eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
23.5هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
15.5هزار ویدیو
490 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت پانزدهم»» کمپ-کنار دکه ها بابک به جای معرفی اشرار و شاه دوست ها، به لطف همکاری با فرّخ، هر چی آدم لاشی و مریض و ایدزی و سرطانی در کمپ بود به تیبو معرفی کرد و از آنها تعاریفی میکرد که حتی بعدا خودش هم خنده اش میگرفت! تیبو گفت: بابک تو کارِت حرف نداره. هر چند نگفتی چطور این همه آدمو تو این دو سه هفته شناختی و معرفی کردی اما ازت خوشم اومده. به درد بخور هستی. بابک جواب داد: انگشت کوچیکه شما هم نیستیم. این دو تا مورد آخری که معرفی کردم خیلی آدمای چیزی هستن. یه حرفا درباره آخوندا و رژیم میگفتن که آدم سرش سوت میکشید. تیبو گفت: فرستادمشون جایی که بیشتر قدر اینا رو بدونن. بعضیاشون نعشه نبودن؟ بابک: نمیدونم ولی وقتی داشتم براشون تزریق میکردم، فهمیدم اصل جنسن. تیبو: مگه تو تزریق هم میکنی؟ بابک: یاد گرفتم. از یه بابایی همین جا یاد گرفتم. تیبو: باریک الله. دیگه فکر کنم 20 نفر شد که معرفی کردی. آره؟ بابک: یادم نیست. بازم اگه به تورم خورد بهت میگم. در حال حرف زدن بودند که یهو صدای سر و صدا و جیغ و فریاد اومد. بابک پاشد و یه نگا به اطرافش انداخت. تیبو با تعجب پرسید: صدا از کجاست؟ بابک که گیج شده بود گفت: نمیدونم ولی فکر کنم از طرف حمام میاد. جمعیت مرد و زن به طرف حمام ها میدویدند. بابک و تیبو هم رفتند ببینند چه خبره؟ پلیس و مامورها هم هر چی تو بلندگو فریاد میزدند تا مردم را متفرق کنند نتوانستند. جمعیت زیادی جمع شده بود. نمیشد مردم را شکافت و جلو رفت. فقط میشد صداها را شنید. یکی میگفت: از حمام دومی هست. خون همینجور داره میاد. تمومی نداره. یکی دیگه گفت: یه دختره رفت داخل. الان هم درو به زور باز کردند دیدند همون دختره است. مردم از هم میپرسیدند: کیه این؟ چرا خودکشی کرد؟ همین حرفها بود که یهو چند تا مامور آمدند و به زور جمعیت را کنار زدند. بعد از ده دقیقه یک پتو آوردند تا جنازه دختر را در آن بگذارند. لحظات سختی بود. همه منتظر بودند ببینند جنازه کیست؟ تا اینکه دختر بیچاره را پتو پیچ کردند و از حمام درآوردند. مردم از هم می پرسیدند: کیه؟ کیه این؟ یکی از زن ها گفت: این نامزد همین پسره است. بغل دستیش پرسید: کدوم پسره؟ زنه جواب داد: همین پاسوربازه دیگه. چی بود اسمش؟ سوزان با نگرانی و وحشت پرسید: شاپور؟ زنِ شاپور؟ زنه گفت: آره. همین. مُرده شورشو ببرم. سوزان وحشت و بغض فراوانی کرد. از ناراحتی و عصبانیت نمیتوانست چیزی بگوید. فقط دید که جمعیت شکافته شد و جنازه آرزوی بیچاره که در حمام خودکشی کرده بود روی دست سه چهار تا مامور، لای یک پتوی کثیف، پیچیده شده و از جمعیت خارج کردند. مردم دلشان خیلی سوخته بود. با هم میگفتند بیچاره دختره که پاسوز این قماربازه شد. سوزان که این حرفها را میشنید، عقده و عصبانیتش از دست نادر و شاپور و تیبو خیلی زیادتر میشد. دندان هایش را روی هم فشار میداد و از جمعیت کناره گیری کرد. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 تهران-هتل x دو تا مامورِ خانم(با کد شناسایی 44 و 45) در یک طرف و خانمی بد حجاب به همراه دختری از خودش بد حجاب تر هم روی مبل های مقابل آنها نشسته بودند. 44: خیر مقدم عرض میکنم خدمت شما. امیدوارم آدرس را راحت پیدا کرده باشید. مادره جواب داد: خواهش میکنم. هتل خوبیه. معروف نیست اما سر راست بود. 44: میشه بفرمایید شما و دخترتون را چی صدا کنم؟ مادره که از این برخورد اون دوتا خانم خوشش اومده بود جواب داد : خودم که مهشیدم و دخترمم مونیکا. 44: خیلی هم عالی. اسامیتون را میدونستم. گفتم شاید راحت تر باشید که جور دیگه صداتون کنم. زن با لبخند جواب داد: خواهش میکنم. 44: میرم سرِ اصل موضوع. مشکل شما برای خروج از کشور و اینکه برین پیش همسرتون چیه؟ گفت : والا خودتون که بهتر میدونین. میگن مشکل سیاسی پیدا کرده و این حرفا دیگه. 44: خب هر کس مشکل سیاسی پیدا کرده باشه که خانوادش ممنوع الخروج نمیشن. مشکل دیگری هست؟ با تعجب پرسید: چطور حالا؟ چرا یهو مشتاق شدین من برم پیش شوهرم؟ 45: من هم جای شما بودم همین سوالو میپرسیدم. جوابش ساده است. حقوق بشر. این حق شما و دختر و شوهرتون هست که کنار هم باشید. حتی اگر شوهر شما بر خلاف جمهوری اسلامی قدمی برداشته باشه. خانمه که باورش براش سخت بود گفت: جالبه. تا حالا نداشتیم. هر بار هر جا دعوتم کردند و حرف زدیم، بعدش تا مدت ها اعصابم خورد میشد. 45: کسی یا مجموعه ای به شما توهین و یا آسیبی رسونده؟ جواب داد: نه خداییش. اما خب اعصاب آدم خورد میشه دیگه. 44: حالا دوست دارین برین پیش شوهرتون؟ بازم مایلید یا منصرف شدین؟ گفت: معلومه که دوست دارم. علتشم نمیدونم چرا تا حالا نذاشتن بریم. 45: بسیار خوب. ظاهرا خیلی وقت هم هست که با شوهرتون مکالمه تلفنی نداشتید. درسته؟ دختره سکوتش رو شکست و فورا گفت: دلم خیلی برای بابام تنگ شده.
44: باشه دخترم. یه کم دیگه تحمل کن. دعوتتون میکنیم که حتی به خاطر اینکه حسن نیت ما بهتون ثابت بشه و بدونید که خطری متوجه شوهرتون و یا شما نیست باهاش تلفنی صحبت کنید و حتی خودش به شما بگه که مدارکتون برای ویزا و کارهای قانونی به ما بدید تا ما ترتیب همه چیزو براتون بدیم. خانمه که داشت چشماش از شور و شوق برق میزد گفت: اگه اینجوری باشه که خیلی ازتون ممنونیم. بی گناهه؟ آره؟ 45: حالا اون به کنار. فعلا برای ما مهم اینه که شما گناهی ندارین و باید خانواده دوباره دور هم جمع بشه. 44: فقط تنها خواهش ما اینه که به هیچ وجه با کسی در این زمینه صحبت نکنید تا خبرتون کنیم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 نهاد امنیتی محمد و مجید و سعید دور هم نشسته بودند و گفتگو میکردند. مجید: هاکان اولش نخ نمیداد اما بچه ها کاری کردند که یواش یواش متقاعد شد که یک تماس تصویری با شما داشته باشه. محمد: خیلی خب! همین حالا؟ سعید: چشم. اجازه بدید. دقایقی بعد، سعید گفت: قربان ما آماده ایم. محمد: منم آماده ام. بسم الله. با واتساپ تماس تصویری گرفتند. از این طرف، چهره هاکان به صورت کامل و شفاف معلوم بود اما از آن طرف، به طرز کاملا طبیعی و بدون اینکه شک برانگیز باشد، با استفاده از نرم افزارهای خاص، چهره شهید علی هاشمی بر صورت محمد طراحی و قالب گذاری شده بود. محمد: درود! علی هاشمی هستم. از وزارت اطلاعات. با کی صحبت میکنم؟ هاکان: درود متقابل. هاکان هستم. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 سه روز بعد-کمپ-اتاق 10 سر و وضع آن اتاق از همه اتاق های دیگر بهتر بود و به نوعی سوییت مستقل و تمیز و اختصاصی تیبو محسوب میشد. سوزان با تیبو در یک گوشه نشسته و در حال گفتگو بودند. سوزان: تا حالا کسانی که بهت معرفی کردم، آدمای بد و تو زرد بودند؟ تیبو: نه. تو دختر باهوشی هستی. از دور هوات داشتم. دیدم چطور ارتباط میگیری و حرف از زبونشون میکشی. سوزان: تا حالا ازت چیزی خواستم؟ تیبو: همین اذیتم میکنه. نه. بارها منتظر بودم بیایی ازم پول بگیری و خرج کنی اما نیومدی و فقط برای معرفی زن و دخترایی که شناسایی کرده بودی اومدی. چیزی شده سوزان؟ سوزان: یه عوضی مزاحمم شده. احساس امنیت نمیکنم. فکر کنم نفوذی رژیم ایران باشه. تیبو درست نشست و صداشو صاف کرد و گفت: کدوم بی پدری جرات کرده به تو توهین کنه؟ سوزان: کارش از توهین گذشته. تا باشه نمیتونم کار کنم. تیبو: کاریت نباشه. بسپرش به خودم. سوزان: نمیخوام کسی دیگه ... تیبو: خیال جمع باش. خودم ترتیبشو میدم. شب شد. در تاریکی های اطراف نرده ها با کمال تعجب، سوزان داشت با نادر قدم میزد و قربون صدقش میشد. سوزان: تو واقعا جوون با جرات و با جنمی هستی. نادر: قربونت برم دختر. تو هم خیلی خانم و خوشکلی. این چند روزه خیلی رو شعرها و جملاتت فکر کردم. خیلی قشنگ بود. مثل خودت. سوزان با ناراحتی گفت: خوشکلی و قشنگی چه به درد میخوره وقتی نتونی به کسی که دوستش داری برسی؟ نادر: چرا غم داری عزیزم؟ چی شده؟ چی مانع رسیدن من و تو به هم هست؟ سوزان جواب داد: یه نفر روز اولی که اومدم اینجا به زور صیغه ام کرد. تا حالا نذاشتم کاری کنه و هر بار به زور و کلک ازش فاصله گرفتم. نجاتم بده نادر! نادر به چشمان سوزان زل زد و گفت: خلاص! دیگه نمیبینیش. قول میدم. سوزان گفت: نه بابا ... مگه الکیه؟ آخه چطوری؟ نادر چاقوشو از زیر لباسش درآورد و گفت: تا دسته فرو میکنم تو سینه اش. به موت قسم این کارو میکنم. فقط آمار بده. سوزان گفت: وای من میترسم نادر! اتفاقی نمیفته؟ نادر: خلاصت میکنم از شرّش! بگو کجاست این لامروّت؟ سوزان با تردید و حالتی مثل عصبی ها به طرف حمام نگاه کرد و آهسته گفت: رفته حمام. معمولا حمام آخری میره. وای نادر ولش کن ... من میترسم! نادر که از روزی که آرزو خودکشی کرده بود، عقل و هوش از سرش پریده بود و الان هم درگیر گریه و چهره و جذابیت سوزان شده بود، خون جلوی چشماش گرفت و رفت به طرف حمام. سوزان از موقعیت استفاده کرد و فورا خودش را به جعبه تقسیم برق رساند. هنوز نادر به حمام آخر نرسیده بود که برق کل کمپ خاموش شد. نادر هم که با خشم و سرعت داشت به طرف حمام آخر میرفت، از خاموشی چراغ ها استفاده کرد و در حالی که چاقو را در دستش محکم گرفته بود به طرف حمام آخر دوید. صبح شد و باز هم جلوی حمام ها قیامت شده بود. جمعیت مثل مور و ملخ جمع شده و سر و صدای زیادی راه افتاده بود. ماموران کمپ و پلیس ترکیه که قادر به کنترل جمعیت نبودند کار را به کتک و ضرب و شتم مردم رساندند. چند لحظه بعد، دو جنازه از حمام خارج شد. جنازه هایی که از قرائن و شواهدش معلوم بود که منتظر همدیگر بودند و در کمین یکدیگر نشسته بودند. دو جنازه‌ی کارد کُش شده که جای سالم روی بدن هم نگذاشته بودند. جنازه تیبو و جنازه نادر! 🔷🔷پایان فصل اول🔷🔷   ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour https://eitaa.com/chanel_komeil
قسمت های چهارگانه رمان امنیتی تقسیم که تا امشب بارگذاری شده رمان امنیتی تقسیم قسمت اول 🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/16296 رمان امنیتی تقسیم قسمت دوم 🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/16466 رمان امنیتی تقسیم قسمت سوم 🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/16617 رمان امنیتی تقسیم قسمت چهارم 🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17011 رمان امنیتی تقسیم قسمت پنجم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17178 رمان امنیتی تقسیم قسمت ششم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17434 رمان امنیتی تقسیم قسمت هفتم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17436 رمان امنیتی تقسیم قسمت هشتم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17642 رمان امنیتی تقسیم قسمت نهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17644 رمان امنیتی تقسیم قسمت دهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17899 رمان امنیتی تقسیم قسمت یازدهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/17901 رمان امنیتی تقسیم قسمت دوازدهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/18131 رمان امنیتی تقسیم قسمت سیزدهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/18133 رمان امنیتی تقسیم قسمت چهاردهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/18327 رمان امنیتی تقسیم قسمت پانزدهم🌷 https://eitaa.com/chanel_komeil/18331
فصل اول رمان امنیتی تقسیم تمام شد از فردا شب میریم سراغ فصل دوم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همین طور که میبینید میدون آزادی سقوط کرد 😂 میدان آزادی هم اکنون از نگاه دوربین‌های نظارتی به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🔸یک مرزبان در زابل به شهادت رسید 🔹فرمانده مرزبانی سیستان و بلوچستان: یک مرزبان هنگ مرزی زابل ظهر امروز چهارشنبه در درگیری مسلحانه مرزداران با اشرار مسلح در مرزهای شمالی استان به شهادت رسید. به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
۱۶ آذر ۱۳۹۵ حضور آقای احمد صالحی در تالار فردوسی دانشگاه تهران موقع سخنرانی روحانی ۱۶ آذر ۱۴۰۱ حضور شهید احمد صالحی در تالار فردوسی دانشگاه تهران موقع سخنرانی رئیس‌جمهور رئیسی به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 🌴صلوات (سلام الله علیها) 🌴اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ 🎤 👌بسیار دلنشین به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
نامه ایران به شرکت متا: ۱۰ روز مهلت دارید در ایران نماینده معرفی کنید 🔹مرکز ملی فضای مجازی نامه اعتراضی رسمی در رابطه با بسترسازی برای توسعه اغتشاشات اخیر و پاسخگونبودن و مسئولیت ناپذیری در خصوص مکاتبات رسمی پیشین توسط نهادهای مسئول ایرانی به شرکت متا ارسال کرد. 🔹در این نامه اهم اعتراضات مطرح شده توسط ایران درخصوص انتشار سازمان یافته اخبار خلاف واقع، ترویج رفتارهای تبعیض‌آمیز و نفرت‌پراکنی، ترغیب خشونت و ناآرامی‌، نقض حاکمیت ملی و نقض حقوق کاربران از طریق اعمال استانداردهای دوگانه و زمینه‌سازی فعالیت تبلیغی و عملیاتی گروه‌های تروریستی بر روی سکوهای وابسته به شرکت متا، تعمیق شکاف‌های اجتماعی و تبعیض نژادی و قومی، تجزیه‌طلبی و زمینه‌سازی برای جرائم سازمان یافته از جمله نقل‌وانتقال و معامله سلاح جنگی و موادمخدر مطرح شده است. 🔹در این نامه، مرکز ملی فضای مجازی به شرکت متا فرصت داده تا برای فراهم شدن امکان فعالیت پایدار سکوهای مذکور اقدامات لازم از جمله معرفی نماینده رسمی مسئولیت‌پذیر مستقر در ایران حداکثر تا ۱۰ روز پس از دریافت نامه از سوی آن شرکت صورت پذیرد. به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 یک روز معمولی در لس‌آنجلس آمریکا و سرقت نرمال دسته جمعی از یک فروشگاه! به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂