eitaa logo
14 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
197 ویدیو
59 فایل
🍃🌺﷽🌺🍃 ایست🖐 کانالمون انتقال یافته بفرمایید داخل کانال جدیدمون↯ #نیلوفر•✾•• ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran  فرشته‌ها؁چادر؁
مشاهده در ایتا
دانلود
زیتون: چرا نمیذاری راحت برم مسافرت؟ الان که اینجوری هستی، ذهنم درگیر شد و نمیتونم در مسافرتم تمرکز کنم. هیثم: کجا میخوای بری؟ زیتون: یک ماموریت کاری. تعدادی از اسنادِ یک قرارداد هست که باید حضورا تحویل بدم و برگردم. هیثم: خوبه. کجا میری؟ زیتون: پاریس. هیثم: این همه راه از لندن بری پاریس برای تحویل مدارک و اسناد؟! زیتون: اینطوری خواستند. چون دسترسی ندارم نمیتونم باهات تماس داشته باشم. هیثم: حالا سعی خودتو بکن که بتونی لب تاپت با خودت ببری. گفتی کی پرواز داری؟ زیتون: جمعه. سه روز دیگه. 🔺زمان حال_شب_خانه امن1 مسعود: «پس دیدیش!» هیثم: «بله. دختر برازنده و یک مسلمان واقعی که میتونست ظرفیت خوبی...» مسعود: «مدارکش چی بود؟ منظورم مدارکی بود که باید این همه راه را میومد و حضوری تحویل میداد!» هیثم: «اسنادی از یک قرارداد که لابراتوارشون موظف بودند در قبال سالی 24 هزار دلار، قطعات سبک وزن برای یک شرکت در لندن تولید کنند.» مسعود: «چه نوع قطعاتی؟ مصرفش چیه؟» هیثم: «بچه های ما هنوز دارند کار میکنند و تا این ساعت نمیدونیم مصرف دقیق اون قطعات چیه؟ ولی هر چه هست نظامی به نظر میاد.» مسعود: «ما دنبال تحلیل نیستیم. اطلاع دقیق میخوایم. از خودش نپرسیدی؟» هیثم: «نمیدونست. اینا هم که گفت، با هزار تقیه و احتیاط گفت.» شیخ قرار: «چطور اعتمادش جلب کردی؟ چی شد که اسرارش را با تو درمیان گذاشت؟» 🔺زمان گذشته-روز-لابی هتل فلاورز پاریس هیثم و زیتون در لابی هتل گلهای پاریس که جای بسیار خوش منظره ای هست نشسته بودند. هیثم با کت و شلوار شیک زیتونی و زیتون هم با شال آبی آسمونی. هیثم: «ببخشید اگر اونجوری که میخواستی نبودم.» زیتون: «دارم میرم در حالی که تو تمام تصورات من درباره مردها را فرو ریختی. دیگه میخواستی چجوری باشی؟ تو حتی به من فرصت ندادی بهت نزدیک بشم و خودتم خیلی ماهرانه فرار میکردی! چرا؟» هیثم: «مردها در تصورات تو چطوری بودند که بهمشون ریختم؟» زیتون: «فرصت طلب. اهل هوای نفس. اینکه تا یک دختر تنها و مشتاق را میبینند همه چیز یادشون بره.» هیثم: «نمیگم آدم خوبی هستم. چون خودم خبر دارم چه عوضی هستم اما تا تعهد و تعلق یک زن در زندگیم به عهده ام هست نمیتونم به یکی دیگه نزدیک بشم.» زیتون: «خوش به حالش. فکر کنم اون خوشبخت ترین زن دنیا باشه.» هیثم: «دوباره هم میتونم ببینمت؟» زیتون: «اینجوری؟ فایده ای هم داره؟» هیثم: «تو واقعا فایده دار بودن یک رابطه را در ...» زیتون: «نه ... نه ... فکر بد نکن. منظورم اینه که دوست دارم ببینمت ولی تو خیلی متعهدی! تو خیلی اهل رعایت و حلال و حرام هستی. اصلا به خاطر همین وقتی اومدم فقط کنجکاو بودم اما الان که دارم میرم، تمام فکر و ذهنم تو هستی! تو که حتی به من دست نزدی و به چشمانم خیره نشدی!» هیثم: «تو هم در تمام فکر و ذهن من هستی. دوباره میپرسم: باز میشه همدیگه رو ببینیم؟» زیتون: «چرا که نه. چیزی که در کنار تو دارم، هیچ زنی در کنار مردی که باهاش رابطه داره، نداره.» هیثم: «اون چیز چی هست؟» زیتون: «امنیت!» ادامه دارد... ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آفتاب شب یلدای همه ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
مسعود: «البته تا ببینیم هیثم میتونه این زیتون را تخلیه کنه یا نه؟ اگه بتونه و گره از معماها باز کنه، اون وقت باید بالاتر از دست مریزاد گفت.» هیثم: «کشف خانم زیتون کار خودمون که نیست! هست؟» شیخ و مسعود خندیدند. مسعود در حالی که داشت برای هر سه نفرشون چایی میریخت گفت: «کار ما که نه. کار دستگاه اطلاعاتی ایرانه.» هیثم با لبخندی از سر رضایت و لذت گفت: «حدس زدم. کارشون درسته. کدوم میز؟» مسعود نگاهی به شیخ و هیثم انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت: «میز اسراییل!» 🔺دو هفته قبل-ایران-دستگاه امنیتی در یک جلسه مهم که حدود سی نفر اطراف یک میز نشسته بودند و هر کدام مدیران یک بخش از دستگاه امنیتی بودند، معاون مجموعه در حال تقدیر از خدمات یکی از نیروهایی بود که قرار بود در آن جلسه ابقا شود. معاون: «رسم ما این نیست که جلسه ابقا برای کسی بگیریم. اما الحمدلله در حوزه مباحث مربوط به اسراییل، میز اسراییل تونسته به خوبی ماموریت های محوله را تعریف و اجرا کنه. همان طور که همه شما میدونید اسراییل که در زمینه خرابکاری ها و ناامنی های صنعتی و نظامی و مسائل میدانی در ایران هزینه و سرمایه گذاری بزرگی کرده، در طول دو سال اخیر توفیق خاصی نداشته و مرتب با شکست های پیاپی مواجه بوده . بلکه ما توانستیم به صورت مکرر در اقصی نقاط دنیا، بیخ گلوی هر جایی که اسراییل سرمایه گذاری کرده بود... با همه این توصیفات، این توفیقات را مرهون مدیریت برادر «حامد» میدونیم. امروز هم دعوت کردیم که در جلسه ابقا و تشکر از این بزرگوار در سمت و مسئولیت «میز اسراییل» شرکت کنیم و هماهنگی های لازم در این خصوص با سایر مدیریت ها، در همین جلسه ابلاغ بشود...» بعد از جلسه همه به طرف حامد رفتند و دونه به دونه بهش تبریک گفتند و حال و احوال کردند. حامد: به به حاج محمد آقا! محمد: سلام. تبریک میگم. ان شاءالله ادامه موفقیت ها. حامد: تشکر. اما من همیشه به هوش و ذکاوتت غبطه میخورم. محمد: شکسته نفسی میکنید. به هر حال مثل همیشه در امنیت داخلی درخدمتیم. حامد: خدمت از ماست. هنوز اونجایید؟ محمد اندکی سرش را نزدیک آورد و چشمکی زد و گفت: خاکش واسه ما گیرا بود. مثل خاک میز اسراییل برای شما. حامد خنده نسبتا بلندی کرد و گفت: خیلی هم عالی. حتما مزاحم میشم. ادامه دارد... ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
-آخه ما الان در حال تسویه و حساب رسی سالانه با شریکانمون هستیم. میخواستم بدونم شرایط شما چطوریه؟ -خوشحال شدم که مطرح کردم. اگر بشه با هم کار کنیم خیلی عالی میشه. -البته. بیشتر برام توضیح بده. -صبر کن دو تا فایل مربوط به جذب سرمایه و بازاریاب برات بفرستم. لحظاتی بعد، زیتون دو تا فایل برای هیثم فرستاد. -این ها فایل هایی هست که باید مطالعه کنی و نظرت را به ما بگی. هیثم حواست باشه که خیلی فرصت نداریم. اگر نتونی تا فرداشب به من جواب بدی، ممکنه دیگه نتونم کاری بکنم. -چرا؟ چه اتفاقی میفته؟ -جلسه میذارن و از بین پیشنهاداتی که تا الان از سراسر دنیا اومده یکیشو انتخاب میکنند. -باشه. من مطالعه کنم و بهت بگم. بیروت-دفتر کار مسعود مسعود در حال تماس تلفنی با هیثم بود که تکلیف نهایی را روشن کنند: -چه خبر؟ -مشکلی نیست. برم سرِ قرارداد؟ -ما هم مشکلی نداریم. ولی بگو تا رقیبانم را نشناسم و یا حداقل چندین شرکت و کشور خریدار را ندونم نمیتونم تصمیم بگیرم. 🔺پاریس-دفتر کار هیثم زیتون به این سوال هیثم اینطوری جواب داد: «تو نگران چی هستی؟ وقتی تو بیایی وسط و تایید بشی، دیگه اونا پا پس میکشن.» هیثم نوشت: «شرکای من دوس ندارن با هر کسی رقابت کنند. من حق ندارم بدونم چه کسانی با من رقیب هستند و یا تا الان با شما کار میکردند؟» زیتون: «اینجا امن نیست. میترسم بگم.» هیثم: «متوجه شدم. پیشنهادت چیه؟» زیتون: «میفرستم در جیمیل دومت.» هیثم: «عالیه. حواسم به اون نبود. منتظرم.» 🔺دو ساعت بعد-دفتر کار هیثم شب شده بود و هیثم که خیلی خسته و کوفته بود خودش را به زور بیدار نگه داشته بود که هر طور شده اول آن پیام را از زیتون دریافت کنه و بعدش بخوابه. راه میرفت. چایی میخورد. ورزش میکرد. تا بالاخره یک صدایی شنید و فورا رفت پشت سیستم. تا چشمش به پیام زیتون افتاد و حدود بیست فایل با حجم متوسط را دریافت و ذخیره میکرد، خواب از چشمش پرید و به به میگفت. اما خبر نداشت ... 🔺همان لحظه-لندن-دفتر کار زیتون زیتون تا دید که هیثم آنلاین هست و پیام تشکر براش فرستاد، صندلیش را چرخوند و به پشت سرش برگشت و به پیرمردی که آنجا بود و سیگار میکشید گفت: «قربان فرستادم. داره میبینه.» پیرمرد انگلیسی: «کارت خوب بود. روش کار کن.» زیتون: «چشم» پیرمرد: «گفتی اسمش چی بود؟ زیتون: «خودشو هیثم معرفی کرده.» پیرمرد در حالی که فکر میکرد و به نظرش اسمش آشنا بود، چشمانش را ریز کرده بود و با خودش تکرار میکرد: هیثم ... هیثم ... هیثم ... کجا شنیدم این اسمو؟ ادامه دارد... ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کردی با این جماعت ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
نجم الرئوف: 🖇♥️ خوشبختی یعنی جلوی امام زمان عج بایستی و بگی آخرین گناهم یادم نیست😔✌️🏻 ☺️✌️🏻 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
و او اگر بخواهد هر غیر ممکنی ممکن میشود ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
شخص اول مملکت با یک دستِ مصدوم Vs شخص دوم مملکت با دو دست سالم ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایران یعنی سید علی خامنه ای ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید احمد مشلب ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------
16.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سین مثل 😍 پیشنهاد دانلود ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓ -----------♡♡{❤}♡♡-----------   @chadorihaaasheghtarand -----------♡♡{❤}♡♡-----------