eitaa logo
14 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
197 ویدیو
59 فایل
🍃🌺﷽🌺🍃 ایست🖐 کانالمون انتقال یافته بفرمایید داخل کانال جدیدمون↯ #نیلوفر•✾•• ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran  فرشته‌ها؁چادر؁
مشاهده در ایتا
دانلود
مژده مژده داستان ضد جاسوسی ✍محمد رضا حدادپور از امروز حوالی ساعت ۱۵
امیدوارم از رمان لذت ببرید
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔵🔴 آنچه گذشت 🔴🔵⚫️ هیثم که از حلقه محافظان سید حسن نصرالله است پس از سخنرانی سید، مورد هدف قرار گرفت و از خود گذشتگی کرد. پس از پیاده شدن از پرواز پاریس به بیروت، مامور انتقالش از فرودگاه متوجه تهدیدی شد و در نتیجه او را رها کرد و هیثم با تیم دیگر، به منطقه ضاحیه بیروت منتقل شد. 🔺🔻🔺🔻🔺🔻 ⛔️ ⛔️ שורבה ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺 شب-خانه امن۱ هیثم به همراه دو مامور انتقالش، بعد از خروج آسانسور، وارد راهرویی شدند که دو نفر مسلح در آنجا قدم میزدند. با آنها به نشان احترام، سر تکان داده و بعد از اینکه زنگ یکی از واحدها را زدند و تصویر آنها در دوربین مدار بسته اتاق کنترل تایید شد، وارد شدند. آن دو نفر، وقتی هیثم را تحویل دادند خداحافظی کرده و رفتند. هیثم وارد اتاق اول شد. کاملا به قوانین آشنابود. همه چیزش را آنجا تحویل داد. حتی لباس ها را به طور کامل درآورد و لباس زیرهایش را هم عوض کرد. سپس وارد یکی دیگر از اتاق ها شد که دو نفر به نام های شیخ قرار و مسعود حضور داشتند. شیخ قرار فردی حدودا شصت ساله با محاسن سفید و دشداشه عربی بلند بود و مسعود حدودا پنجاه ساله و محاسن جوگندمی کوتاه و کت و شلوار خاکستری داشت. پس از دیده بوسی، نشستند و شروع به صحبت کردند: شیخ قرار با لبخند و نورانیتی که داشت رو به هیثم گفت: «اگر میدونستیم که شما اینقدر گرفتار میشید و توفیق دیدن شما از ما سلب میشه، قبول نمیکردیم که این مسئولیت را به شما بدهند.» هیثم خندید و گفت: «تشکر. لطف شما همیشه شامل حال من هست.» مسعود که از جدیت خاصی برخوردار بود گفت: «کارها در پاریس خوب پیش میره؟» هیثم: «برای همین مزاحم شدم. همین جا صحبت کنیم؟» مسعود نگاهی به شیخ انداخت و گفت: «شما اجازه میدید؟» شیخ قرار هم سری تکان داد و گفت: «بفرمایید.» هیثم لیوان آب جلویش را برداشت و لبی تازه و گلویی صاف کرد. 🔺 زمان گذشته-روز-منطقه اُپرا پاریس هیثم در دفترش با چند کارمند زن و مرد که همگی عرب هستند مشغول به کار بود. وقتی درب اتاقش را قفل میکرد، این معنی را به منشی و سایر همکاران القا میکرد که کسی اجازه ورود به هیچ وجه ندارد. هیثم معمولا عصرها به مدت دو سه ساعت در دفترش میماند و با کامپیوتر قرمز رنگ شخصی اش کار میکرد. وارد فیس بوک شد و صفحه ای به نام «olive» به معنی «زیتون» را باز کرد. به محض اینکه دید طرف مقابلش آنلاین است، کفش و جورابش را درآورد و با لب تاپش روی مبل رفت و تکیه داد و شروع به چت کردن کرد: زیتون: خسته نباشی. هیثم: خسته نیستم. زیتون: امروز هم خیلی کار داشتی؟ هیثم: حتی فرصت خوردن ناهار نداشتم. زیتون: پس چرا الان اینجایی؟ برو یه چیزی بخور وبعدش بیا. هیثم: یه چایی تلخ خوردم. کاش بقیه بیشتر از تو فکرم بودند. زیتون: عزیزم. خودتو ناراحت نکن. هیثم: میترسم. زیتون: از چی؟ هیثم: از درد بی توجهی. زیتون: میفهمم. تو باید تصمیم بگیری که از زندگیت چی میخوای؟ هیثم: بگذریم. تو چه کار میکردی؟ زیتون: هر وقت بحثمون به اینجاها کشید تو میگی بگذریم! چرا بگذریم؟ بیا یه بار درباره اش منطقی صحبت کنیم. هیثم: من هیچ راهی ندارم. فکر و روان خودمو به خاطر هیچ، مشغول و تلف نمیکنم. زیتون: تو زندگیت چه کاره ام؟ هیثم: یک همکار که پس از مدت کوتاهی، دوست اجتماعی و مجازی هم شدیم. زیتون: دستت درد نکنه! هیثم: میترسم دعوامون بشه. ولش کن.
بسم الله الرحمن الرحیم ⚫️🔴🔵آنچه گذشت🔵🔴⚫️ هیثم از فرودگاه به خانه امن1 منتقل شد. در آنجا با شیخ قرار و مسعود جلسه داشت و از میزان پیشرفتش در رابطه با سوژه ای که نشان شده بود گفتگو کردند. هیثم با او که نام مجازیش زیتون است قرار گذاشته اما زیتون نمیدانست که هیثم پاریس است. بالاخره با هم دیدار کردند و هیثم در حاشیه آن دیدار متوجه شد که زیتون در حال تحویل دادن مدارک قرارداد مهم و سرّی لابراتوارشان به یک شرکت در لندن است. در آن مراودات، زیتون متوجه پاکی و تعهد هیثم به همسر و خانواده و دین و مسائل شرعی شد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔ ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺زمان حال-خانه امن1 – شب شیخ: «که اینطور! گفته بودند که این رابطه را خیلی خوب مدیریت کردی و اجازه حاشیه ندادی. احسنت.» هیثم: «تعبیر شما بهتر از سایر تعابیر هست: مدیریت! آره. من مدیریت کردم. وگرنه تقوای خاصی به خرج ندادم. معلوم نیست اگر به طرف رعایت و یا عدم عدم رعایت تقوا رفته بودیم چیکار میکردم؟» مسعود: «امنیتش را حفظ کن تا بهت بیشتر اعتماد کنه. ما سه چیز را باید کشف کنیم: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ اگر بتونی محل مونتاژ یکی از محصولاتشون را پیدا کنی، عالی میشه. چون خیلی بسته عمل میکنند و هوشیاری کامل دارند.» شیخ: «من هم موافقم. تمرکزت را بذار روی پیدا کردن محل یا یکی از محل های مونتاژ. شک نمیکنه اگر بازم درباره این چیزا حرف بزنی؟» هیثم: «نمیدونم. باید امتحان کنم.» مسعود: «وقت بذار. مبهمه اما میتونه مهم باشه. اسم واقعیش نپرسیدی؟» هیثم: «برای اینکه احساس امنیت بیشتری کنه، هیچ تجسسی درباره هویتش نکردم.» مسعود: «خوبه.» هیثم: «و سومین چزی که باید بفهمم چیه؟» مسعود: «رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟ رابطشون کیه که رد پای مواد کشتار جمعی اینها بر تن و بدن مردم و شهدای یمن، از بقیه موادها و محصولات مرگبار شرکت های دیگه بیشتر پیدا میشه؟ چرا هر وقت مکان خاصی از پادگان ها و مراکز حساس سعودی ها به دست یمنی ها میفته، نصف بیشتر مواد بسیار خطرناکی که کشف و ضبط میکنند مال لابراتوار ایناست؟ اون کیه که این قدر دقیق و حساب شده داره معاملات با این گستردگی را آرام و بدون سر و صدا جفت و جور میکنه و اسم خودش و محصولاتی از این دست، هیچ سند و مدرکی به جا نمیذاره؟» هیثم: «پس دنبال شخص هستین؟» مسعود: «دقیقا. چون متوجه شدیم که معاملات وزارت های دفاع انگلستان و عربستان که رسمی انجام میشه، هیچ کدومش شامل این حجم از مواد ممنوعه جنگی و کشتار جمعی نیست. میخوایم بدونیم چه کسی پشت این معاملات هست که میتونه این قدر زیاد و بی سر و صدا این مواد را از لابراتوار این ها تهیه کنه و بفرسته عربستان؟» شیخ: «چون حالا فقط بحث ارسال آن محمولات به سعودی نیست. بچه های واحد تحقیقات از کشف دو سه نمونه از اون مواد در بندرگاه همین بیروت خودمون خبر دادند که این بیشتر ما را نگران میکنه.» 🔺زمان گذشته-بندرگاه بیروت سه نفر با لباس و تجهیزات میکروبی(تجهیزات مربوط به ش.م.ر) در حالی که کیت و وسایل مربوط به تشخیص مواد منفجره داشتند، به دقت وجب به وجب سیلوی شماره 11 بندر را زیر و رو میکردند. یکی از آنها سر جایش ایستاد. دو قدم به عقب برگشت. خیلی آرام و با احتیاط گفت: «یه چیزی پیدا کردم اما دقیق تشخیص نمیده!» یه نفر دیگشون با تعجب گفت: «مگه چیه که نمیتونه تشخیص بده؟» جواب داد: «نمیدونم. به خاطر همین تردید دارم که رد بشم یا نه؟» نفر سوم گفت: «نمونه گیری کنید. همین حالا. ممکنه دیگه دستمون بهش نرسه.» نفر دوم یک ماژیک بزرگ از جیبش درآورد و یک دایره به شعاع چهار متر اطراف نفر اول کشید. دیدند در اون شعاع، فقط چهار تا جعبه موز هست اما روی آن، یک نفر با دست خط خاصی به زبان انگلیسی نوشته«با احتیاط حمل شود.» در بیسیم هماهنگ کردند که همان جا سرِ جعبه ها را باز کنند. وقتی اجازه اش را گرفتند و با احتیاط و وسواس زیاد بازش کردند، با کمال تعجب دیدند که مملو از مواد مایع رنگی است. نفر اول به نفر دوم گفت: «تشخیص میدی چیه؟» نفر دوم گفت: «تا حالا ندیدم. میشه حدس زد اما نمیدونم.» نفر سوم گفت: «ولی دستگاه ما با حساسیت بالا کشفش کرد. ینی چه کوفتیه؟» نفر دوم گفت: «نمیدونم. با بارِ کجا اومده؟» نفر اول گفت: «نگا. دست خط روش انگلیسی هست.» نفر سوم: «هماهنگ میکنم برای انتقالش. به هر حال خطرناکه اینجا بمونه.» 🔺زمان حال-خانه امن1 مسعود: «گزارشی که ما داریم اینه که همه انواع آن مواد فقط در لابراتوار همین خانم زیتون و دوستاش تولید میشن.» هیثم: «عجب. راستی همه ربط و رابطه ما با اون شرکت، همین خانم زیتون هست؟» مسعود: «متاسفانه آره. اینم خدا رسوند.» شیخ: «بله واقعا! باید به کسانی که این دختر را با چنین موقعیت حساسی به ما معرفی کردند دست مریزاد گفت.»
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 هیثم با زیتون ارتباط گرفته و مسعود به هیثم گفت که دنبال سه مسئله هستند: اولا شرکت اونا دیگه به کجاها سرویس میده؟ ثانیا محل تست موادشون کجاست؟ و یا کجا مونتاژ میکنند؟ ثالثا رابط معاملات اونا با عربستان کیه؟ همان مواد مربوط به سلاح های کشتار جمعی که از لابراتوار زیتون به سعودی و... داده شده در بندرگاه بیروت هم کشف شده و همین سبب حساس تر شدن بچه های حزب الله شده. و همچنین هیثم فهمید که زیتون توسط مسئول میز اسراییل در دستگاه امنیتی ایران به آنان معرفی شده است که نام عملیاتی او «حامد» می باشد. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ محمد رضا حدادپور جهرمی 🔺پاریس-دفتر کار هیثم هیثم هر روز به مدت سه ساعت وقت میگذاشت و کلیه قراردادها و فاکتورها را شخصا میدید و اگر مشکل و یا ضعف و یا مسئله ای در روند قراردادها میدید تذکر میداد تا اصلاح کنند. گاهی هم عصبانی و یا ناراحت میشد و لازم میدید کع تذکراتی را به بچه های دفترش بدهد. هیثم: «مثل اینکه حواستون جمع نیست چقدر کارمون حساسه! مسئولیت ما خیلی سنگینه. از یه طرف باید دنبال قراردادهای مناسب و پول آور برای تامین مخارج رزمنده ها علیه اسرائیل و آمریکا باشیم و از یه طرف دیگه هم نباید ذره ای و یا نقطه ای اشتباه کنیم تا شرکا و یا مشتری های ما به ما بدبین بشن. ما ناسلامتی شاخه اقتصادی و دارایی حزب الله هستیم. به وسیله سرمایه هایی که ما جذب میکنیم باید به یک مرحله ای برسیم که دیگه دستمون جلوی حامیانی که تا الان زحمات ما را کشیدند دراز نباشه و به استقلال هر چه بیشتر حزب الله کمک کنیم. دیگه به هیچ وجه کم کاری و بی انضباطی مالی در اوراق و مدارک نبینم. چند روز لبنان بودم اما الان که برگشتم از رفتنم پشیمون شدم. بیشتر دقت کنید. بفرمایید سر کارتون.» 🔺تهران-دستگاه امنیتی-میز اسراییل حامد مردی جا افتاده با قدی متوسط بود که کارمندانش خیلی روی او حساب میبردند و میدانستند که وقتی میگوید کاری بشود، باید بشود. حامد در جلسه داخلی میز اسراییل به مدیرانش میگفت: «ما تا ابد نمیتونیم بشینیم و شاهد انواع خیانت ها و جنایت ها از طرف کشورهای سلطه باشیم. نمونه اش همین Mi6 که فکر میکنه خبر نداریم که ساقی اصلی پخش محلول های کشتار جمعی اونا هستند. رابط ما در افغانستان میگفت نمونه هایی از اجساد مردم تونستند جمع آوری کنند که نشون میده نوع مواد استفاده کننده در ترکیبات و سلاح ها عوض شده و جهش پیدا کرده.» یکی از مدیران حامد گفت: «ببخشید ما شواهدی برای ارتباطش با اسراییل داریم؟» حامد: «هنوز نه! ولی بعیدم نیست. چطور؟» جواب داد: «بهتر نیست این موضوع را میز انگلستان پیگیری کنه؟ البته اگر صلاح میدونید.» حامد: «اتفاقا کار هموناست. درسته. قبول دارم. چون در مسیر چند تا از پرونده های ما چنین چیزی بود باید در جریان قرار میگرفتید.» آن مدیر کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «البته ما جزیره نیستیم و نباید جزیره ای عمل کنیم. جسارت بنده را ببخشید. ولی چون دیدم تا الان چند بار مطرح کردید و بعدش هم تقسیم کار براش انجام دادید و دو سه بار در دستور کار بوده، متوجه ارتباط مستقیم این موضوع با خودمون نشدم.» حامد: «نه خواهش میکنم. اقدامات قبلی در جای خودش محفوظ. از دوستان هم تشکر میکنم. اما انتظاری که دارم اینه که این موضوع فراموش نشه و اگر بازم به شواهدی در این خصوص رسیدید به صورت آنی مطلع بشم.» 🔺پاریس-دفتر کار هیثم عصر بود و هیثم معمولا با نوشیدن دو لیوان چایی خستگی درمیکرد. استکان دوم که تمام شد، لب تاب قرمزش را روشن کرد و فورا به صفحه زیتون رفت. دید آفلاین هست. شروع به نوشتن پیام کرد: «اومدم ولی نبودی...» وسط نوشتن بود که زیتون آنلاین شد. هیثم فورا پاشد رفت در اتاقش را قفل کرد و برگشت سرِ سیستم و شروع به چت کرد: -خسته نباشی. چایی چطور بود؟ -عالی. من معمولا دو تا چایی با هم میخورم اما از وقتی اون چایی را برام آوردی، دوست دارم هر بار سه تا بخورم. -خوشحالم که پسندیدی. -الان اون روسری گل دار پوشیدی که اون روز با اون دیدمت؟ -نه. اونو گذاشتم برای وقتایی که با تو قرار دارم. -خوبه. امروز خیلی کار داشتی؟ -عصبی شدم امروز. از بس تماس گرفتم و ایمیل فرستادم. دیگه چشمام درست نمیبینه. -چرا؟ برای شرکتتون؟ -آره. داریم بازاریابی میکنیم ولی کسی را نتونستیم پیدا کنیم که از یک طرف خیلی فضولی نکنه و از یک طرف دیگه بتونه پیشنهادات خوبی با خودش بیاره. چشمان هیثم با این جملات زیتون برق زد و چیزی از ذهنش گذشت. -شرایط بازاریاب شما باید چطوری باشه؟ حتما رسمی و دولتی باید باشه یا چی؟ -اتفاقا از دولتی ها به خاطر حساب رسی های سالانه و این حرفه ها خوشمون نمیاد. اولش یک تحقیقات داره که انجام میدیم و اگر تایید شد وارد مذاکرات بعدی میشیم. چطور هیثم؟