It is me !):
به نام خدا🇮🇷💟🇮🇷💟🇮🇷💟🇮🇷
#رمان_نقطه_نور_در_اوج_تنهایی 🌟🌏
نویسنده: asal.f8889
پارت ¹²
#آشوب
حرفاش درست بود ...
دنیا واقعا همین بود .
♤ 1ساعت بعد ♤
جلوی بیمارستان نگه داشت .
پیاده شدم خدافظی کردم و رفتم داخل .
باز هم همون هیاهوی همیشه ... سمت میز پذیرش رفتم .
آشوب: سلام ببخشید افرا افرا اینجاس ؟ یا بردنش ؟
خانمه : افرا افرای ؟
آشوب: افرای عزتی .
خانمه : اها بله حالشون خوب شد و مادرش برد ...
باید گوسفند می کشتم هوفی کشیدم و با خیال راحت خداروشکر کردم و همون جا روی همون زمین سجده کردم با تمام وجود خدا را حس می کردم فقط اون به من کمک ورده بود ....واقعا ذوق مرگ یعنی این ؟☺️☺️😍😍😍😍
حسی که به بزرگترین آرزوت رسیدی عزیزترین کست از مرگ نجات پیدا کرده نمیدونم میتونی درک کنی یا نه اما فقط خودتو بزار جای من عجب حسی داره ... البته خدا نکنه برای شما همچین اتفاقی بیفته😅❤️
سریع رفتم یه تاکسی گرفتم و رفتم خونه پام هم اصلا کبا فراموشم شده بود به افرا زنگ هم نزدم یعنی روم نشد اخه چطوری براشون تعريف مي کردم که چی شد و من رفته بودم نا کجا آباد....
برا همین گفتم اصلا فعلا بهتره باهاشون حرف نزنم 🙈 فقط خیلی خیلی خوشحال بودم🥺🥺🥺❤❤❤
#امیر
تازه وقتی برگشتم خونه یاد نامه افتادم...
وای خدا یادم رفت بهش بدم🤦♂
عجب بابا من چرا اینجوری شدممم اخه حالا چیکار کنم فکر کنم دوباره بره همون بیمارستان چون فکر کنم گفت دوستش اونجاس میرم دوستش افرا رو پیدا میکنم ...تنها چارم اینه حالا فردا میرم الان دیگه دیر وقته ...
دست پخت محمدرضا خوب شده بودا😆چلو مرغش خیلی خوشمزه بود .چسبید .
#فریده
خب نامه رو که دادم حتما از من شاکی و اول از همه میاد سراغ من ازم سراغ بقیه رو بگیره باید برم فقط خونه مو عوض کنم یه جایی که بیشتر از اینجا دور باشه تا پیدام نکننن...
#خماری اینم از این پارت 😁🧡🧡جدیدا برادرمان وقت زیاد دارما روزی چنتا میدم 😍❤️
ناشناس میزارم بترکونید 😝