eitaa logo
چادر خاکی مادر
2.4هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
36.7هزار ویدیو
236 فایل
💚به عشق خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها #چادر_خاکی_مادر #چادر_خاکی_مادر ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ @CHadorhkaki ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯ ارتباط با 👇 مدیر کانال @abdimajid58 خادم کانال @gfbuhn
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5888598792168540998.mp3
13.86M
رو به اضطرار زینب بیا آقا 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🔴به کانال چادر خاکی مادر بپیوندید👇 @CHadorhkaki 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
چادر خاکی مادر
 #مدافع_عشق قسمت 2⃣ _ بےاحترامی نیست!…یڪ هفتس مدام توی این محوطه میچرخیداینجا محیط مردونس _ نیومد
قسمت 3⃣ . نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپلاڪ،سربندیازهراویڪ تسبیح سبزشفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم. وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم. مےآید…این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند. _ ریحانه؟ریحان؟….الو نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟ _ همینجا….چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم) میخندد… _ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم… _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!…همین یدونس! تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم… _ فاطمه سادات؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا…. فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود. توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے.. فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید _ بیا!!…. (وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟ _ شلواره!معلوم نیس؟؟ _ هرهرهر!….جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلےنیست!؟ _ چرا!…امامیگه فعلا نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!…ریحانه میگه خیلـےباحالـے!! وتولبخندمیزنـے میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی: _ خواهش میڪنم! احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم… نمیدانم ازچیست! از یا… دشت عباس اعلام میشودڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم. نگاهم رابه زیرمیگیرم وازتابش مستقیم نورخورشیدفرارمیڪنم. ڪلافه چادرخاڪےام رااززیرپاجمع میڪنم ونگاهےبه فاطمه میندازم.. _ بطری آبو بده خفه شدم ازگرما _ آب ڪمه لازمش دارم. _ بابا دارم میپزم _ خب بپز میخواااامش _ چیڪارش داری؟؟؟ لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے توازدوستانت جدامیشوی وسمت مامی آیـے… _ فاطمه سادات؟ _ جانم داداش؟ _ آب رومیدی؟ بطری رامیدهدوتومقابل چشمان من گوشه ای مینشینے،آستین هایت رابالا میزنےوهمانطور ڪه زیرلب ذڪرمیگویـے،وضومیگیری… نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوست صورتم میدود وگر میگیرم❤️ ✅ ادامــــــہ دارد... 🖤کپی با ذکر بلامانع است. ╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮      @CHadorhkaki ╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
چادر خاکی مادر
#مدافع_عشق قسمت 3⃣ #حجاب_میڪنم_قربه_الی_الله . نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپل
  قسمت 4⃣ _ ریحانه؟؟…داداش چفیه اش روبرای چنددقیقه لازم داره… پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من!چفیه رادستش میدهم واو هم به دست تو! آن را روی خاڪ میندازی،مهر وهمان تسبیح سبزشفاف رارویش میگذاری،اقامه میبندی ودوڪلمه میگویـے ڪه قلب مرادردست میگیرد وازجا میڪند…. بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.گرماوتشنگـےازیادم میرود.آن چیزی ڪه مرااینقدرجذب میڪندچیست. نمازت ڪه تمام میشود،سجده میڪنـےڪمـےطولانےوبعدازآنڪه پیشانےات بوسه ازمهر رارهامیڪندبانگاهت فاطمه راصدامیزنے. اوهم دست مرامیڪشد،ڪنارتودرست دریڪ قدمی ات مینشینیم ڪتابچه ڪوچڪےرابرمیداری وباحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن… …زیارت عاشورا وچقدرصوتت دلنشین است درهمان حال اشڪ ازگوشه چشمانت می غلتد… فاطمه بعدازان گفت: _ همیشه بعدازنمازت صداش میڪنےتازیارت عاشورابخونـے… چقدرحالت را،این حس خوبت را دوست دارم. چقدرعجیب..ڪه هرڪارت میدهد…حتـے لبخندت دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگرانجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراززمینش به جانت مینشست سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش راباتمام روح و جانم میبلعم… اگراینجا هستم همه ازلطف … الهـے.. فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده وچادرش راروی صورتش انداخته… _ فاطمه؟!!…فاطمه!!…هوی! _ هوی و….!.لاالله الا الله….اینجا اومدی ادم شے! _ هروخ تو شدی منم میشم! _ خو حالا چته؟ _ تشنمه _ وای توچراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟ _ واع بخیل!..یه اب میخواما… _ منم میخوام …اتفاقابرادرا جلو درباڪس آب معدنـےمیدن… قربونت بروبگیر!خدااجرت بد بلند میشوم ویڪ لگدآرام به پایش میزنم:خعلـےپررویـے اززیرچادرمیخندد… سمت درحسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم انطرف تر ایستاده ای و باڪس های آب مقابلت چیده شده. مسوولـــــــــــــــے آب دهانم راقورت میدهم وسمتت مےآیم…. _ ببخشیدمیشه لطفا اب بدید؟ یڪ باڪس برمیداری وسمتم میگیری _ علیڪم السلام!…بفرمایید خشڪ میشوم …سلام نڪرده بودم! … دستهایم میلرزد،انگشتهایم جمع نمیشود تابتوانم بطری هارا ازدستت بگیرم… یڪ لحظه شل میگیرم وازدستم رها میشود… چهره ات درهم میشود ،ازجا میپری وپایت را میگیری… _ آخ آخ… روی پایت افتاده بود! محڪم به پیشانـےام میزنم _ وای وای…تروخدا ببخشید…چیزی شد؟ پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت راازمن بدزدی… _ نه خواهرم خوبم!….بفرمایید داخل _ تروخدا ببخشید!…الان خوبید؟… ببینم پاتونو!…. بازهم به پیشانـےمیڪوبم! باخجالت سمت درحسینیه میدوم. صدایت را ازپشت سرمیشنوم: _ خانوم علیزاده!… لب میگزم وبرمیگردم سمتت… ✅ ادامــــــہ دارد... 🖤کپی با ذکر بلامانع است. ╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮      @CHadorhkaki ╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯
چادر خاکی مادر
#مدافع_عشق     قسمت 6⃣2⃣ زینب بااسترس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد _ کجا سرخ شده؟ _ یکمم تپل
     قسمت 7⃣2⃣ _ وا دخترخل شدی؟چرا می‌رقصی؟ روی تختم می‌پرم و می‌خندم _ اخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان راروی میزتحریرم می‌گذارد _ بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش رامی‌کند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می‌آورد یعنی…تواون سرت!شوهرذلیل! می‌رود و من تنها می‌مانم با یک عالم …… مدتی هست که درگیرسوالی شده ام توچه داری که من اینگونه هوایی شده‌ام …. روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا می‌شوم و غرولند می‌کنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک می‌کند که: _ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی. پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است می‌گوید _ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم راازهردویشان می‌دزدم و به ورودی ایستگاه نگاه می‌کنم.دلشوره به جانم افتاده ” نکند نرسند و ماتنها برویم”ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می‌پیچم و بازمی‌کنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی‌اورم ازجت بلند می‌شوم که مادرم سریع می‌پرسد: _ کجا؟ _ میرم آب بخورم. _ وا اب که داریم تو کیف منه! _ می‌دونم! گرم شده! شما می‌خورین بیارم؟ _ نه مادر! پدرم زیر لب می‌گوید: واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم می‌گویم و سمت آبسردکن می‌روم اما نگاهم می‌چرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن می‌رسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک می‌کنم و برمی‌گردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد .. _ هووی خانوم حواست کجاست!؟ روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم: _ شرمنده!ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد: _ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. دردلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه! اما فقط میگویم _ بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش ازجای دیگر پراست! سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید _ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم _ مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیز ✅ ادامــــــہ دارد... 🌸کپی با ذکر بلامانع است. ╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮      @CHadorhkaki ╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
جمعه به جمعه چشم من منتظر نگاه ڪے دل خسته ام شود😔 معتڪف پناهِ زمزمه ے لبان من این طلبست از 🕊 ڪاش شوم من عاقبت یڪ نفر از سپاهِ ...🌱 اللهم عجل لولیک الفرج 🏴‌ 🖤کپی با ذکر بلامانع است. ╭═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╮      @CHadorhkaki ╰═━⊰🍃🖤🍃⊱━═╯