✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀✨🥀
#روایت_شهادت #خاطرات_شهدا
«آوای حمید»
_دارم میام بابا. آماده باش کم کم بیا دم در.
حمید رضا گوشیاش را میگذارد توی جیب شلوار جینش. تندتر قدم بر میدارد. توی تاریکی ساعت نه و نیم شب می رسد به فلکه سه گوش و راهش را کج می کند سمت خیابان ابوریحان.
کتابفروشی آن طرف خیابان کرکره هایش را داده پایین، مغازه اسنوا هم.
حمید تیزتر می رود، شاید آوا بیاید دم در توی تاریکی معطل شود. قدمهایش را آنقدر تند بر میدارد که پاچه های شلوارش به هم می خورد. صدای دخترانهای تمرکزش را به هم می ریزد.
بر میگردد، صدا از آن طرف خیابان است. چند نفر اراذل، دوتا دختر را دوره کرده اند!
یکی از پسرها بازوی دختری که موهایش را روی شانه اش ریخته، بزور می کشد. دختر اما مقاومت کم جانی می کند! زورش نمی رسد و هر بار پسر مثل پرکاهی او را می کشد سمت خودش.
حمید بناگوشش داغ می شود و انگشت هایش ناخودآگاه جمع می شود توی دستش!
دخترها را آوا می بیند. به سرعت برق، عرض خیابان را طی می کند. آن لحظه اصلا فکر نمی کند این دخترها چرا این موقع شب توی این خیابان تاریکند! چه سر و سری با این پسرها دارند، اصلا به من چه!
فقط دخترها را آوا می بیند.
می رود وسط پسرها، شروع میکند عین پهلوان ها با چند تا حرکت پسرها را دور کند که دستشان به آوا نرسد! پسرها دوره اش می کنند! یکیشان که لباس های مشکی پوشیده، دست می برد به طرف کمر شلوارش. چیزی را در می آورد و از پشت فرو می کند توی کتف حمید. باز هم می زند، و باز هم.
حمید با آن پسری که جلو اش ایستاده گلاویز میشود. پسر جلویی چاقویش را از سینه حمید بیرون میکشد و خون میرسد به بافت لباس جین گشادش. دوتا عابر پیدا میشوند و پسرها را از حمید دور میکنند. دخترها تا خودشان را از کف خیابان جمع کنند، آوا هم آمده دم در.
حمید ریه اش می سوزد، اما هنوز ایستاده!
لباسش خونی شده است و موتور سوار او را مینشاند ترک موتور تا او را برساند جایی، آوا آمده دم در.
احساس می کند توی سرش یک قلب گنده دارد می تپد، توی شقیقه هایش توی مغزش، سر چهار راه دادگستری دست هایش شُل می شود، گردنش ول می شود، می افتد کف خیابان! روی آسفالت های سیاه شب.
آوا دم در خانه دوستش این پا و آن پا می کند.
حمید تا به بیمارستان میرسد به کما میرود. لباس آبی جینش دیگر قرمز شده است.
آوا هنوز منتظر، دم در ایستاده است.
#خوش_غیرت #شهید_حمید_رضا_الداغی