•|#پروف|•🌼
•|#اسم|•📃
•|#مذهبی_فانتزی|•🧕🏻
•|#دینا|•💝
•|#درخواستی|•⛱
•|#حذفلگوممنوع|•🚫
____•_____•_____•_____
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
•
#منتظراݩہ⛅️
.
شیرینیگناهروخوبچشیدیم
ولیشیرینیلبخندمهدےرو
نچشیدیم🥀
کارمبہجایینرسهامامزمان
بگنخستمکرد(:😔
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
مَظهرِ لطفِ الهی..
دوستت دارم حُســـــین!
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
یکـ¹ـی مادرش را
با ماشینــ مےبرد
خانہ سالمندان→
که بہ آرزوهاےِ ″خودش″ برسد
یکـ¹ـی مادرش را
|پای پــــیادھ| بر
دوشش مےبرد→
تا بہ ″آرزویش″ برساند🙂✨
🥀] #حکایتعاشقیستـ
🖤] #اربعینــ
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
چندساعتقبلازاسارتش🥀
تلفنےباهمصحبتڪردیم،بهمگفت:
<الانهمونجاییهستمكہآرزوداشتمباشم
فقطدعاڪنروسفیدشم🙃
وخدایینڪردهشرمندهحضرتزهرابرنگردم>💔
درخواستشازمناینبودڪہازتہدلراضےباشم
تادرثوابششریڪبشم🌿
•بهࢪوایتهمسرشهید🦋
#شهیدانھ/#شهیدمحسنحججے
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
[❤️✨]
#طرح_مهدوی🌺
امـــام مـــهــربــان تـــــریــن
پـــدر 🍃🥀
و عـــالــی تـــریــن تـــکــیــه گـــاه
مـــاســـت🍃🥀
اݪـــلهـم عــجــل الــولـــیــک الـفــرج 🌺
.
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#چادرانه🧕🏻
.
.
ٺݩفس ݕڔگها🍃
اݫ ݕرڪٺ قڋݥهاے ݐاڪ ٺۅسٺ😇
ۅ
سݕزے جهاݩ🌱
ٺمامۺ رݩگ چاڋڔ ٺۅسٺ🦋♥️
.
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
به نام خداوند رحمان✨
علامه حسن زاده: {الهى همه گويند خدا كو؟ حسن گويد جز خدا كو.}
رحلت جانسوز علامه بزرگوار، حضرت آیت الله حسن حسن زاده آملی رضوان الله و رحمته علیه تسلیت باد...🖤🏴
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت46🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
• سویل •
با خستگی روی کاناپه نشستم و به غرغر های سودا گوش دادم: اه امیر! خستم کردی. همش بهانه های الکی میگیری. چرا اب پرتقالش نارنجیه؟! چرا الان باید قرص بخورم؟! چرا زمین گرده؟! چرا...
مامان _ نفس بکش سودا!
سودا از عصبانیت سرخ شده بود. روبه مامان گفت: از وقتی از بیمارستان اوردینش خیلی لوس شده. به زمین و زمان گیر میده. هی چپ میره راست میره سودا سودا میکنه! خاهرشم کنیز دربست که استخدام نکرده!
مامان هیچی نگفت. چندروز بود که اصلا با امیر صحبت نکرده بود.
بعد از خرابکاری ارمیتا، به امیر یک مسکن قوی زدن. وقتی بیدار شد کلی با مامان، خاله و ارمیتا سروصدا کرد. مامان هم بعد از ابروریزی توی بیمارستان با امیر حرف نزده بود.
خود امیر هم که تا چندروز استراحت مطلق بود. از خاب بیدار میشد و فقط به یک نقطه خیره بود. عصبانیتش رو هم سر سودا خالی میکرد. چون من و مامان خونه نبودیم.
من تا ظهر مدرسه بودم و بعد از اون هم کلاس میرفتم برای تدریس.
به لطف مادر النا خوب تونسته بودم جای پامو محکم کنم. چند جای دیگه هم بهم کار دادن و این خیلی عالی بود.
سودا هم کارای خونه رو انجام میداد. توی این سن کدبانویی بود برای خودش.
هلسا هم که کار شب و روزش گریه بود. چشماش همیشه پف کرده و قرمز بود و صداش گرفته.
شام امیر رو توی اتاقش بردم. باز هم به یک نقطه خیره بود.
سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم. روی صندلی کامیپوترش نشستم و گفتم: تا کی میخای همینطوری فقط به دیوار اتاقت خیره بمونی؟ نمیخای کاری کنی؟ هلسا داره پرپر میشه.
به سمتم برگشت. از مرخص شدنش یک هفته میگذشت و الان بعد از این مدت اولین بار بود که مردمک چشماش میلرزید.
_ چیکار کنم؟
_ ثابت کن دوسش داری. بهش بفهمون.
_ یک جایی هست که باید ببینه.
میتونی یه جور بیاریش پیش من؟
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت47🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
_ اه اه اه! قیافشو ببین. انقد گریه کرده چشماش دیده نمیشه. پاشو ببینم میخام ببرمت یه جای خوب! این مردا ارزش ندارن به خاطرشون گریه کنی... ( با عرض معذرت خدمت برادران)!
توی گوشی بودم که گفت حاضرم.
نگاهش کردم بلندش شدم و گفتم: اینا چیه؟
_ لباس!
چشم غره ای رفتم و از توی کمدش یه مانتوی فیروزه ای دراوردم. به زور لباسای مشکیشو ازش گرفتم و مجبورش کردم مانتوی فیروزه ایش رو بپوشه.
کش چادرشو مرتب کرد و باهم راه افتادیم. اون نمیدونست قراره کجا ببرمش. فکر میکرد قراره بریم پارک یا هرچیز دیگه ای!
_ وای هلسا!
_ چیشده؟
_ من فک کنم یادم شده زیر گاز رو خاموش کنم. بیا تا بالا بریم.
_ نمیام!
_ امیر خونه نیست. بیا.
_ باشه.
درواقع امیر خونه نبود. روی پشت بام بود و منم دروغ نگفته بودم.
با هم به طبقه بالا رفتیم. جلوی در ورودی دنبال کلید میگشتم که امیر از پله ها پایین اومد.
هلسا به من چشم غره رفت و منم شونه هامو بالا انداختم.
_ سلام.
هلسا اخمی کرد و گفت: سلام.
_ بیا هلسا. باید یه چیزی نشونت بدم.
_ هیچ جا نمیام.
_ هلسا لطفا!
_ ولم کن!
_ به چادرت قسمت میدم! باهام بیا!
هلسا با تردید نگاهش کرد.
_ خب سویل هم باهامون بیاد. به خدا کاریت ندارم. فقط میخام چیزیو نشونت بدم باورت شه دوست دارم.
همراه هم رفتن طبقه بالا. من هم اون موجود اضافی بودم که مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتاده بودم :)))
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
∞دلت ڪه گرفت
با رفیقے درد و دل ڪن
⇜ڪه آسمانی باشد♥️Γ
این زمینیـها
در ڪارِ خود مانده اند
#رفیق_شهید
#شهید_ابراهیم_هادے
#انرژی_مثبت🌱
قانون انتظار میگه :
"منتظر هر چی باشی
وارد زندگیت میشه" ..
پس دائم با خودت تکرار کن :
"من امــروز
منتظر عـالی ترین
اتفاق ها هستم" ...🦋
.
.
+هرآیهیکدرس😍💕
همه چے دست خداست خدا
اگر بخواد همونے که الان تو
ذهنت یڪ درصد هم احتمالش
نمیدے برآورده میشه(:🌷
#خندهتاخاڪریز😂
اسیرشدهبود⛓
مأموࢪعراقےپرسید:اسمتچیه؟!😡
- عباس😊
اهلڪجایے⁉️
- بندࢪعباس😁
اسم پدࢪتچیه👀
- بهشمیگنحاجعباس🌱
ڪجااسیرشدے؟!
- دشتعباس!🦋
افسرعراقےڪهڪمڪمفهمیدهبودطرف
دستشانداختهونمےخواهد🤦🏻♂
حرفبزندمحڪمبهساقپاےاوزدوگفت:
دروغمےگویے!😡
اوڪهخودࢪابهمظلومیتزدهبودگفت:🥺
- نهبهحضرتعباس(؏) !!😂😂😂
#خندهحلال👀