اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت اول | چرا ابراهيم هادی؟
تابستانِ سال 1386 بود؛ در مسجد امينالدوله تهران، مشغولِ نماز جماعت مغرب و عشاء بودم.
حالت عجيبی بود! تمام نمازگزاران از علماء و بزرگان بودند. من در گوشه سمت راست صف دوم جماعت ايستاده بودم..
بعد از نماز مغرب، وقتی به اطراف خود نگاه كردم، با کمال تعجب ديدم اطراف محل نماز جماعت را آب فرا گرفته؛ درست مثل اينكه مسجد، جزيرهای در ميانِ درياست!
امام جماعت پيرمردی نورانی با عمامهای سفيد بود. از جا برخاست و
رو به سمت جمعيت شروع به صحبت كرد.
از پيرمردی كه در كنارم بود پرسيدم: امام جماعت را ميشناسی؟
جواب داد: حاج شيخ محمد حسين زاهد هستند. استادِ حاج آقا حقشناس و حاج آقا مجتهدی..
من كه از عظمت روحی و بزرگواری شيخ حسينزاهد بسيار شنيده بودم با دقت تمام به سخنانش گوش میكردم..
سكوت عجيبی بود؛ همه به ايشان نگاه میكردند.
ايشان ضمن بيانِ مطالبی
در مورد عرفان و اخلاق فرمودند: دوستان، رفقا، مردم، ما را بزرگانِ عرفان و اخلاق میدانند
اما رفقای عزيز، بزرگانِ اخالق و عرفان عملی اينها هستند!
بعد تصوير بزرگی را در دست گرفت
از جایِ خود نيم خيز شدم تا بتوانم خوب نگاه کنم
تصويرِ چهره مردی با مَحاسِن بلند را نشان میداد كه بلوز
قهوهای بر تنش بود.
خوب به عكس خيره شدم، كاملا او را شناختم!
من چهره او را بارها ديده بودم، شک نداشتم كه خودش است!
ابراهيم بود، ابراهيم هادی..
سخنانِ او برای من بسيار عجيب بود! شيخ حسين زاهد! استاد عرفان و اخالق كه علمای بسياری در محضرش شاگردی كردهاند چنين سخنی ميگويد!
او ابراهيم را استاد اخلاق عملی معرفی كرد!
در همين حال با خودم گفتم: شيخ حسينزاهد كه سالها قبل از دنيا رفته!
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت دوم | چرا ابراهيم هادی؟
هيجان زده از خواب پريدم!
ساعت سه بامداد روزِ بيستم مرداد 1386 مطابق با بيست و هفتم رجب و مبعث حضرت رسول اكرم 9 بود.
اين خواب رويای صادقهای بود که لرزه بر اندامم انداخت!
كاغذی برداشتم و به سرعت آنچه را ديده و شنيده بودم نوشتم..
ديگر خواب به چشمانم نمیآمد. در ذهن، خاطراتی كه از ابراهيم هادی شنيده بودم مرور كردم..
فراموش نمیكنم؛ آخرين شبِ ماه رمضان سال 1373 در مسجدالشهداء بودم، به همراه بچههای قديمیِ جنگ، به منزل شهيد ابراهيم هادی رفتيم..
مراسم بخاطر فوت مادر اين شهيد بود. منزلشان پشتِ مسجد، داخل كوچه شهيد موافق قرار داشت.
حاج حسين اللهكرم در مورد شهيد هادی شروع به صحبت كرد..
خاطرات ايشان عجيب بود! من تا آن زمان از هيچكس شبيه آن را نشنيده بودم.
آن شب لطف خدا شامل حالِ من شد.
من كه جنگ را نديده بودم، من كه در زمان شهادت ايشان فقط هفت سال داشتم، اما خدا خواست در آن جلسه حضور داشته باشم تا يكی از بندگان خالصش را بشناسم..
اين صحبتها سالها ذهنِ مرا به خود مشغول كرد.
باورم نميشد، يک
رزمنده اينقدر حماسه آفريده و تا اين اندازه گمنام باشد!
عجيبتر آن كه خودش از خدا خواسته بود که گمنام بماند و با گذشت سالها، هنوز هم پيكرش پيدا نشده و مطلبی هم از او نقل نگرديده!
من در همه كلاسهای درس و برای همه بچهها از او میگفتم..
هنوز تا اذان صبح فرصت باقی است؛ خواب از چشمانم پريده..
خيلی دوست دارم بدانم چرا شیخ زاهد، ابراهيم را الگوی اخلاقِ عملی معرفی كرده؟
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت سوم | چرا ابراهيم هادی؟
فردای آن روز بر سر مزار شيخ حسين زاهد در قبرستان ابنبابويه رفتم..
با ديدنِ چهره او كاملا بر صدق رويايی كه ديده بودم اطمينان پيدا كردم!
ديگر شَک نداشتم که عارفان را نه در کوهها و نه در پستوخانههایِ خانقاه بايد جست بلکه آنان در کنار ما و از ما هستند.
همان روز به سراغ يكی از رفقای شهيد هادی رفتم؛ آدرس و تلفن دوستان نزديک شهيد را از او گرفتم.
تصميم خودم را گرفتم..
بايد بهتر و كاملتر از قبل، ابراهيم را بشناسم، از خدا هم توفيق خواستم.
شايد اين رسالتی است که حضرت حق برای شناخته شدن بندگانِ مخلصش بر عهده ما نهاده است!
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت چهارم | زندگینامه
ابراهيم در اول ارديبهشت سال 1336 در محله شهيد آيت الله سعيدی،
حوالی ميدان خراسان ديده به هستی گشود.
او چهارمين فرزند خانواده بشمار میرفت؛ با اين حال پدرش، مشهدی
محمد حسين، به او علاقه خاصی داشت!
او نيز منزلت پدر خويش را به درستی شناخته بود.
پدری که با شغل بقالی
توانسته بود فرزندانش را به بهترين نحو تربيت نمايد.
ابراهيم نوجوان بود که طعم تلخِ يتيمی را چشيد. از آنجا بود که همچون مردانِ بزرگ، زندگی را به پيش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبيرستان را نيز در مدارس ابوريحان و کريمخان زند.
سال 1355 توانست به دريافت ديپلم ادبی نائل شود.
از همان سالهای
پايانیِ دبيرستان مطالعات غير درسی را نيز شروع كرد.
حضور در هيئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی
نظير عالمه محمد تقی جعفری بسيار در رشد شخصيتی ابراهيم موثر بود.
در دوران پيروزی انقلاب، شجاعتهای بسياری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصيلِ علم، به کار در بازار تهران مشغول بود.
پس از انقلاب، در سازمان تربيت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد.
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت پنجم | زندگینامه
ابراهيم در آن دوران همچون معلمی فداکار به تربيت فرزندانِ اين مرز و بوم مشغول شد.
او اهل ورزش بود و با ورزش پهلوانان يعنی ورزش باستانی شروع کرد.
در واليبال و کُشتی بینظير بود! هرگز در هيچ ميدانی پا پَس نکشيد و مردانه میايستاد.
مردانگیِ او را میتوان در ارتفاعات سر به فلک کشيده بازی دراز و گيلان غرب تا دشتهای سوزان جنوب مشاهده کرد.
حماسههای او در اين مناطق، هنوز در یادِ يارانِ قديمیِ جنگ باقیمانده است.
در والفجر مقدماتی، پنج روز به همراه بچههای گردانهای کميل و حنظله در کانالهای فكه مقاومت کردند و تسليم نشدند.
سرانجام در 22 بهمن سال 1361 بعد از فرستادن بچههای باقیمانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و ديگر كسی او را نديد..
او هميشه از خدا میخواست گمنام بماند؛ چرا كه گمنامی صفت يارانِ محبوب خداست!
خدا هم دعايش را مستجاب كرد.
ابراهيم سالهاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدی باشد برای راهيان نور..
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت ششم | محبت پدر
در خانههای کوچک و مستاجری در حوالیِ ميدان خراسانِ تهران زندگی
میكرديم.
اولين روزهای ارديبهشت سال 1336 بود؛ پدر چند روزی است كه خيلی
خوشحال است!
خدا در اولين روز اين ماه، پسری به او عطا کرد و او دائما از خدا تشكر میكرد.
هر چند حال در خانه سه پسر و يک دختر هستيم، ولی پدر برای اين پسرِ تازه متولد شده خيلی ذوق میكند.
البته حق هم دارد؛ پسرِ خيلی بانمكی است.. اسم بچه را هم انتخاب كرد: ابراهيم
پدرمان نام پيامبری را بر او نهاد كه مَظهر صبر و قهرمان توكل و توحيد بود و اين اسم واقعا برازنده او بود!
بستگان و دوستان هر وقت او را میديدند با تعجب میگفتند: حسين آقا، تو سه تا فرزند ديگه هم داری، چرا برای اين پسر اينقدر خوشحالی
ميكنی؟
پدر با آرامش خاصی جواب میداد: اين پسر حالت عجيبی دارد! من مطمئن هستم كه ابراهيمِ من، بنده خوب خدا میشود؛ اين پسر نام من را هم زنده میکند.
راست میگفتند! محبت پدرمان به ابراهيم، محبت عجيبی بود.
هر چند بعد از او، خدا يک پسر و يک دختر ديگر به خانواده ما عطا كرد اما از محبت پدرم به ابراهيم چيزی كم نشد.
ابراهيم دوران دبستان را به مدرسه طالقانی در خيابان زيبا رفت.
اخلاق
خاصی داشت! توی همان دورانِ دبستان نمازش ترک نمیشد.
يکبار هم در همان سالهای دبستان به دوستش گفته بود: بابای من آدم خيلی خوبيه تا حالا چندبار امام زمان(عج) را توی خواب ديده!
وقتی هم كه خيلی آرزوی زيارت كربلا را داشته، حضرت عباس را در خواب ديده كه به ديدنش آمده و با او حرف زده!
زمانی هم كه سال آخر دبستان بود به دوستانش گفته بود: پدرم ميگه: آقای خمينی كه شاه، چند ساله تبعيدش كرده آدم خيلی خوبيه..
حتی بابام ميگه: همه بايد به دستورات اون آقا عمل كنند. چون مثل دستورات امام زمانه(عج) میمونه.
دوستانش هم گفته بودند: ابراهيم ديگه اين حرفها رو نزن! آقای ناظم بفهمه اخراجت ميكنه.
شايد برای دوستان ابراهيم شنيدن اين حرفها عجيب بود ولی او به حرفهای پدر خيلی اعتقاد داشت..
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت هفتم | روزیِ حلال
خواهرِ شهید تعریف میکنن👇🏻
پيامبر اعظم(ص) میفرماید: فرزندانتان را در خوب شدنشان ياری كنيد، زيرا هر كه بخواهد میتواند نافرمانی را از فرزندِ خود بيرون كند.
بر اين اساس پدرمان در تربيت صحيح ابراهيم و ديگر بچهها اصلا كوتاهی
نكرد. البته پدرمان بسيار انسان با تقوایی بود. اهلِ مسجد و هيئت بود و به رزقِ حلال، بسيار اهميت میداد.
او خوب میدانست پيامبر(ص) میفرمايد: عبادت ده جزء دارد كه نُه جزء آن به دست آوردن روزیِ حلال است.
برای همين وقتی عدهای از اراذل و اوباش در محله اميريه (شاپورِ آن زمان)، اذيتش كردند و نمیگذاشتند كاسبی حلالی داشته باشد، مغازهایی كه از ارث پدری به دست آورده بود را فروخت و به كارخانه قند رفت.
آنجا مشغولِ كارگری شد. صبح تا شب مقابل كوره میايستاد. تازه آن موقع توانست خانهای كوچک بخرد.
ابراهيم بارها گفته بود: اگر پدرم بچههای خوبی تربيت كرد، به خاطر سختیهایی بود كه برای رزق حلال میكشيد!
هـر زمان هم از دوران كودكیِ خودش ياد میكرد میگفت: پدرم با من حفظ قرآن را كار میكرد و هميشه مرا با خودش به مسجد میبُرد.
بيشتر وقتها به مسجد آيت الله نوری پایین چهار راه سر چشمه میرفتيم.
آنجا هيئت حضرت علی اصغر(ع) برپا بود. پدرم افتخار خادمیِ آن هيئت را داشت.
يادم هست كه در همان سالهای پايانیِ دبسـتان، ابراهيم كاری كرد كه پدر عصبانی شد و گفت: ابراهيم برو بيرون، تا شب هم برنگرد!
ابراهيم تا شب به خانه نيامد. همه خانواده ناراحت بودند كه برای ناهار چه كرده..
اما روی حرف پدر، حرفی نمیزدند.
شب بود كه ابراهيم برگشت.. با ادب به همه سلام كرد. بلافاصله سوال
كردم: ناهار چيكار كردی داداش؟!
پدر درحالی كه هنوز ناراحت نشان میداد، اما منتظر جوابِ ابراهيم بود!
ابراهيم خيلی آهسته گفت: تو كوچه راه میرفتم، ديدم يه پيرزن كلی وسایل خريده، نميدونه چیكار كنه و چطوری بره خونه، من هم رفتم كمک كردم؛ وسايلش را تا منزلش بردم و پيرزن هم كلی تشكر كرد و سكه پنج ريالی به من داد.
نمیخواستم قبول كنم ولی خيلی اصرار كرد. من هم مطمئن بودم اين پول حلاله، چون براش زحمت كشيده بودم. ظهر با همان پول نان خريدم و خوردم.
پدر وقتی ماجرا را شنيد لبخندی از رضايت بر لبانش نقشبست. خوشحال بود كه پسرش درس پدر را خوب فرا گرفته و به روزیِ حلال اهميت میدهد.
دوستیِ پدر با ابراهيم از رابطه پدر و پسر فراتر بود. محبتی عجيب بين آن دو برقرار بود كه ثمره آن در رشد شخصيتیِ اين پسر مشخص بود.
اما اين رابطه دوستانه زياد طولانی نشد!
ابراهيم نوجوان بود كه طعم خوش حمايتهای پدر را از دست داد.
در يک غروب غمانگيز، سايه سنگينِ يتيمی را بر سرش احساس كرد.
از آن پس مانند مردان بزرگ به زندگی ادامه داد. آن سالها بيشتر دوستان و آشنايان به او توصيه میكردند به سراغ ورزش برود؛ او هم قبول كرد.
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت هشتم | ورزش باستانی
جمعی از دوستانِ شهید تعریف میکنن👇🏻
اوايل دوران دبيرستان بود كه ابراهيم با ورزش باستانی آشنا شد.
او شبها به زورخانه حاج حسن میرفت.
حاج حسنِ توكل، معروف به حاج حسن نجار، عارفی وارسته بود. او زورخانهای نزديک دبيرستان ابوريحان داشت.
ابراهيم هم يكی از ورزشكاران اين محيط ورزشی و معنوی شد.
حاج حسن، ورزش را با يک يا چند آيه قرآن شروع میكرد، سپس حديثی
میگفت و ترجمه میكرد.
بيشتر شبها ابراهيم را میفرستاد وسط گود، او هم در یک دور و ورزش، معمولا یک سوره قرآن، دعای توسل و یا اشعاری در مورد اهل بيت میخواند و به اين ترتيب به مُرشد هم كمک میكرد.
از جمله كارهای مهم در اين مجموعه اين بود كه هر زمان ورزش بچهها به اذان مغرب میرسيد، بچهها ورزش را قطع میكردند و داخل همان گودِ زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت میخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درسِ ايمان و اخلاق را در كنار ورزش به جوانها میآموخت.
فراموش نمیکنم، يکبار بچهها پس از ورزش در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظی بودند؛ يکباره مردی سَراسيمه وارد شد! بچه خردسالی را نيز در بغل داشت!
با رنگی پريده و با صدایی لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن.
بچهام مريضه، دكترا جوابش كردند، داره از دستم ميره. نََفَس شما حقه، توروخدا دعا كنيد. توروخدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيایید توی گود!
خودش هم آمد وسط گود.
آن شب ابراهيم در يک دور ورزش، دعای توسل را با بچه.ها زمزمه كرد، بعد هم از سوزِ دل برای آن كودک دعا كرد..
آن مرد هم با بچهاش در گوشهای نشسته بود و گريه میكرد..
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچهها روز جمعه ناهار دعوت شديد!
با تعجب پرسيدم: كجا؟
گفت: بنده خدایی كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده.
بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچهاش برطرف شده، دكتر هم گفته بچهات خوب شده؛ برای همين ناهار دعوت كرده.
برگشتم و ابراهيم را نگاه کردم، مثل کسی که چيزی نشنيده، آماده رفتن میشد. اما من شَک نداشتم، دعای توسلی که ابراهيم با آن شور و حال عجيب خواند کارِ خودش را کرده.
بارها میديدم ابراهيم با بچههایی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دينی بودند رفيق میشد، آنها را جذب ورزش میکرد و به مرور به مسجد و هيئت میكشاند.
يکی از آنها خيلی از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردنِ مشروب و کارهای خلافش میگفت! اصلا چيزی از دين نمیدانست؛ نه نماز و نه روزه! به هيچ چيز هم اهميت نمیداد.
حتی میگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبی يا هيئت نرفتهام.
به ابراهيم گفتم: آقا اِبرام اينها کی هستند دنبال خودت میاری؟
با تعجب پرسيد: چطور، چیشده؟
🔸ادامه دارد...
اگر میخوای همونی بشی که خدا میخواد
و اخلاقت شبیه یه مومن واقعی بشه،
حتما اینو بخون🧡🌱
در قالب داستانه اما پُر از نکتههای طلایی
برای خالص شدن و عاقبتبخیری!
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت نهم | ورزش باستانی
جمعی از دوستانِ شهید تعریف میکنن👇🏻
گفتم: ديشب اين پسر دنبالِ شما وارد هيئت شد، بعد هم آمد و کنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت میکرد و از مظلوميت امام حسين(ع) و کارهای
يزيد میگفت،
اين پسر هم خيره و با عصبانيت گوش میکرد.
وقتی چراغها خاموش شد، به جای اينکه اشک بريزه، مرتب فحشهای ناجور به يزيد میداد!
ابراهيم که داشت با تعجب گوش میکرد، يكدفعه زد زير خنده و گفت: عیب نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده؛ مطمئن باش با امام حسين(ع)
که رفيق بشه تغيير میكنه.
ما هم اگر اين بچهها رو مذهبی کنيم هنر کرديم..
دوستیِ ابراهيم با اين پسر به جايی رسيد که همه كارهای اشتباهش را کنار گذاشت و او يکی از بچههایِ خوب ورزشکار شد.
چند ماه بعد و در يکي از روزهای
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيرينی خريد و پخش کرد!
بعد گفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلی ممنونم.. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و..
ما هم با تعجب نگاهش میکرديم. با بچهها آمديم بيرون، توی راه به کارهای ابراهيم دقت میکردم. چقدر زيبا يکی يکی بچهها را جذب ورزش میکرد، بعد هم آنها را به مسجد و هيئت میکشاند و به قولِ خودش میانداخت توی دامن امام حسين(ع).
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين(ع) افتادم كه فرمودند: ياعلی، اگر يک
نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن میتابد، بالاتر است.
از ديگر کارهایی که در مجموعه ورزش باستانی انجام ميشد اين بود که بچهها به صورت گروهی به زورخانههای ديگر میرفتند و آنجا ورزش میکردند.
يک شبِ ماه رمضان، ما به زورخانهای در کرج رفتيم. آن شب را فراموش نمیکنم.. ابراهيم شعر میخواند، دعا میخواند و ورزش میکرد.
مدتی طولانی بود که ابراهيم در كنار گود مشغول شنای زورخانهای
بود.
چند سری بچههای داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول شنا بود! اصلا به کسی توجه نمیکرد.
پيرمردی در بالای سكو نشسته بود و به ورزش بچهها نگاه میکرد. پيشِ من آمد، ابراهيم را نشان داد و با ناراحتی گفت: آقا، اين جوان كيه؟
با تعجب گفتم: چطور مگه؟
گفت: من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا میرفت. من با تسبيح، شنا رفتنش را شِمُردم؛ تا الان هفت دورِ تسبيح رفته، يعنی هفتصد شنا!
توروخدا بيارش بالا الان حالش به هم میخوره!
وقتی ورزش تمام شد ابراهيم اصلا احساس خستگی نمیکرد؛ انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را برای قوی شدن انجام میداد. هميشه ميگفت: برای خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدنی قوی داشته باشيم.
مرتب دعا میکرد كه: خدايا بدنم را برای خدمت كردن به خودت قوی كن..
ابراهيم در همان ايام يک جفت ميل و سنگ بسيار سنگين برای خودش تهيه کرد.
حسابی سر زبانها افتاده و انگشتنما شده بود. اما بعد از مدتی ديگر جلوی بچهها چنين کارهایی را انجام نداد!
ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان میشه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هستند كه چه کسی قویتر از بقيه است!
من اگر جلوی ديگران ورزشهای سنگين را انجام دهم، باعث ضايع شدن رفقايم میشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتی مياندار ورزش بود و میديد که شخصی خسته شده و کم آورده، سريع ورزش را عوض میکرد.
اما بدن قوی ابراهيم يکبار قدرتش را نشان داد و آن، زمانی بود که سيد حسين طحامی، قهرمانِ کُشتیِ جهان و يکی از ارادتمندان حاج حسن به زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش میکرد
🔸ادامه دارد...