❀(﷽)❀
#رمان_چاردیواری🌸
#پارت45🦋
#انتظار🍃
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
تقریبا یک ربع ولی برای من یک قرن از نبود هلسا میگذشت...
مامان که اومد، شروع کرد به گریه کردن و قربون صدقه رفتن. سعی کردم ارومش کنم و موفق هم شدم.
خاله ارام _ خوبی امیرم؟ بمیره خاله تورو روی تخت بیمارستان نبینه.
مامان با چشم غره ای به من، به خاله جواب داد: خدانکنه...
از خاله ارامم بدم میومد. هم از خودش هم از دختر و پسرش.
خودش بسی نچسب دخترش بسی اویزون و پسرش بسی شر بودن.
ارمیتا هم سلام و احوالپرسی کرد و روی یکی از صندلی ها نشست. بعد از چند دقیقه که کمی صحبت کردیم، مامان و خاله از اتاق بیرون رفتن و منو ارمیتا تنها موندیم.
ارمیتا لبخندی زد و گفت: از کی چاقو خوردی پسرخاله؟
_ از کی خوردم مهم نیست. اینکه تونستم دووم بیارم مهمه.
_ بله خوشحال از اینکه زنده ای ناراحت از اینکه روی تخت بیمارستانی.
ولی من ناراحت نبودم. بهترین لحظه های زندگیم توی همین بیمارستان رقم خوردن.
به سمت پنجره اتاق که به سمت محیط سالن بیمارستان بود، نگاهی انداخت و لبخندش عمیق تر شد. تعجب کردم و رد نگاهش رو گرفتم ولی چیزی ندیدم.
کنارم نشست و تقریبا بلند گفت: منم دوست دارم!
گیج نگاهش کردم تا حرفشو تفسیر کنم که در باز شد و چهره اشکی هلسا نمایان.
قطره اشکی روی گونش چکید و گفت: بازیم دادی؟
تازه داشتم میفهمیدم چع اتفاقی افتاده. ناگهانی از جام بلند شدم که دنبالش برم ولی درد بدی توی شکمم پیچید و اخ بلندی گفتم. روی زمین افتادم و به خودم می پیچیدم که ارمیتا جیغ زد و پرستار و صدا کرد.
بعدش دیگه چیزی نفهمیدم...
✍🏻نویسنده: یگانه28
•┈┈••✾•✨•✾••┈┈•
@chadorbesarha 💙