یک تکه نان کند. یک قاشق نیمرو گذاشت لای نان. لقمه را گرفت سمتم:《بسم الله》
نشستم:《ممنون، ببخشید ربط این داستان با من چیه؟》
از توی کیف روی میز یک اسکناس پانصد تومانی کشید بیرون:《به کاری که ازت میخوام مربوطه》
چشمهام گشاد شد.کم پولی نبود.
اسکناس را سراند سمتم:《هر ماه پونصد تومن بهت میدم. به شرطی که، یه خط زیر تیلیفونت بینویسی》
مغزم هنگ کرد. چه جملهای ارزش این همه پول را داشت؟
پیرمرد رو کرد سمت تلفن، اشک از گوشهی چشمش آرام سرخورد تا روی گونه:《به هر بدبختی بود چند قرون جمع کردم تا به ننهم تیلیفون کنم.
زن همساده که گوشی رو برداشت، سراغ ننه رو گرفتم، گفت کجا بودی که ننهت تا دم آخر چشم انتظار زنگت بود》
بلندشد.
یه تکه کاغذ گذاشت روی اسکناس:《اینو بینویس زیر تیلیفونت. هر ماه واست پول رو میفرستم》
کلاه را از روی میز برداشت. سپیدی برف را پوشاند. یقه پالتو را کشید بالا و رفت.
🖊انسیه شکوهی
#الو_مامان_سلام
#کاشزنگزدنفقطپولمیخواست
#اگهبدونیمنچندهفتهاستدرگیراینمتنوعکسم
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man