#سرگذشتواقعیانسانهارواینجابخونید
#داستانیکهازخوندنشسیرنمیشین
سرگذشت واقعی بیراهه ❌❌❌
خیلی زود رسید روز زایمان و خدا دختر اول خودم و احمد رو گذاشت توی دامنم و چقدر اون روز من خوشبخت بودم! اسم دختر رو آتوسا گذاشتیم و شد قند و عسل زندگی من و احمد و و خیلی امیدوار بودم شر پروانه گور به گوری کنده شده باشه از زندگیم اما خودم رو داشتم گول میزدم.دقیق زمانی من باردار بودم احمد رابطه اش رو با پروانه نزدیک تر کرده بود و من خبر نداشتم.کم کم که دخترم بزرگ میشد عشق احمد هم بهش و به زندگی مون افزایش پیدا میکرد به طوری که زودتر می اومد خونه و به قول خودش وقتی میرفت سر کار لحظه شماری میکرد که به آتوسا برسه و در آغوشش بگیره.دیگه دخترم حدود شش ماهه بود که بازم دیدم احمد زیاد سر تو گوشی میکنه و گاه با خودش میخنده بازم مثل خوره افتاد به جونم که نکنه پروانه ارتباط باهاش گرفته اما خوب گفتم اول از خودش بپرسم که وقتی میگفتم احمد چرا بازم اینقدر سرت توی گوشیه بازم به نوعی طفره میرفت تا جایی که یه روز بهش خواستم یه دستی بزنم گفتم پروانه چطوره؟ ازش خبر داری؟ که بدون رودروایسی گفت اره اتفاقا سلام گرم رسوند خدمتت فکر کردم شوخی میکنه گفتم احمد سر به سرم نزار اما احمد با طمانینه گفت چرا بخوام سر به سرت بزارم خوشگل؟! میگم خوبه سلام میرسونه.وقتی منگی منو دید چشمکی زد و گفت نترس بانو، پروانه داره شوهر میکنه! تا
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامشو اینجا بخون👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
#سرگذشتواقعیانسانهارواینجابخونید
#داستانیکهازخوندنشسیرنمیشین
سرگذشت واقعی بیراهه ❌❌❌
خیلی زود رسید روز زایمان و خدا دختر اول خودم و احمد رو گذاشت توی دامنم و چقدر اون روز من خوشبخت بودم! اسم دختر رو آتوسا گذاشتیم و شد قند و عسل زندگی من و احمد و و خیلی امیدوار بودم شر پروانه گور به گوری کنده شده باشه از زندگیم اما خودم رو داشتم گول میزدم.دقیق زمانی من باردار بودم احمد رابطه اش رو با پروانه نزدیک تر کرده بود و من خبر نداشتم.کم کم که دخترم بزرگ میشد عشق احمد هم بهش و به زندگی مون افزایش پیدا میکرد به طوری که زودتر می اومد خونه و به قول خودش وقتی میرفت سر کار لحظه شماری میکرد که به آتوسا برسه و در آغوشش بگیره.دیگه دخترم حدود شش ماهه بود که بازم دیدم احمد زیاد سر تو گوشی میکنه و گاه با خودش میخنده بازم مثل خوره افتاد به جونم که نکنه پروانه ارتباط باهاش گرفته اما خوب گفتم اول از خودش بپرسم که وقتی میگفتم احمد چرا بازم اینقدر سرت توی گوشیه بازم به نوعی طفره میرفت تا جایی که یه روز بهش خواستم یه دستی بزنم گفتم پروانه چطوره؟ ازش خبر داری؟ که بدون رودروایسی گفت اره اتفاقا سلام گرم رسوند خدمتت فکر کردم شوخی میکنه گفتم احمد سر به سرم نزار اما احمد با طمانینه گفت چرا بخوام سر به سرت بزارم خوشگل؟! میگم خوبه سلام میرسونه.وقتی منگی منو دید چشمکی زد و گفت نترس بانو، پروانه داره شوهر میکنه! تا
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامشو اینجا بخون👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80
#سرگذشتواقعیانسانهارواینجابخونید
#داستانیکهازخوندنشسیرنمیشین
سرگذشت واقعی بیراهه ❌❌❌
خیلی زود رسید روز زایمان و خدا دختر اول خودم و احمد رو گذاشت توی دامنم و چقدر اون روز من خوشبخت بودم! اسم دختر رو آتوسا گذاشتیم و شد قند و عسل زندگی من و احمد و و خیلی امیدوار بودم شر پروانه گور به گوری کنده شده باشه از زندگیم اما خودم رو داشتم گول میزدم.دقیق زمانی من باردار بودم احمد رابطه اش رو با پروانه نزدیک تر کرده بود و من خبر نداشتم.کم کم که دخترم بزرگ میشد عشق احمد هم بهش و به زندگی مون افزایش پیدا میکرد به طوری که زودتر می اومد خونه و به قول خودش وقتی میرفت سر کار لحظه شماری میکرد که به آتوسا برسه و در آغوشش بگیره.دیگه دخترم حدود شش ماهه بود که بازم دیدم احمد زیاد سر تو گوشی میکنه و گاه با خودش میخنده بازم مثل خوره افتاد به جونم که نکنه پروانه ارتباط باهاش گرفته اما خوب گفتم اول از خودش بپرسم که وقتی میگفتم احمد چرا بازم اینقدر سرت توی گوشیه بازم به نوعی طفره میرفت تا جایی که یه روز بهش خواستم یه دستی بزنم گفتم پروانه چطوره؟ ازش خبر داری؟ که بدون رودروایسی گفت اره اتفاقا سلام گرم رسوند خدمتت فکر کردم شوخی میکنه گفتم احمد سر به سرم نزار اما احمد با طمانینه گفت چرا بخوام سر به سرت بزارم خوشگل؟! میگم خوبه سلام میرسونه.وقتی منگی منو دید چشمکی زد و گفت نترس بانو، پروانه داره شوهر میکنه! تا
❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌
ادامشو اینجا بخون👇🏼👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/1663042599Cef4f21ed80