❇️ دوره آموزشی صفر پنج بیرجند رو تموم کرده بودیم. خود فرمانده پادگان افتاده بود بین صف ها وافرادی که مثل من بدن ورزیده ای داشتند سوارماشین می کرد. از پادگان خارج شدیم. رسیدیم به محله اعیان نشین بیرجند. استوار مقابل یکی از خانه ها پیاده شد و زنگ خانه را زد. به من گفت: «تو از حالا در خدمت صاحب این خانه ای. هر چی هم که گفتند بی چون و چرا اطاعت می کنی».
🔸 پیرزنِ خدمتکار، راهنمایی ام کرد بسمت اتاقی. چند بار «یاالله» گفتم. زن جوانی صدا زد: « یاالله، سرت رابخورد! بیا تو دیگه». قدم که جلو گذاشتم. تمام تنم خیس عرق شد. مقابلم، زن جوان بی حجابی با آرایش غلیظ نشسته بود و پاهایش را هم روی هم انداخته بود.
سرم رو انداخت پایین و سریع برگشتم بیرون و هر چی هم پیرزن خدمتکار اصرار کرد که: “برگرد پسر، اگر بری می کشنت” توجهی نکردم .
بیرون اومدم و پرسان پرسان پادگان رو پیدا کردم. تو پادگان هر چی اصرار و تهدید کردند نتوانستند خامم کنند که برگردم و گماشته زن بی حجاب یک سرهنگ بی غیرت بشم.
🔹 پادگان هجده سرویس بهداشتی داشت که در هر نوبت چهار نفر تمیزش می کردند. یک هفته تمام، یک نفره شدم مسول نظافت همه سرویس ها. روز هشتم سرگرد آمد. فکر می کرد این تنبیه نظرم رو عوض کرده. گفت: «حالا آدم شدی؟؟ »
👈 گفتم: «جناب سرگرد! اگر بگی تا آخر خدمت، همه نجاست ها را با سطل، خالی کنم توی بشکه و ببرم بیابون، با افتخار انجام میدم؛ اما دیگه به اون خونه برنمی گردم حتی اگه منو بُکشید ».
بیست روزی همونجا بودم. آخر کار دیدند حریفم نمی شوند منتقلم کردند گردان خدمات.
#شهید_برونسی
.
#برشی_از_کتاب [ ۱۴ ]
📌 شهردار؛
❁ آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار نوبتش میشد. یکسره این طرف و آن طرف میدوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیصشان؛ دایم توی خط میرفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداریاش در جبهه را بدهد به دیگری. غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچهها خواست به حساب خودش تیز بازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سرپنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون. فکر کرد حاجی ندیدش. دید ولی خودش را زد به آن راه. حاجی سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
❁ کسی که ظرفها را برده بود نشسته بود پای شیر آب خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشتِ سر شانههاش را گرفت بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همینجا که کمک کردی و ظرفها رو آوردی دستت درد نکنه بقیهاش با خودم. گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا. حاجی آستینهای او را کشید پایین گفت: نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارهای خودت. او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
❁ اصرارش فایدهای نداشت. کوتاه هم نمیآمد از او پیلهتر حاجی بود. آخرش گفت: شما میخوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که! بالأخره برگشت. وقتی آمد گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، میمیرند.
📚 کتاب «خاکهای نرم کوشک» صفحه ۹۶. | راوی: سید کاظم حسینی. #شهید_برونسی