❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری✨
#پارت63🌱
#بازگشت🕊
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
یک بار دیگه توی اینه نگاه کردم. از استرس دهانم خشک شده بود و پوست لبمو میجویدم.
مامان از توی اینه نگاهم کرد: مشکلی داری؟
_ استرس دارم.
_ به خدا توکل کن. انشالله که خیره. هراتفاقی که برات افتاد عزیزم، یادت باشه که خدا همراهته.
سرمو تکون دادم و دوباره خیره شدم به آینه. یک پیراهن ابی کاربنی بلند بود که آستین داشت. فقط قسمت یقه اش باز بود که میرفت زیر روسری. روسریم رو مدل لبنانی بسته بودم. یک روسری ابی سفید که کمی هم نارنجی توش داشت.
یک ارایش ملیح هم هلسا روی صورتم نشونده بود که چشمام رو درخشان تر نشون میداد.
نفس عمیقی کشیدم که صدای ارمیا رو از پشت سرم شنیدم: چه کردی بانو!
خندیدم و گفتم: چطوره؟
_ عالی! حرف نداره.
_ بریم؟
_بریم.
کت و شلوار توسی پوشیده بود و پیراهنی که یک رنگ خاص داشت. چیزی بین بنفش و بادمجونی.
کرواتش هم توسی بود با خط هایی از همون رنگ بنفش خاص.
سوار سانتافه سفیدش شدیم و به سمت عمارتشون روند.
از در ورودی عمارت گذشتیم. حیاط نبود که! باغی بود بسی زیبا!
ارمیا هم خیلی اصرار داشت که مراسم توی باغ باشه ولی مادرش میگفت که الان وسط پاییز هوا سرده.
وارد عمارت شدیم. یک نفر متوجهمون شد و بقیه رو هم با خبر کرد به دنبالش همه شروع کردن به دست زدن.
همه وجودم پر از شور و شعف شد.
نگاه های زیادی رو حس میکردم و فقط بعضیاشونو تشخیص میدادم. یک سری ها خوشحال، بعضی ها حسرت و حسودی و بعضی ها هم خنثی.
فقط خدا بود که میتونست سرنوشت من رو با اون قشر حسود به خیر بگذرونه...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•🌟•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙