eitaa logo
چند جرعه با من بخوان
134 دنبال‌کننده
408 عکس
91 ویدیو
1 فایل
@E_shokoohi اگه حرفی با من داشتی
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖌کارمند جزءِ اداره‌ی نزولات آسمانی از طرف فرشته‌‌های جمع آوری دعا آمده‌اند دنبالم. بالاخره بعد از چند وقت با درخواستم موافقت شده. به فرشته مقسم باران گفته‌ام امروز که خودم بروم پایین دیگر نمی‌تواند بهانه بیاورد درخواست‌ها کم است و به حد نصاب نرسیده و فلان عیب و ایراد را بگذارد رویش. خودم تمام دعاهای مورد پذیرش را جمع می‌کنم و می‌آورم بالا. چند تا کیسه‌ی حمل دعا هم اضافه‌تر برداشته‌ام. می‌خواهم هر جور شده خودم را توی این قسمت نشان دهم .اصلا شاید به همین بهانه ترفیع هم گرفتم و خودم مسئول نزول رحمت یک قسمت شدم. آرزویی که از همان وقتی فرشته شمارش بودم داشتم. باید بجنبم تا چند ساعتی قبل طلوع آفتاب زمین باشم .یادم می‌آید توی جزوات شرایط پذیرش، بین الطلوعین جز زمان‌های فرجه بود. حتما یک کیسه را همان زمان پر می‌کنم. ادامه دارد...... ✍شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
اگه خواستی نظرت رو بگی من اینجام👇 @E_shokoohi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قبل از اینکه ادامه داستان رو بذارم دوست دارم اول به دوستان جدیدی که همراهمون شدن خوش آمد بگم خوش اومدین💐💐 امیدوارم شما هم از اینجا بودن حس خوبی داشته باشین خب برم قسمت بعدی رو بیارم ✈️✈️✈️
🖌کارمند جزءِ اداره‌ی نزولات آسمانی آمده‌ام زمین. دود و غبار و آلودگی تمام سطح شهر را گرفته. یک‌ لیست از آدرس‌هایی که باید سر بزنم را فرشته کارگزار داده دستم. یک ساعت تا اذان صبح مانده. روی لیست اسامی دست می‌کشم ببینم کدامشان زنده‌اند. خیلی تعجب می‌کنم حتی اسم یک نفر هم روشن نمی‌شود. یعنی تمامشان در همان شبه مرگ یا به قول خودشان خواب به سر می‌برند؟ صبر می‌کنم. باز هم صبر می‌کنم. جلوی اسم یک نفر روشن می‌شود. درصد قبولی دعا بالا!. خوشحال می‌شوم. پرواز می‌کنم سمت خانه‌شان. یک زن جوان است. از صدای گریه‌ی نوزاد بیدار شده. خود را می‌رسانم بالای سر بچه. چقدر لطیف و زیباست. زن روی تخت می‌چرخد به یک پهلو. نوزاد را می‌کشد سمت خودش. مخزن شیره حیات را می‌گذارد توی دهانش. بچه که حالا می‌دانم اسمش سبحان است به رویم لبخند می‌زند. وای که چقدر ناز و گوگول است. این گوگول را از همین زمینی‌ها یاد گرفته‌ام. منتظرم زن زیر لب دعا کند. هیچ صدایی نمی‌آید. نزدیک تر می‌شوم. بازهم هیچی!. یعنی حتی یک بسم الله هم نگفت مخزن را کرد توی دهن بچه. برگه ثبت دعاهای قلبی و افکار را باز می‌کنم. دستگاه افکارخوان را می‌گیرم سمت زن. روی برگه را نگاه می‌کنم. چه خور و پفی هم می‌کنه بابات. نمی‌فهمه که من چند بار تا صبح بیدار می‌شم بعد توقع صبحانه و نهار به موقع هم داره. خدایا کی می‌شه شب راحت بخوابم. تعجب می‌کنم با این درصد بالای قبولی دعا توی این ساعت، این دیگر چه دعایی است. فقط راحت بخوابد؟! صدای اذان روی زمین بلند می‌شود. زن یک لگد به مردی که کنارش خوابیده می‌زند:《پاشو دیگه چقدر می‌خوابی نمازت قضا شد》 مرد یک چشمش را باز می‌کند. به زن و کودک نگاه می‌کند. بعد انگار تازه متوجه صدای اذان شده باشد، اخم‌هاش می‌رود توی هم:《مرض داری تازه اذون گفتن که》 دوباره به لیست نگاه می‌کنم. عجیب است که هیچ تغییری نکرده. زن کودک را که خوابش برده می‌گذارد روی تخت و آرام آرام به پشتش می‌زند. توی برگه افکار خوان نوشته می‌شود. ای خدایا فقط دل درد نشه که بیدار بشه مکافاته. این هم درخواست دومش. نخیر از این جا دعایی برای باران کاسب نمی‌شوم. آرام از کنار فسقل بچه بلند می‌شوم. یک بادگلو می‌زند دوبرابر قدش. زن لبخند می‌نشیند روی لبش. دوباره کنار بچه دراز می‌کشد. توی صفحه افکار نقش می‌بندد. یکم دیگه بخوابم هنوز وقت هست. ادامه دارد...... ✍شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
بوی خاک نم خورده صدای ساز قطره های بارون لبخند شیرین فرشته ی کوچک خونه دوازده آذر دوباره برای من شد روز رحمت خدایاااااا شکرت به اندازه تمام قطرات بارون به اندازه تمام ثانیه هایی که رحمت خودت رو به خونه ی ما هدیه دادی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیدارین بقیه داستان رو بذارم؟
🖌کارمند جزءِ اداره‌ی نزولات آسمانی از خانه‌شان می‌زنم بیرون. یک ربع توی شهر چرخ می‌زنم. یک اسم دیگر از لیست روشن می‌شود. خانه‌اش آن سر شهر است. کاش‌ می‌شد یک کلاس طی‌الارض را پیش ملک‌الموت شرکت‌ می‌کردم، مجبور نباشم این همه راه، بال بزنم. بالاخره می‌رسم. نمی‌دانم چقدر طول کشید. خیلی راه بود. سرک می‌کشم توی اتاق. نه ببخشید بازار شام، شاید هم سمساری امین الدوله. کنجکاو دور و بر را نگاه می‌کنم ببینم خودش کجاست. در اتاق قیژی می‌کند و چشمم به جمالش منور می‌‌شود. پسر، شانزده نهایت هفده ساله می‌زند. از همان‌ها که پشت لبشان با زغال سیاه شده. می‌آید‌ تو. دقت که می‌کنم، انگار یک نَمی، روی دست و صورتش است. مهر را توی دست می‌گیرد. از همین زمین یک لبخند برای فرشته باران می‌زنم. تکبیر، رکوع، سجده، قیام، رکوع، سجده، سلام و تخت. به جدم ملک اعداد قسم، به همین سرعت! سعی می‌کنم به رویم نیاورم.‌ آن بالا شنیده‌ بودم فرشته ثبت نماز می‌گفت《این‌قدر اوضاع زمین خراب است، به نوجوان‌ها نمی‌شود گیر داد. همین قدر که‌ چیزی به اسم نماز می‌خوانند خودش خیلی است》 منتظر می‌مانم بعد از نماز ببینم از این نسل زد چه دعایی گیرم می‌آید. صدای خر و پف بهم می‌گوید حتی نیاز به دستگاه افکار خوان هم نیست. بال از دامن درازتر از اینجا هم می‌زنم بیرون. ادامه دارد...... ✍شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man