کشیدم تا گرم شود .
بعد خودم از جلوی ماشین دستمالی پیدا کردم که همیشه ماشین را با آن تمیز می کردم ، دستمال را پاره کردم و روی زخم پای او محکم بستم تا شاید خونریزی نکند و فقط به امید کسی که این اطراف پیدا شود و راه را به من نشان دهد راه افتادم ...
همچنان رانندگی می کردم که پیرزنی جلوم سبز شد...هوف خوشبختانه به موقع ترمز کردم . قلبم تند تند می زد چیزی نمانده بود پیر زن را زیر کنم .
_______________________
در آن تاریخی شب فقط خدا به آن پیرزن رحم کرده بود ...
امیر پیاده شد و به سمت پیرزن رفت تا ببیند مشکلی پیش آمده یا نه ؟
امیر : حالتون خوبه ؟
پیرزن:خوبم
پیرزن اصلا خوشحال نبود از نجات جان خود حتی ناراحت هم نبود کاملا بی احساس بی احساس بود .
امیر : خانم این دختر توی ماشین به کمک لازم داره زخمی شده شما می تونید کاری کنید ؟
امیر حرفای خود را ناامید می زد چون تودش می دانست با جه کسی در حال بحث کردن است ، پیرزنی که به امید خدا خود را مرت کرده بود وسط جاده . اما درکمال ناباوری پیر زن جواب داد : بله حتما کارم همینه
امیر با خوشحالی پیر زن را به طرف ماشین برد و آشوب را به او نشان داد پیرزن با دیدن آشوب همان دختری که تا دقایقی پیش با دلخوری ازخانه ی او بیرون رفته بود و دقایقی قبل ترش هم او را نجات داده بود حالا باز هم این دختر را باید نجات می داد ...😂
پیر زن : همین جا صبر کنید من میرم از خونم وسیله بیارم .
امیر : باشه فقط هرچی سریع تر بهتر .
پیر زن : تو یکی به من دستور نده جوون اگه حواست به نامزدت بود آلان این اتفاقا نیفتاده بود .
امیر : خانم نامزد چیه من به اتفاق دیدم داره توسط گرگ ها از بین میره رفتم نجاتش دادم هیچ مسولیتی هم در قبالش ندارم .هیم.
پیر زن : آره تو راس میگی
بعد رفت به سمت خانه ی خودش ...
پایان پارت 8🧕👀
پارت های بعدی به زودی 😇
نویسنده asal.f8889
کمپانی A S
به نام خدا 🌂💟🌂💟🌂💟
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی 🖤😔
نویسنده : asal.f8889
#امیر
<فردا صبح>
با نور مستقیمی که به چشمام می زد بیدار شدم و دستم جلوی نور گرفتم یک دفعه به خودم اومدم همه چی یادم اومد از جام بلند شدم به صورتم آب زدم و رفتم ببینم خبری از اون پیرزن یا دختر هست ...
پیرزن:تنبل خوابالو صبحت بخیر 😏
امیر : مرسی از تعریفتون😪صبح شما هم بخیر 😕
پیرزن : میخوای سراغ نامزدتو بگیری ؟؟؟
امیر : چند بار بگم من هیچ نسبتی باهاش ندارم اره حالش خوب شد ؟😩
پیرزن : آره خوبه بیدار شد صبونه خورد الانم تو اتاقه
امیر : خب خداروشکر مرسی که دیشب بهم جا دادین فقط یه لطف دیگه بهم می کنین ؟🙏
پیرزن : با اینکه ازت خوشم نیومد ولی باشه بگو🙄
امیر :😐
پیرزن : بگو دیگه...
امیر : اها.... میگم شما این اطراف یه پیرزن میشناسین ؟ ببینید من شنیدم یه پیرزن دیوانه ی مایه دار اینجا زندگی میکنه که سنگ زمرد سفارش داده اصلا بخاطر همون روانی من الان اینجام ...خلاصه شما هم حواستون باشه میگن اون پیرزن کلا یه تختش کمه...آره....میدونید کجا زندگی میکنه ؟🤫
(خیلی مخفیانه و آروم گفت 😂)
پیرزن مدتی چپ چپ نگاه کرد...😐🙂
امیر : اها ... نمی دونید ...باشه ...
پیرزن حرف او را قط کرد ...
پیرزن : این دیوانه ای که میگی الان یه زخمی که گرگ بد باعث خونریزیش شده بود و درمون کرد ..😐
انگار که کل دنیا را رویرسر امیر ریخته بودند یا اینکه یک سطل آب جوش روی او ریخته بودند تابه حال به عمرش سوتی به این بزرگی نداده بود ... پیرزن آن قدر به آنها کمک کرده بود و امیر به او دیوانه می گفت 😰😓
امیر :🤕
پیرزن : لازم نیست حرف بزنی بدو سفارشامو بیار تا بیشتر از این گند نزدی ...😑
امیر : ها آه عا چشممم🤧
او منتظر همین جمله بود تا خود را از آنجا نجات دهد و پا به فرار بگذارد...رفت و بعد از خالی کردن بار ها سوار ماشین شد تا برود ...اما هرچی استارت زد ماشین روشن نشد...🤦♂
________________________
#آشوب
آه چشمامو باز کردم پام یکم بهتر شده بود و کمتر درد داشت .
صبونه ای که پیرزن روی تخت گذاشته بود را خوردم اما زود سیر شدم از بیرون سر و صدا می شنیدم اما آنقدر پام درد داشت که نمی توانستم تکون بخورم ...😣
* 5دقیقه بعد *
صدای در اومد ...
آشوب: بفرمایین .
پیرزن : بیدار شدی ؟ هیچی هم که نخوردی میخوای بمیری دختر ؟
واقعا فکرم درگیر رفتار پیرزن شده بود ۰طکر آنقدر راحت و رک حرفاشو بدون هیچ دروغی می زد ...
آشوب: آه نه گشنه نیسم . ببخشید ؟
پیرزن:خودت میمیری دیگه من چیکار کنم...بله.
آشوب: چی میتونم صداتون کنم ؟بالاخره فکر کنم حالا حالا ها زحمت و کم نمیکنم😞
پیرزن :اشکال نداره بمون موردی نیست...اسم من فریده اس ولی تو میتونی خاله صدام کنی یا مامان فرقی نداره ...
آشوب با احساسات و بقض گفت : من میشه مامان صداتون کنم هیچ وقت مامان نداشتم .🥺
پیرزن : آره حتما .
بعد از چند ثانیه سکوت پیرزن (فریده)گفت:میبینی یه بیماری یا ترس از دست دادن با آدما چیکار میکنه ؟! فکر می کردی اینجا باشی؟!🚶♀
آشوب: نه اصلا .
فریده : من الان زمین گرده رو تجربه میکنم ... ببینم اهل کتاب خوندن هستی ؟
یعنی چیزمین گرده این چه ربطیبه من و پیرزن داشت ... هنوز تو فکر بودم که بعد از چند ثانیه جواب دادم : آره آره خیلی دوست دارم ...😌
پایان پارت 9 🧡
نویسنده:asal.f8889
Macan Band _ Khoda (128).mp3
4.07M
It is me !):
به نام خدا🧡👑🧡👑🧡
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی 🙂
پارت ¹¹
نویسنده: asal.f8889
#آشوب
پیرزن در رفت از سوالای من اما واقعا چرا مگه چی گفتم ...من که هنوز جواب سوالامو نگرفتم....حالا اصلا چرا پیرزن می گفت کوه به کوه نمیرسه زمین گرده آدم به آدم میرسه ...
اون روزذهنم درگیراین چیزا بود پام یکم بهتر شده بود و میخواستم یه جوری برگردم ببینم افرا چی شد .
#امیر
اون روز ماشین هر کاری کردم راه نیفتاد برای همین اونحا موندم شبش با کلی زحمت بالاخره درست شد فقط خداروشکر که جعبه ابزاری تو صندوق ماشین بود واگرنه حالا حالا ها موندگار بودم .
دو روز بود که برگشتم خونه حقوقمو گرفتم امروز هم تو خیابونا دنبال کار می گشتم حالا هم بر می گردم خونه...
♡ 5دقیقه بعد ♡
محمدرضا : آقا بالاخره اومدن...
امیر : این یعنی سلام😐؟
محمدرضا : حالا چیکار شد کاری پیدا کردی ؟
امیر : نه ولی داداش من امروز میخوام برگردم اونجا پیش اون پیرزنه ...
محمدرضا : دیوونه ای به زور چون سالم به در بردیااا.
امیر : نه اون که خانم خوبی بود اینبار هم حواسم به راه هست ...
محمدرضا : اصلا برا چی میخوای دوباره بری اون جهنم دره
امیر : میخوام ببینم اون دختر خوب شد یا یه سر بزنم بهش .
محمدرضا : خودت خیلی مسول میبینی 🙂 باشه برو .
امیر : مرسی نهار با من 😉
محمدرضا : افرین پسر خوب !
□ 30 دقیقه بعد □
وسایلمو جمع کردم این بار مجهز راه افتادم رفتم ...
بعد از یک ساعت اینا با سرعت جت رسیدم.
امیر : سلام
چند دقیقه صبر کردم تا اینکه پیرزن اومد بیرون ...
فریده : سلام پسر . تو اینجا چیکار میکنی؟
امیر : گفتم بیام یه سر بهتون بزنم.
ف
It is me !):
به نام خدا🇮🇷💟🇮🇷💟🇮🇷💟🇮🇷
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی 🌟🌏
نویسنده: asal.f8889
پارت ¹²
#آشوب
حرفاش درست بود ...
دنیا واقعا همین بود .
♤ 1ساعت بعد ♤
جلوی بیمارستان نگه داشت .
پیاده شدم خدافظی کردم و رفتم داخل .
باز هم همون هیاهوی همیشه ... سمت میز پذیرش رفتم .
آشوب: سلام ببخشید افرا افرا اینجاس ؟ یا بردنش ؟
خانمه : افرا افرای ؟
آشوب: افرای عزتی .
خانمه : اها بله حالشون خوب شد و مادرش برد ...
باید گوسفند می کشتم هوفی کشیدم و با خیال راحت خداروشکر کردم و همون جا روی همون زمین سجده کردم با تمام وجود خدا را حس می کردم فقط اون به من کمک ورده بود ....واقعا ذوق مرگ یعنی این ؟☺️☺️😍😍😍😍
حسی که به بزرگترین آرزوت رسیدی عزیزترین کست از مرگ نجات پیدا کرده نمیدونم میتونی درک کنی یا نه اما فقط خودتو بزار جای من عجب حسی داره ... البته خدا نکنه برای شما همچین اتفاقی بیفته😅❤️
سریع رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه پام هم اصلا کبا فراموشم شده بود به افرا زنگ هم نزدم یعنی روم نشد اخه چطوری براشون تعريف مي کردم که چی شد و من رفته بودم نا کجا آباد....
برا همین گفتم اصلا فعلا بهتره باهاشون حرف نزنم 🙈 فقط خیلی خیلی خوشحال بودم🥺🥺🥺❤❤❤
#امیر
تازه وقتی برگشتم خونه یاد نامه افتادم...
وای خدا یادم رفت بهش بدم🤦♂
عجب بابا من چرا اینجوری شدممم اخه حالا چیکار کنم فکر کنم دوباره بره همون بیمارستان چون فکر کنم گفت دوستش اونجاس میرم دوستش افرا رو پیدا میکنم ...تنها چارم اینه حالا فردا میرم الان دیگه دیر وقته ...
دست پخت محمدرضا خوب شده بودا😆چلو مرغش خیلی خوشمزه بود .چسبید .
#فریده
خب نامه رو که دادم حتما از من شاکی و اول از همه میاد سراغ من ازم سراغ بقیه رو بگیره باید برم فقط خونه مو عوض کنم یه جایی که بیشتر از اینجا دور باشه تا پیدام نکننن...
#خماری اینم از این پارت 😁🧡🧡جدیدا برادرمان وقت زیاد دارما روزی چنتا میدم 😍❤️
ناشناس میزارم بترکونید 😝