❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت44🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
_ تو چجوری اینجا موندی؟
_ خدا خواست... و یکم کمک سویل.
دکترا جوابت کرده بودن. میگفتن فقط درصورتی سیم هارو قطع نمی کنیم که پول بیشتری بدیم و از اونجایی که مبلغ خیلی بالا بود نمی دونستیم چیکار کنیم.
مامانت خیلی گریه میکرد سویل هم از مامانم خواست تا مهلا خانوم رو به خونه ببره و بهشون اطمینان داد که من و اون هستیم.
بعدش هم خودش منو با شما تنها گذاشت.
_ که اینطور... الان کجاست؟
_ بیرون منتظره.
_ صداش بزن منو ببینه.
سویل که اومد تو اتاق، لبخند عریضی روی صورتش بود.
_ سلام!
_ تو کلا هروقت نمیدونی چی بگی سلام میکنی؟
_ نه بعضی وقتا
جواب سلام واجبه بی ادب!
_ علیک سلام.
_ خوب هستین شما؟ جاییتون درد نمیکنه؟
_ عشق ادم کنارش باشه، ادم حالش بد باشه؟
رنگ هلسا گلگون شد.
_ اه اه! حالمو بد کردی.
_ شما رو هم انشالله میبینیم.
_ خدا نکنه مادر!
خندیدم و گفتم: خب؟
_ چی خب؟
_ توضیح میخام.
آب دهنشو قورت داد و گفت: خب تو داشتی اینور اب میشدی اون اونور. منم گفتم اگر من نباید یک حرکتی بزنم نمیدونم کی باید بزنه!
اروین هم که زنگ زد برای خاستگاری،شد مثل یک کاتالیز گر. فقط سرعت انجام واکنش رو برد بالا برای خودش هم اتفاقی نیفتاد.
البته این قسمتی که شما چاقو بخوری رو حساب نکرده بودم!
لبخند زدم و گفتم: اگر میدونستم قراره به اینجا ختم شه، چاقو که هیچی، حاضر بدم حتی شمشیر رو هم توی وجودم فرو کنن!
_ ای وای! الان مامان میان. هلسا خانوم بیا اینور بذار بیمار استراحت کنه.
و دست هلسا رو گرفت و رفت...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت45🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
تقریبا یک ربع ولی برای من یک قرن از نبود هلسا میگذشت...
مامان که اومد، شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. سعی کردم ارومش کنم و موفق هم شدم.
خاله ارام _ خوبی امیرم؟ بمیره خاله تورو روی تخت بیمارستان نبینه.
مامان با چشم غره ای به من، به خاله جواب داد: خدانکنه...
از خاله ارامم بدم میومد. هم از خودش هم از دختر و پسرش.
خودش بسی نچسب دخترش بسی اویزون و پسرش بسی شر بودن.
ارمیتا هم سلام و احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلی ها نشست. بعد از چند دقیقه که کمی صحبت کردیم، مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن و منو ارمیتا تنها موندیم.
ارمیتا لبخندی زد و گفت: از کی چاقو خوردی پسرخاله؟
_ از کی خوردم مهم نیست. اینکه تونستم دووم بیارم مهمه.
_ بله خوشحال از اینکه زنده ای ناراحت از اینکه روی تخت بیمارستانی.
ولی من ناراحت نبودم. بهترین لحظه های زندگیم توی همین بیمارستان رقم خوردن.
به سمت پنجره اتاق که به سمت محیط سالن بیمارستان بود، نگاهی انداخت و لبخندش عمیق تر شد. تعجب کردم و رد نگاهش رو گرفتم ولی چیزی ندیدم.
کنارم نشست و تقریبا بلند گفت: منم دوست دارم!
گیج نگاهش کردم تا حرفشو تفسیر کنم که در باز شد و چهره اشکی هلسا نمایان.
قطره اشکی روی گونش چکید و گفت: بازیم دادی؟
تازه داشتم میفهمیدم چع اتفاقی افتاده. ناگهانی از جام بلند شدم که دنبالش برم ولی درد بدی توی شکمم پیچید و اخ بلندی گفتم. روی زمین افتادم و به خودم می پیچیدم که ارمیتا جیغ زد و پرستار و صدا کرد.
بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت46🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
• سویل •
با خستگی روی کاناپه نشستم و به غرغر های سودا گوش دادم: اه امیر! خستم کردی. همش بهانه های الکی میگیری. چرا اب پرتقالش نارنجیه؟! چرا الان باید قرص بخورم؟! چرا زمین گرده؟! چرا...
مامان _ نفس بکش سودا!
سودا از عصبانیت سرخ شده بود. روبه مامان گفت: از وقتی از بیمارستان اوردینش خیلی لوس شده. به زمین و زمان گیر میده. هی چپ میره راست میره سودا سودا میکنه! خاهرشم کنیز دربست که استخدام نکرده!
مامان هیچی نگفت. چندروز بود که اصلا با امیر صحبت نکرده بود.
بعد از خرابکاری ارمیتا، به امیر یک مسکن قوی زدن. وقتی بیدار شد کلی با مامان، خاله و ارمیتا سروصدا کرد. مامان هم بعد از ابروریزی توی بیمارستان با امیر حرف نزده بود.
خود امیر هم که تا چندروز استراحت مطلق بود. از خاب بیدار میشد و فقط به یک نقطه خیره بود. عصبانیتش رو هم سر سودا خالی میکرد. چون من و مامان خونه نبودیم.
من تا ظهر مدرسه بودم و بعد از اون هم کلاس میرفتم برای تدریس.
به لطف مادر النا خوب تونسته بودم جای پامو محکم کنم. چند جای دیگه هم بهم کار دادن و این خیلی عالی بود.
سودا هم کارای خونه رو انجام میداد. توی این سن کدبانویی بود برای خودش.
هلسا هم که کار شب و روزش گریه بود. چشماش همیشه پف کرده و قرمز بود و صداش گرفته.
شام امیر رو توی اتاقش بردم. باز هم به یک نقطه خیره بود.
سینی غذارو روی میز کنار تختش گذاشتم. روی صندلی کامیپوترش نشستم و گفتم: تا کی میخای همینطوری فقط به دیوار اتاقت خیره بمونی؟ نمیخای کاری کنی؟ هلسا داره پرپر میشه.
به سمتم برگشت. از مرخص شدنش یک هفته میگذشت و الان بعد از این مدت اولین بار بود که مردمک چشماش میلرزید.
_ چیکار کنم؟
_ ثابت کن دوسش داری. بهش بفهمون.
_ یک جایی هست که باید ببینه.
میتونی یه جور بیاریش پیش من؟
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت47🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
_ اه اه اه! قیافشو ببین. انقد گریه کرده چشماش دیده نمیشه. پاشو ببینم میخام ببرمت یه جای خوب! این مردا ارزش ندارن به خاطرشون گریه کنی... ( با عرض معذرت خدمت برادران)!
توی گوشی بودم که گفت حاضرم.
نگاهش کردم بلندش شدم و گفتم: اینا چیه؟
_ لباس!
چشم غره ای رفتم و از توی کمدش یه مانتوی فیروزه ای دراوردم. به زور لباسای مشکیشو ازش گرفتم و مجبورش کردم مانتوی فیروزه ایش رو بپوشه.
کش چادرشو مرتب کرد و باهم راه افتادیم. اون نمیدونست قراره کجا ببرمش. فکر میکرد قراره بریم پارک یا هرچیز دیگه ای!
_ وای هلسا!
_ چیشده؟
_ من فک کنم یادم شده زیر گاز رو خاموش کنم. بیا تا بالا بریم.
_ نمیام!
_ امیر خونه نیست. بیا.
_ باشه.
درواقع امیر خونه نبود. روی پشت بام بود و منم دروغ نگفته بودم.
با هم به طبقه بالا رفتیم. جلوی در ورودی دنبال کلید میگشتم که امیر از پله ها پایین اومد.
هلسا به من چشم غره رفت و منم شونه هامو بالا انداختم.
_ سلام.
هلسا اخمی کرد و گفت: سلام.
_ بیا هلسا. باید یه چیزی نشونت بدم.
_ هیچ جا نمیام.
_ هلسا لطفا!
_ ولم کن!
_ به چادرت قسمت میدم! باهام بیا!
هلسا با تردید نگاهش کرد.
_ خب سویل هم باهامون بیاد. به خدا کاریت ندارم. فقط میخام چیزیو نشونت بدم باورت شه دوست دارم.
همراه هم رفتن طبقه بالا. من هم اون موجود اضافی بودم که مثل جوجه اردک دنبالشون راه افتاده بودم :)))
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری🌸 #پارت47🦋 #انتظار🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ اه اه اه! قیافشو ببین. انقد گریه کرده چشم
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت48🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
• امیر •
چادرش رو توی دستم گرفته بودم و فشارش میدادم. هم از استرس هم از اینکه میترسیدم فرار کنه. انگار با فشار دادن چادرش میخاستم مطمئن بشم هنوز پیشمه!
جلوی در انباری ایستادیم. کلید رو از توی جیبم دراوردم و قفل انباری رو باز کردم. دستم رو روی دستگیره گذاشتم. روش به طرز ماهرانه ای H حک کرده بودم. نوازشش کردم و درو باز کردم. وارد انباری شدیم.
هلسا گفت: چرا من رو اوردی اینجا؟ تو ارمیتا رو میخای ارمیتا هم تورو. دیگه دردت چیه؟
_ من ارمیتا رو نمیخام. من تورو میخام.
_ ولی اون روز...
_ نقشه ارمیتا و خالم بود. همش سوءتفاهم شده. میخاستم بیام دنبالت اما بخیه شکمم باز شد.
_ من نمیتونم بفهممت!
_ اینجا رو ببین. همه نقاشیام تویی. همه عکسا تویی. همه جا یه ردی ازت هست. از بچگیم خیلی دوست داشتم. نمیتونستم حتی یک روز نبینمت. وقتی به دنیا اومده بودی یک دفعه دادنت دست من که سه سالم بود. هی نازت میکردم هی دلم میخاست گازت بگیرم! عکسایی که مامانم ازمون میگرفت رو قاب میکردم و اینجا میذاشتم. یکم که بزرگتر شدم و نقاشیم حرفه ای شد، همه مدل هام تو بودی. رقص موهای فرت توی باد یا برق چشمات موقع خوشحالی.
همه جا تصورت میکردم. موقع تاب بازی، کنار دریا، توی جنگل زیر درخت، همه جا.
موقع کنکورم که هم کار میکردم هم درس میخوندم. میخواستم پزشکی رو اما چون همزمان کار میکردم، نشد. موقع درس خوندن هم میومدم اینجا. میخاستم درس بخونم، فکر تو نمیذاشت. فقط به عشق تو درس میخوندم که بتونم زندگی خوبی برات بسازم...
_ پس مریم چی؟
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت49🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
نگاهی به بیرون انباری انداختم. سویل نبود.
روبهش گفتم: اکثر اشتباهات من تقصیر اون بود...
_ منظورت چیه؟
_ میگفتن یک دختر خیلی خوشگل اومده توی کوچه ما. توی جمعامون همه از اون میگفتن.
من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم.
چند باری دیدمش و با وجود چادری بودنش به نظرم کسی بود که چادر حکم پوشش روی خرابکاری هاش رو داشت. زیر چادر هرکاری دلش میخاست میکرد. بعد از کارش هم، وقتی دستش رو میشد هیچ کس تقصیر اون نمیدونست.
یادمه موقعی که باهم بودیم با لباس های مبتذلی پلیس گرفته بودش. یک دوستی داشت که اسمش سمانه بود. بعد مدرسه میرفتن توی خیابون ها. اخرین دفعه توی کلانتری همه میدونستن تقصیر مریم نیست. همه اش تقصیر سمانه بود. فکر میکردن سمانه مریم رو گول زده و مغزش رو شست و شو داده!
یک روز دم در مدرسه دیدمش. فکر کردم منتظر کسی باشه.
بیخیال راهم رو گرفتم و رفتم ولی صدام زد.
مثل اینکه کسی مارو باهم دید چون مدت زیادی باهم حرف میزدیم.
همون کسی که مارو دیده بود همه جارو پر کرد که من و مریم سر و سری باهم داریم که بعد ها فهمیدم اینکه همه جا پر بشه خواسته ی مریم بود از سینا،برادر سارا،تا من رو توی عمل انجام شده قرار بده.
اون روز مریم بهم گفت که کوروش شاگرد مغازه عباس اقا رو میخاد. پسره هم میخاستش ولی مطمئنا خانواده مریم راضی به وصلتشون نبودن و مریم اینو خیلی خوب میدونست.
برای همین از من خاست که نقش دوست پسرش رو بازی کنم!
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری🌸 #پارت49🦋 #انتظار🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• نگاهی به بیرون انباری انداختم. سویل نبود.
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت50🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
_ گیج شدم! منظورت چیه؟
_ اون اگر با من دوست میشد فقط کافی بود تا کمی تابلو بازی در بیاره تا خانوادش بفهمن مریم چیکار کرده. اونوقت صد در صد خانوادش قبول میکردن هرچه زودتر ازدواج کنه.
_ چرا تو؟
_ چون من تنها کسی بودم که نمیخاستمش. با من راحت میتونست به هدفش برسه.
استفادشو که از من کرد، همه تقصیر هارو گردن من انداخت. تا یک مدت همه بد نگاهم میکردن. فکر میکردن ازدواج مریم یک ازدواج اجباری بوده.
بعد از اون من بد شدم. با هر دختری که میشناختم دوست میشدم، عاشقشون میکردم و دلشون رو می شکستم. انگار میخاستم انتقام مریم رو از اونا بگیرم تا وقتی که رسیدم به تو!
تو درخاستمو رد کردی درعین ناباوری. کلی هم فحشم دادی که منو به خودم اوردی. کم کم که دقت کردم دیدم تو با همه دخترایی که دیدم فرق داری. زیبایی اصلیت باطنیه. حیایی تو وجودت داری که توی وجود هیچ دختری ندیده بودم. پاکی و نجابتت دلم رو برد و الان باعث شده من و تو اینجا باشیم.
بعد از تو رفتم توبه کردم. همه دخترا رو پیدا کردم و ازشون حلالیت خواستم. بعضیاشون ازدواج کرده بودن و زندگی خوبی داشتن. به یک سری هاشون کمک کردم عاشق شن. یک سری هاشون هم زندگی مجردی خودشون رو دوست داشتن.
حتی به دیدن مریم هم رفتم. بعضی اوقات هم باهم تلفنی صحبت میکنیم. الان بچه دومشو حاملست...
_ واقعا؟
_ اره.
_ هلسا، تو همون خورشیدی بودی که توی زندگیم درخشیدی. منو از ظلمات وجودم بیرون اوردی.
اصل طلبش اینه که خیلی دوست دارم!
_ منم دوست دارم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
خواننده های عزیزم سلام😊
فصل اول رمان چاردیواری تموم شد.
انشالله فصل دومش رو از فردا شروع خواهیم کرد...
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری🌸 #پارت50🦋 #انتظار🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ گیج شدم! منظورت چیه؟ _ اون اگر با من دوس
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت51🌱
شروع فصل دوم: #بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
_ تولد، تولد، تولدت مبارک...
لبخندی زدم و سلام کردم. لباسای دانشگاهمو عوض کردم و روی مبل پشت میز نشستم. کیک یک کیک استوانه ای کوچولوی شکلاتی بود.
_ چرا سه تا شمع؟
_ اولیش به خاطر تولدت. دومیش به خاطر نامزدیت با ارمیا و برای گفتن سومیش وقت هست!
مهمونای زیادی نبودن. مامان مهلام بود کع از دست کارای سودا پیر شده بود، خود سودا بود و امیر و زنش که نفسشون به نفس هم بسته بود، هلسا.
خاله مهلا بود و علی آقا به همراه هستی که بزرگتر شده بود و همتا و یکتا و همسرش، حسام.
_ پس ارمیا کو؟
امیر _ دختره بی حیا! صبر میکردی مهمونا برن بعد سراغ همسر جانت رو میگرفتی!
خندیدم و همزمان با خوندن تولدت مبارک، شمعارو فوت کردم.
__________
سودا _ اه سویل! از کار و زندگی انداختیمون!
امیر _ چقدر غر میزنی سودا.
هلسا میخاست خم بشه و ظرفارو از روی زمین برداره که امیر به سمتش پرواز کرد: تو برندار عزیزم! سویل و سودا جمع میکنن.
من _ وا! خب بذار جمع کنه دیگه.
امیر _ ساکت!
هلسا با عشق نگاهش کرد، عشقی که از نظر من ستودنی بود.
با سودا مشغول شستن ظرف های کیک بودیم که حال هلسا بد شد.
به ست دستشویی رفتم که امیر میگفت:حالت خوبه؟ رنگ به رو نداری!
_ خوبم...
من _ میخاین امشب اینجا بمونین؟
امیر نگاهی به هلسا انداخت و گفت: اره به نظرم بهتره بمونیم.
به سمت اتاق سابق امیر که الان اتاق من شده بود، رفتن.
بعد از تموم شدن ظرفا به اتفاق سودا به اتاقش رفتم. یک متکا و پتو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم. به این سه سالی که از اینجا بودنم میگذشت فکر میکردم که به سرعت برق و باد گذشته بود...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت52🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
بعد از محرم و صفر اون سال، امیر خواستگاری از هلسا رو با مامان در میون گذاشت که با مخالفت شدید مامان روبه رو شد.
امیر هم از رو نرفت و پاشو کرد توی یک کفش که یا هلسا یا هیچکس.
انقد اعتصاب غذا کرد و رفت خونه دوستاش و شب خونه نیومد که مامان قبول کرد.
دلیلشو که از مامان پرسیدم فقط گفت: من به عشق امیر مطمئن نیستم. میترسم چند سال دیگه از هلسا زده بشه اون وقت من پیش عزیزترین دوستم شرمنده میشم.
ولی اینو مطمئنم که علی اقا به ما دختر نمیده!
و همینطور هم شد. علی اقا حتی نمیذاشت ما به خونشون تا حداقل حرف بزنیم.
اینجا بود که من وارد عمل شدم. به خونه خالم رفتم و تا تونستم از امیر و خوبی هاش گفتم.
بالاخره بعد از یک هفته حرف زدن علی اقا حاضر شد که به خاستگاری هلسا بریم. امیر توی پوست خودش نمیگنجید و از خوشحالی پنج کیلو وزن کم کرد!
تنها کسی که به این وصلت راضی بود، خاله مهلا بود. چون واقعا امیر رو از ته دل دوست داشت.
امیر و هلسا نامزد کردن، البته علی اقا همچنان ناراضی بود.
چند ماهی گذشت و علی اقا تونست امیر رو بهتر بشناسه. اون موقع بود که فهمید دخترش رو دست خوب کسی سپرده.
دوسالی توی عقد بودن و به خاطر مشکل مالی نمیتونستن ازدواج کنن ولی الان یکسالی میشه که رفتن خونه خودشون. خونشون هم طبقه پایینه. مامان مهلا خونه رو به نام امیر زده بود و روز عروسیشون بهشون هدیه کرد.
هلسا خیلی خوشحال بود چون خونه مادرش خونه کناری و خونه مادرشوهرش طبقه بالای خونه خودش بود.
همون شب اروین اومد و از هلسا و امیر معذرت خواست. به هلسا گفت که فقط میخاسته انتقام مریم رو بگیره. هلسا هم حقیقت رو بهش گفت. اروین کلی شرمنده شد و بهشون قول داد که جبران میکنه.
حدودا سه ماه پیش بود که فهمیدم عاشق شده و نامزد کرده. وقتی به مراسم عقدش رفتیم، شوک شده بودم! دختری بود بی نهایت زیبا و مهربون ولی چشماش سویی نداشت.
انقدر همه چیز تموم بود که تونسته بود همرو شیفته خودش و اخلاقش بکنه. حتی زهرا خانوم مثل پروانه دورش میگشت...
امیر هم بعد از کلی حرف زدن با خاله مهلا تونست خاله رو راضی کنه برای اینکه هلسا بیخیال پزشکی بشه و کنکور هنر بده.
سودا تربیت بدنی میخونه،
مامان هم به خاطر خرابکاری سودا و جلوگیری از خرابکاری های بعدی بوتیک رو جمع کرد و الان توی اژانس بانوان مشغول به کاره.
امیر هم بعد از تموم شدن درسش توی یک بانک استخدام شد و الان خیلی از شغلش راضیه.
همتای عزیزم معماری میخونه و من...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت52🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• بعد از محرم و صفر اون سال، امیر خواستگاری
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت53🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
و من...
من هم تونستم اون دانشگاه و اون رشته ای که میخام قبول بشم. حقوق در یک دانشگاه دولتی.
بعد از نامزدی هلسا من تصادف کردم. یک تصادف کوچیک پای چپم شکست و برای مدت کوتاهی حافظم رو از دست دادم. دکتر گفته بود اگر یک ضربه دیگه به سرم بخوره دوباره ممکنه همچین اتفاقی واسم بیفته... یک ماه پیش بود که مادر النا زنگ زد به مامانم برای خواستگاری.
همه راضی بودن جز امیر. اصلا از ارمیا خوشش نمیومد. میگفت فرهنگ خانواده ما با خانواده اونا خیلی متفاوته.
راست هم میگفت. من اوایل نمیخاستم قبول کنم ولی ارمیا خیلی لجباز بود. یک دفعه با مامانم ملاقات داشت و توی همون یک دفعه تونسته بود مامانم رو به ازدواج راضی کنه. مامان هرروز روی مخم رژه میرفت که بیا قبول کن. پسر از این اقا تر هیچ جا نمیتونی پیدا کنی.
قبول کردم ولی ته دلم راضی به این ازدواج نبودم. ارمیا مرد کاملی بود که میتونست خوشبختم کنه ولی من حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
قبول کردم و اینجوری خودم رو قانع میکردم که ارمیا پسری خوش تیپ و جذاب از یک خانواده پولدار میتونه همون شاهزاده سوار بر اسب زندگی من باشه.
جواب مثبت دادم و یک صیغه محرمیت بینمون خونده شد.
از همه خوشحال تر النا بود که به همه دوست ها و همکلاسی هامون خبر داده بود که سویل زنداداشم شده...
غمگین ترین فرد ماجرا هم امیر بود که معتقد بود زندگی من با ارمیا سرانجامی نداره و خانوادش با فرهنگ متفاوتشون باعث اذیت من میشن. خانواده منظورش پدر و مادر ارمیا نبود. پدر و مادر خیلی محترم بودن و من خیلی دوسشون داشتم. منظورش فامیل های درجه دو و سه ارمیا بود. تا حالا برخوردی باهاشون نداشتم ولی امیدوار بودم که به خیر میگذره.
این سه سال به حدی پر تنش گذشته بود که سپهرو فراموش کرده بودم. غافل از اینکه سرنوشت چه خوابهایی برام دیده...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت54🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
بند کفشامو بستم و رو به مامان گفتم: مامان من رفتم. خداحافظ...
_ خدا پشت و پناهت عزیزم.
توی ایستگاه منتظر اتوبوس نشستم. بعد از نیم ساعت وارد دانشگاه شدم. با چشم دنبال صدف گشتم که ردیف اخر پیداش کردم. سمت چپش برای من هم جا گرفته بود.
_ سلام. سویل خوبی؟
_ سلام عزیزم. ممنون تو خوبی؟
_اره خوبم. تولدت مبارک. ببخشید نتونستم بیام.
_ این چه حرفیه؟ همین که یادت بوده کلی واسم ارزش داره.
از توی کیفش یک جعبه کوچیک در اورد و گفت: ناقابله!
خندیدم و گفتم: دستت درد نکنه!
یک دستبند ظریف نقره بود.
با وارد شدن استاد به کلاس ساکت نشستیم و حرفی نزدیم.
کلاس هام تا بعد از ظهر طول کشید. خیلی خسته بودم. دلم میخاست هرچه زودتر سرم به بالش برسه و بخابم.
چشم چرخوندم تا ببینم هیچ بیکاری تو دنیا پیدا نشده که دنبال من بیاد. که متوجه شدم نه واقعا هیچ بیکاری نیست.
با ناامیدی داشتم به سمت ایستگاه میرفتم که گوشیم زنگ خورد. چشم دوختم و به اسم ارمیا و دکمه سبز رنگ اتصال رو کشیدم.
_ سلام خانوم خودم!
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ بخوبیت! کجایی؟
_ دم در دانشگاه.
_ همونجا وایسا تا بیام.
انقد خوشحال شدم که نزدیک بود همونجا سکته کنم!
ارمیا که رسید، سوار ماشینش شدم. خوشحال گفت: خب بریم؟
_ بریم!
به یک کافی شاپ شیک رسیدیم.
وارد که شدم، پیشخدمت به طبقه بالا هدایتمون کرد. پیچ پله هارو که گذروندم، از زیبایی تزیین و دکوراسیون اونجا دهنم تبدیل به غار علی صدر شد!
ارمیا خندید و گفت: خوشت اومد؟
_ خوشم اومد؟
عاشقش شدم ارمیا!
_ گفته بودم دنیا رو به پات میریزم! تولدت مبارک عزیزم. مرسی که اومدی تا دنیامو با وجودت زیبا کنی!
اون روز از بهترین روز های زندگیم بود. من مطمئن بودم که با ارمیا خوشبخت میشم. تا شب با ارمیا همه جا رفتیم. بعد از رستوران ارمیا منو به خونه رسوند و خودش رفت. من هم انقدر خسته بودم که نفهمیدم چجوری خابم برد...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت54🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• بند کفشامو بستم و رو به مامان گفتم: مامان
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت55🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
هلسا _ سویل سویل سویل سویل!
به سختی چشمامو از هم باز کردم و با صدای خش داری گفتم: چیه؟
هلسا _ پاشو دیگه! چقد میخابی؟
من _ نمیخام! چرا تو مثل اجل معلق همش خونه مایی؟ خودت کارو زندگی نداری؟
دوباره چشمامو بستم تا به خاب خوشم ادامه بدم.
هلسا _ نه خونه خودمون بیکارم حوصلم سر میره.
پاشو کارت دارم...
من _ اه! چیه؟
هلسا _ خب چشماتو باز کن! داری عمه میشی!
گرد شدن چشمام همزمان شد با هل دادنم از روی تخت توسط هلسا.
با چشمای بزرگم گفتم: راست میگی؟
از خوشحالی سرش رو به معنای مثبت تکون داد.
پریده بودم بغلش و جیغ جیغ میکردم که امیر توی چاچوب در نمایان شد.
امیر _ چرا انقد جیغ میزنی؟
با ذوق و شوق گفتم: داری بابا میشی؟ خندید و گفت: اره!
من _ چند ساعته خبر دارین؟
امیر _ یک هفته ای میشه!
من _ یک هفته؟؟ بعد الان به من گفتین؟
امیر _ شمع سوم دیشب واسه همین بود ولی اگر دیشب میگفتیم ممکن بود خیلی نتونی انرژیتو تخلیه کنی.
من _ ربطی نداره. من باید زودتر میفهمیدم.
امیر خندید و شونه هاشو انداخت بالا.
من _ حالا دختره یا پسر؟
هلسا _ هنوز که معلوم نیست. فعلا دوماهشه.
معلوم هم شد من نمیخام ببرم سونوگرافی.
من _ چرا؟
هلسا _ همه کیفش اینه که تا اخرین لحظه به این فکر کنی که جنسیتش چیه... 😍
من _ اسمشو چی میذارین؟
امیر _ نمیدونم! هنوز فکر نکردیم بهش.
رفتم سمت تختم و گفتم: به خاطر چی منو بیدارکردین حالا! بعدن هم میتونستین بگین. من میرم بخابم!
امیر _ لازم نکرده. بیا. کارت دارم.
من _ مامااااان بیا منو از دست این زن و شوهر نجات بده!
امیر _جیغ نکش الکی! مامان خونه نیست...
کشون کشون خودمو تا مبل راحتی پذیرایی رسوندم. روش ولو شدم و منتظر شدم امیر حرفشو بزنه.
امیر _ خب... سخن اول اینکه مهلا خانوم میخاد همه فامیل رو دعوت کنه و بهشون خبر حامله شدن هلسا رو بده. ( مقصود از مهلا خانوم، خالمه. )
لبام اویزون شد: نمیشه من نیام؟
_ خیر نمیشه... مورد بعدی.
_ مگه مورد بعدی ای هم وجود داره؟ _ از وقتی بیدار شدی یه ریـــز داری غر میزنی.
_ اخه مورد اول انقد بد باشه مورد دوم رو فقط خدا باید بخیر بگذرونه.
_ ارمیا بهت گفته واسه جشن نامزدی؟
_ اره.
_ خب؟
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت56🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
_ گفت که مامانش میخاد یک جشن نامزدی بگیره واسمون و نامزدیمون رو رسمی اعلام کنه.
_ سویل جان، میدونی مهمونی های ما مثل اون ها نیست.
_ امیر خاهشا دوباره شروع نکن. میدونم چی میخای بگی.
_ سویل بفهم! قبل از اینکه همه بفهمن نامزدیتو بهم بزن. تو با اونا زمین تا اسمون فرق داری.
_ مهم ارمیاست نه خانوادش.
_ مهم ارمیا هست ولی اونها هم توی زندگیت نقش دارن. من نمیخام وقتی رسما عروسشون شدی اذیتت کنن.
_ ولی ارمیا دوسم داره...
_ من تصمیم رو به عهده خودت میذارم. ببین اگر میتونی چالش های سر راهت رو تحمل کنی، ادامه بده.
فقط عاقلانه تصمیم بگیر نه احساسی.
عاقلانه که فکر میکنم باید نامزدیم رو با ارمیا بهم بزنم. چون من نمیتونم عقاید خانواده اون رو تغییر بدم.
مهم عقاید ارمیاست. اون خودش گفت که چندسالی میشه که راهش رو از خانوادش جدا کرده. من خودم هم تفاوت با خانوادش رو توی وجودش احساس کردم.
ارمیا از همه لحاظ مرد رویاهای من بود و با معیارهای من همخوانی داشت. من به هیچ وجه نمیخاستم از دستش بدم.
امیر این حرفارو میزنه چون نفسش از جای گرم بلند میشه. راحت در کنار همسرش داره زندگی میکنه و منتظر به دنیا اومدنه بچشه.
من میخواستم با جون و دل عاشق ارمیا بشم و ایا عاشقی چیزیه جز سختی؟ اگر سختی رو تحمل نکنم که به اون شیرینی نمیرسم. پس من کنارش میمونم. هر اتفاقی که بیفته.
____________
با ارمیا اومده بودیم بازار تا برای مجلس هفته اینده خالم و نامزدیمون لباس بخریم.
سودا و النا هم همراهمون اومده بودن ولی اونها همه جارو میگشتن و کلی هم خرید کرده بودن.ولی من و اریا فقط نگاه میکردیم.
_ برای مهمونی اخر هفته دقیقا چه لباسی مناسبه؟
_ شما به نظر من کت شلوار نپوش. یک کت تک خیلی انتخاب خوبی میتونه باشه.
_ و برای شما چی؟
_ من باید دنبال یک مانتوی بلند باشم.
_ چرا؟
_ چون با چادر نمیتونم پذیرایی کنم.
_ برای هفته بعد چی؟
_ من خیلی بهش فکر کردم.
چون مجلستون مختلطه تصمیم گرفتم با یکی از دوستای مامانم صحبت کنم که برای لباس بدوزه.
_ اون وقت لباست چطوری خواهد بود؟؟
_ نمیگم. سوپرایزه.
یکی از ابروشو بالا انداخت و اهان بامزه ای گفت.
سوپا و النا کامل خرید کرده بودن اما من و ارمیا فقط یک جفت کفش برای ارمیا خریده بودیم.
سودا _ سویل خاهشا انتخاب کن پاهامون شکست!
دستمو به سمت یک مانتوی صورتی گرفتم و گفتم: بچه ها اون چطوره؟
النا _ وای خدا! خیلی قشنگه خیلی نازه. ایول به سلیقت. برو همینو بردار بریم.
سودا _ اره. پرو هم نمیخاد. مشخصه واسه تو ساخته شده.
من _ نچ! به دلم ننشست...
دوباره صدای غرغرشون بلند شد...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت56🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• _ گفت که مامانش میخاد یک جشن نامزدی بگیره و
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت57🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
ارمیا _ نظرت راجب اون مانتو نباتیه چیه؟
من _ خوشگله ولی...
سودا _ ولی نداره دیگه. ادم که پیشنهاد همسرش رو رد نمیکنه.
باشه ای گفتم و وارد مغازه شدیم. از فروشنده لباس رو خاستم و برام اورد.
مانتو رو که پوشیدم به سلیقه ارمیا افرین گفتم. یک مانتوی نباتی بلند بود که حلقه های طلایی ای از آستین و کناره های مانتو اویزون بود. قسمت پهلوش از زانو به پایین چاک خورده بود و باعث شده بود حلقه ها بیشتر به چشم بیان.
تنها مشکلم باهاش جلو باز بودنش بود.
تقه ای به در خورد و بعد صدای ارمیا شنیده شد: پوشیدی سویل جان؟
درو براشون باز کردم.
النا _ به نظر من که خوبه.
ارمیا _ خوبه فقط...
رو بهش سرمو تکون دادم.
سودا _ مشکلی نیست که. یک شومیز سفید زیرش بپوش با دامن شلواری سفید. هم قشنگ میشه هم به خاطر حجابت مشکلی برات پیش نمیاد.
لبخند ارمیا نشون از رضایتش میداد.
رو بهش لبخندی زدم. به سمت فروشنده برگشت و گفت همین خوبه خانوم. همین رو میبریم.
بعد از خرید برای ارمیا و وسایل جانبیمون (!) ارمیا منو سودا رو به خونه رسوند و خودش به همراه النا رفت.
منم به قدری راه رفته و خسته بودم که سرم به بالش نرسیده خابم برد...
صبح تنهایی به سمت دانشگاه راه افتادم.
درطول راه دانشگاه همش حس اینو داشتم که یک نفر داره تعقیبم میکنه اما وقتی به سمت همون نگاه سنگین برمیگشتم چیزی دستگیرم نمیشد.
شاید توهمی شده بودم. به دانشگاه که رسیدم، به صدف زنگ زدم. گفت که خاب مونده و سعی داره سریع خودش رو برسونه. توی کلاس به انتظارش نشسته بودم. هنوز نرسیده بود که استاد وارد شد. مردی بود اخمالو، سخت گیر و جوون.
تقریبا ده دقیقه از کلاس گذشته بود که صدای در بلند شد...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
°
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
دوباره سلام😊
به نظرتون سرنوشت سویل با ارمیا نوشته شده؟🤔
حتی اگر هم نوشته شده باشه مطمئن باشین هنوز باید با ماجراها زیادی دست و پنجه نرم کنه.
به نظرتون سرانجام سویل و ارمیا چی میشه؟
بهم میرسن یا جدا میشن؟
نظرتون رو برامون ارسال کنید...
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت58🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
صدای در بلند شد و بعد از اون صدف که کمی ترسیده بود، نمایان شد.
استاد اخماشو درهم کشید و گفت: امری داشتید؟
_ میتونم بیام تو؟
_ میدونید ساعت چنده خانم؟
صدف نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت: هشت و ربع.
_ یک ربع دیر کردید...
_ یعنی نمیتونم وارد کلاس بشم؟
از رفتار های استاد مشخص بود که کلافه شده.
یکهو روبه صدف غرید: برید و این درستون رو هم حذف کنید خانم!
صدف اخماشو درهم کشید و در کلاس و بهم کوبید.
استاد اخماشو درهم کشید و پشت میزش نشست.
شروع کرد به حضور غیاب.
خیل عجیب بود که وسط درس و بعد از یک ربع از شروع کلاس حضور و غیاب میکرد.
فقط یک غایب داشتیم که اون هم صدف بود.
با بهت به اسم صدف زل زده بود.
تا اخر کلاس مثل جت درس داد و وسطش حتی نفس هم نکشید.
کلاس که تموم شد به صدف زنگ زدم و توی سلف پیداش کردم.
داشت با خیال راحت ابمیوه میخورد.
صداش زدم که متوجهم شد.
_ چرا اینجوری کردی؟
یک ببخشید میگفتی تموم میشد دیگه.
_ بیخیال بابا. با یک استاد دیگه بر میدارم.
_ حذف کردی؟
_ اره.
_ متاسفانه این درسمون رو فقط همین استاد ملکان تدریس میکنن!
دهنش باز موند و گفت: سویل با من شوخی نکن.
خندیدم و شونه هامو بالا انداختم.
_ سویل!
_ میخای باهاش صحبت کنم؟
_ نه!
اعتراض گونه گفتم: صدف!
لباش اویزون شد و گفت: باشه. برو. فقط خیلی خودتو مشتاق نشون نده!
خندیدم و گفتم: از تو خود درگیر تر ندیدم...
بعد از ظهر که از دانشگاه رسیدم خونه، سعی کردم سر و صدا نکنم. با کلید در و باز کردم و رفتم داخل که سودا رو شتاب زده روبه روی خودم دیدم.
فرم مدرسه اش تنش بود و مقنعه اش توی دستش.
با استرس گفت: کی رسیدی؟
گفتم: الان.
نفس عمیقی کشید و گفت: خوبه.
مشکوک نگاهش کردم و گفتم: تو الان تقریبا 3 ساعته که از مدرسه اومدی چرا لباساتو عوض نکردی؟
_ من... چیزه... خب...
ابرومو بالا انداختم و گفتم: خب؟
_ بعد از مدرسه رفتم خونه دوستم. تازه اومدم.
از دروغ بزرگش شاخ دراوردم. باشه ی کشداری گفتم که متوجه بشه فهمیدم دروغ میگه...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت58🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• صدای در بلند شد و بعد از اون صدف که کمی ترس
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت59🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
نگاهی به خودم توی اینه انداختم. به نظر خودم که همه چی عالی بود.
قرار بر این بود که همه زود برن و من و ارمیا یکم دیرتر راه بیفتیم.
مامان اینا هنوز توی تکاپو برای رفتن بودن.
سودا در اتاقمو زد و بدون اینکه وقفه ای بندازه وارد شد: سویل همون سشوار رو بده...
خندیدم و گفتم: اروم باش.
_ دیر شده بابا. هیچکار نکردم!!
نگاهش که بهم افتاد چشماش رو ریز کرد: تو مگه تازه عروس نیستی؟
_ خب؟
_ یکم سرخاب سفیداب؟
_ دوست ندارم.
بی تفاوت شونه هاشو انداخت بالا و شروع کرد به خشک کردن موهاش.
همه رفتن و من توی خونه به انتظار ارمیا نشسته بودم.
زنگ در که خورد، به سمت ایفون پرواز کردم.
گوشی رو برداشتم و گفتم: بله؟
_ ارمیام.
کلید اف اف رو فشار دادم و دم در ایستادم.
در که باز شد رفتم جلوش. یه شاخه گل از پشتش در اورد و جلوی ضورتم گرفت: درود بر بانوی زیبا!
شاخه گل رو ازش گرفتم و گفتم: درود بر تو ای اقای جذاب!
خندید که چال گونه هاشو دیدم.
سپهر هم چال گونه داشت...
خب که چی مثلا؟😒
_ ضعیفه یک چایی نمیخای بذاری کف دست اقات؟
لبخندی زدم و گفتم: انقد از اومدنت خوشحال شدم که به کل یادم شد. بیا عزیزم. بیا...
از خونه خودمون اومدیم خونه خاله مهلام.
مهمونای زیادی اومده بودن و خونه خاله خیلی شلوغ بود. هرکسی که مارو میدید، سلام احوالپرسی میکرد و تبریک میگفت.
کمی نشسته بودیم که پسر عموی شوهر خالم به همراه زنش و پسرش و یک دختر همراهشون اومدن.
خاله تا کجا ها که دعوت نکرده بود...
هرچند بهش حق میدادم. ذوق و شوق اولین نوه اش رو داشت.
ارمیا _ سویل اینها کی هستن؟
ببعد از توضیحم پرسید: پس اون دختره چی؟
_ نمیدونم... ولی قیافش خیلی اشناس.
بعد از کمی درگیری ذهنی روبه ارمیا گفتم: فهمیدم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ آنچه در #چاردیواری خواهید خواند.😊 #پارتی_از_اینده😌👇🏻 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• _ بیا سلنا... بشین. _ س
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت60🌱
#بازگشت 🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
بعد از کمی درگیری ذهنی روبه ارمیا گفتم: فهمیدم...
ماجراش طولانیه.
_ من حاضرم واسه شنیدن!
_ این پسر عموی علی اقا اسمش حمیده.
اقا حمید، یک همسر داشت قبل این همسرش که اونو طلاق داده. یک دختر هم داشتن. اسمش رویا بود.
چند ماه بعد از جداشدنشون اقا حمید با این سمانه خانوم ازدواج میکنه. سمانه خانوم هم از شوهرش طلاق گرفته بود و یک دختر داشت. دقیقا مثل اقا حمید. که همین دختریه که روبه روی من نشسته. اسمش هم میتراست. حضانتش رو هم داده بودن به مادر بزرگش.
الان تقریبا 22 سالشه. وقتی 15 سالش بود عروس شد. بچه دار که شد، فهمید شوهرش قاچاقچیه. سریع طلاق گرفت ولی نتونست بچشو پیش خودش نگه داره. مادرشوهرش بچه رو گرفت.
_ چه سرنوشت غم انگیزی...!
چند دقیقه ای گذشته بود. تصمیم گرفتم به اشپزخونه برم تا یکم کمک کنم. میشارو توی اشپزخونه دیدم. با هلسا نشسته بودن و حرف میزدن.
من _ خبری نگیری یوقت!
هلسا _ نه چذا خبر بگیره؟
میشا _ بیخیال بچه ها. سرم شلوغه.
من _ فکر نمیکنم بودنت پیش اقاتون شلوغکاری محسوب شه.
میشا _ نه. کارای شرکت زیاد شده.
من _ این یعنی پیشرفت. ان شالله سرتون همیشه شلوغ باشه.
خندید و تشکر کرد.
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت61 🌱
#بازگشت 🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
خاله مهلا _ شماها اگر نمیخاین کمک کنین پاشین از اشپزخونه برین بیرون. الکی فقط جا گرفتین.
میشا _ نه اگر کاری داری بده به سویل و هلسا. بیکارن.
هلسا _ شما چیکار میکنی اونوقت؟
میشا _ نظارت!
خاله اجازه نداد بحثشون رو ادامه بدن: هلسا بیا این استکان هارو بشور. همون لحظه امیر وارد شد: چشمم روشن مادر زن. من هلسارو به شما سپرده بودم.
من _ چهارتا استکانه دیگه.
امیر _ بچمون...
من _ امیر تو هم شورشو در اوردی. نمیذاری راه بره.
رو کردم به هلسا و ادامه دادم: برو ظرفارو بشور هلسا.
امیر _ اصلا زنمو بدین من ببرمش.
اخم کردم بهش که گفت: بسه انقد حسودی نکن. امروز اون رگ خواهر شوهربازیت عجییب گل کرده.
پوفی کشیدم و سینی شربت رو از خاله گرفتم.
تا شب دو نفر رو اعصابم یورتمه سواری کردن!
یکیش امیر بود که چپ میرفت راست میرفت نمیذاشت هلسا تکون بخوره.
یکیش هم میترا بود که چسبیده بود به دایی محمدم و تکون نمیخورد. یکسره هرچی میشد از خودش میگفت. مامانش تا تونست ازش تعریف کرد و حسابی خونم رو به جوش اورد.
شاید تنها کسی که متوجه این رفتار غیر عادی شد، من بودم که ای کاش همونشب میتونستم نقشه شومشون رو نقشه بر اب کنم...
_ مهمونی های شما خیلی با ما فرق داره.
ما توی مهمونی هامون مرد ها از کار و درامد ماهیانه میگفتن و زن ها مشغول فخر فروشی ان.
وضعیت دختر و پسرهارو هم نگم بهتره.
_ خوشحالم که تو راهتو ازشون جدا کردی.
_ همش به خاطر تو بود. همون سه سال پیش وقتی برای اولین بار دیدمت، عاشقت شدم. تو باعث شدی برا رسیدن بهت راهمو پیدا کنم. سعی کردم یکجوری خودم رو بسازم که در شانت باشم...
من خدامو با تو پیدا کردم سویل جان. دوست دارم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت61 🌱 #بازگشت 🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• خاله مهلا _ شماها اگر نمیخاین کمک کنین پ
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت62🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
صدف _ سویل جونم؟
من _ باشه بذار پیداش کنم!
چشم چرخوندم تا ببینمش. تعداد زیادی دانشجو دوره اش کرده بودن و داشتن رفع اشکال میکردن.
نزدیک شدم و صبر کردم تا همه برن.
_ استاد؟
_ باورکنید دیگه تواناییشو ندارم خانوم شایان.
_ نه من یه عرض دیگه داشتم. برای رفع اشکال نیومدم.
_ بفرمایید میشنوم.
_ خانوم منصوری...
_ خب؟
_ میشه...
_ فکرش رو هم نکنید خانوم.
_ اما ایشون این واحد رو حذف کنن ترم بعدی باز استادشون شما هستید.
کمی فکر کرد و بعد چشماش ستاره بارون شد: به یه شرط...
_ چه شرطی؟
_بیان عذر خواهی کنن. اون وقت میتونن سر کلاس حاضر بشن.
چشمام بزرگ شدن! این چه شرطی بود؟
پوزخندی زد و وارد دفترش شد.
خونم به جوش اومد و دستامو مشت کردم. به سمت صدف رفتم و شرط استاد ملکان رو بهش گفتم.
اهی کشید و بدجنسی زیر لب گفت.
_ بیا بریم.
_ نه میخام باهاش صحبت کنم.
_ میخای قبول کنی؟
_ اره!
_ اما بهتره ترم دیگه این واحد رو برداری.
_ برای ترم بعدی هم باید عذر خواهی کنم. خب چه فرقی داره؟ الان برم که بهتره.
_ باشه. من میرم کلاس. منتظرتم.
_ باشه فعلا.
اون رفت سمت دفتر و من کلاس.
چند دقیقه بعد قبل اومدن استاد ملکان، صدف اومد. وارد کلاس که شد، بچه ها خندیدن. خودش هم خندید و کنار من نشست.
و این شد که صدف تونست با یک معذرت خواهی کلاس ملکان رو بخره!
شاید هم اینده اش رو...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت63🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
یک بار دیگه توی اینه نگاه کردم. از استرس دهانم خشک شده بود و پوست لبمو میجویدم.
مامان از توی اینه نگاهم کرد: مشکلی داری؟
_ استرس دارم.
_ به خدا توکل کن. انشالله که خیره. هراتفاقی که برات افتاد عزیزم، یادت باشه که خدا همراهته.
سرمو تکون دادم و دوباره خیره شدم به آینه. یک پیراهن ابی کاربنی بلند بود که آستین داشت. فقط قسمت یقه اش باز بود که میرفت زیر روسری. روسریم رو مدل لبنانی بسته بودم. یک روسری ابی سفید که کمی هم نارنجی توش داشت.
یک ارایش ملیح هم هلسا روی صورتم نشونده بود که چشمام رو درخشان تر نشون میداد.
نفس عمیقی کشیدم که صدای ارمیا رو از پشت سرم شنیدم: چه کردی بانو!
خندیدم و گفتم: چطوره؟
_ عالی! حرف نداره.
_ بریم؟
_بریم.
کت و شلوار توسی پوشیده بود و پیراهنی که یک رنگ خاص داشت. چیزی بین بنفش و بادمجونی.
کرواتش هم توسی بود با خط هایی از همون رنگ بنفش خاص.
سوار سانتافه سفیدش شدیم و به سمت عمارتشون روند.
از در ورودی عمارت گذشتیم. حیاط نبود که! باغی بود بسی زیبا!
ارمیا هم خیلی اصرار داشت که مراسم توی باغ باشه ولی مادرش میگفت که الان وسط پاییز هوا سرده.
وارد عمارت شدیم. یک نفر متوجهمون شد و بقیه رو هم با خبر کرد به دنبالش همه شروع کردن به دست زدن.
همه وجودم پر از شور و شعف شد.
نگاه های زیادی رو حس میکردم و فقط بعضیاشونو تشخیص میدادم. یک سری ها خوشحال، بعضی ها حسرت و حسودی و بعضی ها هم خنثی.
فقط خدا بود که میتونست سرنوشت من رو با اون قشر حسود به خیر بگذرونه...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری✨ #پارت63🌱 #بازگشت🕊 •┈┈••✾•🌟•✾••┈┈• یک بار دیگه توی اینه نگاه کردم. از استرس د
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت64🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
ارمیا دستم رو محکم گرفته بود و بقیه رو بهم معرفی میکرد.
به خانواده خاله اش رسیدیم. خاله اش خیلی شبیه الهام جون (مادر ارمیا) بود. ولی اخلاقشون زمین تا اسمون فرق داشت. هرچقدر الهام جون صمیمی و خون گرم بود، خاهرش اخمو و عصبانی و در برخورد اول خیلی دوستانه رفتار نمیکرد.
یک پسر و یک دختر داشت. دخترش از من کوچیکتر و پسرش همسن ارمیا بود. به همون اندازه ای خودش و دخترش از من متنفر بودن، پسر و. شوهرش از ازدواج ما خوشحال بودن.
بعد از اشنایی به سمت جایگاهمون رفتیم.
بعد از حدودا چند دقیقه النا به سمتمون اومد.
بغلم کرد و با خوشحالی گفت: چشم همه دخترای فامیلمون رو در اوردی بس که خوشگلی!
_ اغراق نکن النا!
_ اغراق نیست که! با همون چشمات دل داداشمو بردی!
لبخندی به ارمیا زدم و النا گفت: اولین باره میبینم ارایش کردی! خیل خوشگل شدی سویل. وقتی رفتی خونه به مامانت بگو یک اسپند برات دود کنه. من چشمت میزنم اخر!
_ شما هم خوشگل شدی. منتها به نظرم این خوشگلی رو همه نباید ببینن.
مثلا این پیراهنت رو...
_ بیخیال بابا سویل. همه رو میشناسم. نگاه بدی ندارن.
نگاهی به ارمیا انداختم که شونه هاشو انداخت بالا.
غیرتش کجا بود؟
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت65🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
_ سویل جان؟
جوابی ندادم و دوباره هق هقم رو از سر گرفتم.
_ گریه نکن سویل. خنجر فرو میکنن تو قلبم!
لبمو گاز گرفتم تا صدای گریمو نشنوه.
_ خب چرا درو قفل کردی دختر جان؟ میخای نیام تو؟ خیلی هم خوب! باشه نمیام.
امیر که رفت دوباره سرمو کردم زیر پتو. انقد گریه کردم که چشمه اشکم خشک شد و دیگه اشکی برای گریه کردن، نداشتم.
بلند شدم و رفتم بیرون از اتاق. هوای اتاق خفه بود. نمیتونستم نفس بکشم فقط لامپ اشپزخونه روشن بود و صدای امیر میومد.
_ میکشم اون ارمیا رو که اینجوری اشکش رو در اورده. معلوم نیس چه اتفاقی افتاده تو اون مهمونی کوفتی! هی بهت گفتم بیخیال این پسره شو مادر من! گفتی نه! بفرما تحویل بگیر. میکشمش اون مرتیکه...
_ امیر!
ساکت شد و هیچی نگفت. به اشپزخونه رفتم و خودم و نشون دادم.
امیر _ ناراحت شدی ابجی؟
_ از تو یا ارمیا؟
_ من!
_ نه داداش.
نفس عمیقی کشید و دستشو کرد تو موهای مشکیش.
از عصبانیت عرق کرده بود و موهای روی پیشونیش بهم چسبیده بود.
مامان نگاهی به امیر انداخت و گفت: تنهاتون میذارم.
به رفتنش خیره شدم که امیر به حرف اومد: چقدر بهت گفتم این خانواده وصله تن ما نیستن؟
چونم لرزید و با بغض گفتم: زیاد...
_ بغض نکن...
سرمو پایین انداختم بغضمو قورت دادم و شروع کردم بازی با انگشتام.
_ بیا هنوز عقد نکردی بهم بزن!
_ امیر خودش که دوسم داره...
مشکل خانودش ان.
_ مشکل خانوادش ان؟ واقعا؟ پس چرا از وقت اومدی از تو اتاق بیرون نمیای و همش داری گریه میکنی؟
هیچی نداشم بگم...
میگفتم خاله و زن داییش تا تونستن نثارم کردن و تنها کسی که از من دفاع کرد خودم بودم؟
ارمیا چیکاره بود؟ چرا چیزی نگفت بهشون؟
از توهین هاشون اصلا ناراحت نبودم چون جواب هایی که از من شنیدن دندان شکن بود ولی از این ناراحت بودم که ارمیا ساکت بود و هیچی نگفت...
_ نمیخام ذهنت رو درگیر کنم.
پس بیخیال این بحث میشیم.
باصدای خش دارم گفتم: چیزی هست که میخای بهم بگی؟
_ پدربزرگت...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙