|•🌸🌿•|
شھآدت🕊
آغازِخوشبختےاست . . .!
خوشبَختےاۍکھ پایٰاننَدارَد
شھیدکھ بشوے
خوشبَختِاَبَدۍمیشَوۍ♥️:)
#شھادت_افتخار_ما😌🌱
.
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
💫 فــرشــتــهها 💫
❀(﷽)❀ #رمان_چاردیواری🌸 #پارت50🦋 #انتظار🍃 •┈┈••✾•✨•✾••┈┈• _ گیج شدم! منظورت چیه؟ _ اون اگر با من دوس
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت51🌱
شروع فصل دوم: #بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
_ تولد، تولد، تولدت مبارک...
لبخندی زدم و سلام کردم. لباسای دانشگاهمو عوض کردم و روی مبل پشت میز نشستم. کیک یک کیک استوانه ای کوچولوی شکلاتی بود.
_ چرا سه تا شمع؟
_ اولیش به خاطر تولدت. دومیش به خاطر نامزدیت با ارمیا و برای گفتن سومیش وقت هست!
مهمونای زیادی نبودن. مامان مهلام بود کع از دست کارای سودا پیر شده بود، خود سودا بود و امیر و زنش که نفسشون به نفس هم بسته بود، هلسا.
خاله مهلا بود و علی آقا به همراه هستی که بزرگتر شده بود و همتا و یکتا و همسرش، حسام.
_ پس ارمیا کو؟
امیر _ دختره بی حیا! صبر میکردی مهمونا برن بعد سراغ همسر جانت رو میگرفتی!
خندیدم و همزمان با خوندن تولدت مبارک، شمعارو فوت کردم.
__________
سودا _ اه سویل! از کار و زندگی انداختیمون!
امیر _ چقدر غر میزنی سودا.
هلسا میخاست خم بشه و ظرفارو از روی زمین برداره که امیر به سمتش پرواز کرد: تو برندار عزیزم! سویل و سودا جمع میکنن.
من _ وا! خب بذار جمع کنه دیگه.
امیر _ ساکت!
هلسا با عشق نگاهش کرد، عشقی که از نظر من ستودنی بود.
با سودا مشغول شستن ظرف های کیک بودیم که حال هلسا بد شد.
به ست دستشویی رفتم که امیر میگفت:حالت خوبه؟ رنگ به رو نداری!
_ خوبم...
من _ میخاین امشب اینجا بمونین؟
امیر نگاهی به هلسا انداخت و گفت: اره به نظرم بهتره بمونیم.
به سمت اتاق سابق امیر که الان اتاق من شده بود، رفتن.
بعد از تموم شدن ظرفا به اتفاق سودا به اتاقش رفتم. یک متکا و پتو برداشتم و روی کاناپه دراز کشیدم. به این سه سالی که از اینجا بودنم میگذشت فکر میکردم که به سرعت برق و باد گذشته بود...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت52🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
بعد از محرم و صفر اون سال، امیر خواستگاری از هلسا رو با مامان در میون گذاشت که با مخالفت شدید مامان روبه رو شد.
امیر هم از رو نرفت و پاشو کرد توی یک کفش که یا هلسا یا هیچکس.
انقد اعتصاب غذا کرد و رفت خونه دوستاش و شب خونه نیومد که مامان قبول کرد.
دلیلشو که از مامان پرسیدم فقط گفت: من به عشق امیر مطمئن نیستم. میترسم چند سال دیگه از هلسا زده بشه اون وقت من پیش عزیزترین دوستم شرمنده میشم.
ولی اینو مطمئنم که علی اقا به ما دختر نمیده!
و همینطور هم شد. علی اقا حتی نمیذاشت ما به خونشون تا حداقل حرف بزنیم.
اینجا بود که من وارد عمل شدم. به خونه خالم رفتم و تا تونستم از امیر و خوبی هاش گفتم.
بالاخره بعد از یک هفته حرف زدن علی اقا حاضر شد که به خاستگاری هلسا بریم. امیر توی پوست خودش نمیگنجید و از خوشحالی پنج کیلو وزن کم کرد!
تنها کسی که به این وصلت راضی بود، خاله مهلا بود. چون واقعا امیر رو از ته دل دوست داشت.
امیر و هلسا نامزد کردن، البته علی اقا همچنان ناراضی بود.
چند ماهی گذشت و علی اقا تونست امیر رو بهتر بشناسه. اون موقع بود که فهمید دخترش رو دست خوب کسی سپرده.
دوسالی توی عقد بودن و به خاطر مشکل مالی نمیتونستن ازدواج کنن ولی الان یکسالی میشه که رفتن خونه خودشون. خونشون هم طبقه پایینه. مامان مهلا خونه رو به نام امیر زده بود و روز عروسیشون بهشون هدیه کرد.
هلسا خیلی خوشحال بود چون خونه مادرش خونه کناری و خونه مادرشوهرش طبقه بالای خونه خودش بود.
همون شب اروین اومد و از هلسا و امیر معذرت خواست. به هلسا گفت که فقط میخاسته انتقام مریم رو بگیره. هلسا هم حقیقت رو بهش گفت. اروین کلی شرمنده شد و بهشون قول داد که جبران میکنه.
حدودا سه ماه پیش بود که فهمیدم عاشق شده و نامزد کرده. وقتی به مراسم عقدش رفتیم، شوک شده بودم! دختری بود بی نهایت زیبا و مهربون ولی چشماش سویی نداشت.
انقدر همه چیز تموم بود که تونسته بود همرو شیفته خودش و اخلاقش بکنه. حتی زهرا خانوم مثل پروانه دورش میگشت...
امیر هم بعد از کلی حرف زدن با خاله مهلا تونست خاله رو راضی کنه برای اینکه هلسا بیخیال پزشکی بشه و کنکور هنر بده.
سودا تربیت بدنی میخونه،
مامان هم به خاطر خرابکاری سودا و جلوگیری از خرابکاری های بعدی بوتیک رو جمع کرد و الان توی اژانس بانوان مشغول به کاره.
امیر هم بعد از تموم شدن درسش توی یک بانک استخدام شد و الان خیلی از شغلش راضیه.
همتای عزیزم معماری میخونه و من...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#انگیزشی🤩
من برایِ حالِ خوبم،
میجنگم..
اوضاع،
هرچقدر که میخواهد،
بد باشد..
من شکست را،
نمیپذیرم..
به جایِ نشستن و افسوس خوردن؛
می ایستم و شرایط را تغییر میدهم
می جنگم،
زخمی میشوم،
زمین میخورم،
اما شکست..
هرگز..
من عمیقا باور دارم که شایستهی آرامشم،
و برایِ داشتنش،
با تمامِ توانم،
تلاش میکنم..
من آفریده نشدهام که تسلیم باشم،
که مغلوب باشم..
که ضعیف باشم..
من آمدهام که جهان را،
تسلیمِ آرزوهایم کنم،
من خواستهام..
پس میشود...
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#طنز_جبهه😁
دو تا از بچہ هاے گردان،
غولـے را
همراه خودشان آورده بودند و هاے
هاے مـےخندیدند.
+"این ڪیہ!؟"
-"عراقے"
+"چطورے اسیرش ڪردید؟"
مـےخندیدند.
-"از شب عملیات پنهان شده بود.
تشنگے فشار آورده با لباس بسیجےها
آمده ایستگاه صلواتـےشربت گرفتہ
بود،
پول داده بود!"
اینطورے لو رفتہ بود،
بچہها هنوز
مـےخندیدند...😅
『 』
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| #تلنگر⚡️
انسان با سه چیز مغرور میشود؛
1- نام بزرگ ...
2- خانه بزرگ ...
3- لباس فاخر ...
اما ..
افسوس که بعد از مرگ؛
1- نامش... مرحوم
2- خانه اش... قبر
3- لباسش... کفن
بر چرخ فلک مناز که کمر شکن اسـت👌🏻
بر رنگ لباس مناز که آخر کفن اسـت👌🏻
مغرور مشو که زندگی چند روز است👌🏻
در زیرِ زمین شاه و گدا یک رقم است👌🏻
〖 〗
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
چطوری بهتر ✨
مطالعه کنیم ؟
هر ۴۵ دقیقه یک استراحت کوتاه ⏰🛌🤪
یادداشت برداری کنیم 🤓🗒🖌
سخت ترین قسمت رو اول تموم کنیم🤯📈
به خودمون جایزه بدیم🥳🎁
سحر خیز باشیم🥱🖼
عوامل حواس پرتی رو دور کنیم🙄📱💔
#جهاد_علمی #مطالعه
❥︎•
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#تلنگر🖇
#شهیدانه🤍🕊
بعضی ها فکر می کنند.
اگر ظاهرشان را
شبیه شهدا کنند،
کار تمام است!
نه،
باید مانند شهدا زندگی کرد...!!
#شهید_همت🤍🕊
『 』
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
Chadorat Ra Betekan - Mohammad Hossein Poyanfar.mp3
6.88M
#مداحی
چادرترابتکان❣
روزیمارابفرست🥺
ایکهروزیِدوعالمهمهازچادرتوست♥️
من از خاک پای تو سر بر ندارم،✨
مگر لحظهای که دگر سر ندارم...♡
•♡•
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
[ #سخن_بزرگان🌾 ]
🧔🏻|#استاد_پناهیان
کسیکهدوستنداشتهباشهبیاد کربلا
مومننیست!
علامتمومناینهکه
هرچندوقتیکباردلشتنگمیشه...
براۍبینالحرمین،
دلشتنگمیشه..
میگه:
نمیدونمبرایچی!
ولی دلم میخواد برم کربلا ...💔
『 』
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
| #پروفایل🌱
| #پاییز✨
پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون میده!
کاش همه انسانها مثل پاییز باشن ..
تا از همون روز اول رنگ و روی اصلیشون رو نشون بدن!🍂🧡🍁❤️🍂
〖 〗
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
.
#استـوري
.
[ شب جمعهس
هوایت نکنم میمیرم💔 ]
.
#حالیکجاماندهرا
#جاماندهمیفهمدفقط..!
.
.
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
هرات-افغانستان🇦🇫
مقبره ملکه مهد علیا، گوهر شاد بیگم رحمة الله علیها👑
سازنده و موسس مسجد جامع گوهرشاد در کنار حرم مطهر رضوی و همسر شاهرخ تیموری.
از آثار و بناهای خیریهای که توسط گوهرشاد خاتون بنا شد، مسجد جامع، مدرسه و خانقاه شهر هرات افغانستان و مسجد جامع مشهد در ایران بیش از همه اهمیت دارند که در هر دو شهر به نام «مسجد گوهرشاد» موسوم و مشهور میباشند و از شاهکارهای هنر معماری و کاشی کاری قرن نهم هجری بهشمار میروند. همچنین او آثار ارزندهای در حرم امام رضا و اطراف آن پدیدآورد، از جمله دو رواق «دارالحفاظ» و «دارالسیاده» را بنا کرد. معمار این دو رواق و دو مسجد در هرات و مشهد، قوامالدین شیرازی بود.
روحش شاد و یادش گرامی باد...✨🌱
#اطلاعات_عمومی 🌏📚🗞
❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯
˹ ˼𖥸 ჻
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
#حاج_حسین_یکتا:
بچهها حواستان باشد، یک لحظه رفتم خار از پا کشم راهم صد سال دور شد. از در هیئت بیرونتان میاندازند از پنجره بیایید. شیطان زمینت میزند پاشو. یاعلی بگو و پاشو. چطو بچه زمین میخورد یاعلی میگوید پا میشود. از هیئت، جلسه، دوست خوب جدا نشویدا.
❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯
˹ ˼𖥸 ჻
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙
•• نسبت به زیبایی های جهان بیتوجه نباش🌸🥺💕
❥︎• ↷ #ʝøɪɴ ↯
˹ ˼𖥸 ჻
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙