eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
25هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
14.8هزار ویدیو
484 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol ادمین دوم تبادل و تبلیغ @Admincahanel ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت بیست و دوم»» استانبول بابک لباسشو پوشید و از خانه خارج شد. هنوز چند قدم از خانه خارج نشده بود که ثریا برای بابک تماس گرفت و شروع به حرف زدن کردند. ثریا: ظهر ببینمت. بابک: چشم خانم. الانم وقت دارم. ثریا: کجایی؟ بابک: تو خیابون. تازه از خونه اومدم بیرون. ثریا: همون ظهر میبینمت. اینو گفت و قطع کرد. بابک به مسیرش ادامه داد. وارد کافه ای شد و یه قهوه بی شکر سفارش داد. خیلی با احتیاط، در حالی که حواسش به دوربین کافه بود، گوشی همراهش درآورد. وارد واتساپ شد و نقطه ای در صفحه ای گذاشت و ارسال کرد. چند لحظه بعد، فقط یک کلمه در جواب اون نقطه اومد. نوشته بود: لیست! بابک هم نقطه و هم کلمه لیست را حذف کرد و از نت خارج شد و گوشیشو گذاشت تو جیبش. همون لحظه هم قهوه اش اومد و همین طور که قهوه اش میخورد، به این فکر میکرد که چطوری میتونه از کاغذی که ثریا به زندیان داده بود مطلع بشه؟ تا ظهر سه چهار ساعت فرصت داشت. تصمیم گرفت خوب فکر کنه تا راهی پیدا کنه. اما هر چی فکر کرد، چیزی به ذهنش نرسید. نیم ساعت مونده بود به وقت قرارش با ثریا، ماشین گرفت و به طرف خونه ثریا میرفت که یه لحظه یه فکری به ذهنش خطور کرد و لبخند خاصی گوشه لبش نشست. وقتی به درِ آپارتمان ثریا رسید، در زد و لحظاتی بعد، ثریا در را باز کرد و دعوتش کرد داخل. وقتی نشستند، زن خدمتکاری که سن و سال زیادی هم نداشت و خونه ثریا کار میکرد، جلوتر آمد. ثریا بهش گفت: حلما دو تا چایی! وقتی حلما برای ریختن و اوردن چایی رفته بود، بابک مثل برج زهرمار نشسته بود و حتی به ثریا هم نگاه نمیکرد. ثریا ازش سوال کرد: اون شب بعد از جلسه کجا رفتی؟ بابک با صدای آروم و بی حوصله گفت: برگشتم خونه. حوصله نداشتم جایی برم. ثریا گفت: وقتی باهات حرف میزنم، نگام کن و با صدای بلند و رسا جوابمو بده. بابک چشم از اطراف برداشت و به صورت ثریا زل زد و گفت: ببخشید. ثریا گفت: چته؟ تا حالا اینجوری ندیده بودمت. این سوال ثریا هنوز تمام نشده بود که بابک گفت: خانم میشه کلا منو دیگه سراغ آقای زندیان و خانوادش نفرستید؟ ثریا دقیق تر به بابک نگاه کرد و گفت: چی شده؟ بابک گفت: میدونم که نباید سوال شما رو بی جواب بذارم اما وقتی اونا رو میبینم، حالم ... راستش ... نمیدونم ... ثریا گفت: درست جوابمو بده ببینم چی شده؟ بابک هول شد و گفت: چیزی نشده. بدبه دلتون راه ندید. بابک اینو گفت و بغض کرد و زد زیر گریه. ثریا که تا حالا بابکو اینجوری به هم ریخته ندیده بود با تعجب پرسید: چی شده که گریه ات دراومده؟! زندیان حرفی زده؟ بابک اولش هیچی نگفت. همون لحظه حلما چاییو آورد. بابک با دیدن حلما اشکشو پاک کرد که مثلا گریشو نبینه. ثریا به حلما اشاره کرد که چاییو بذار و برو. حلما هم رفت. ثریا دوباره از بابک پرسید: چی شده؟ همه چیو برام توضیح بده! بابک صورتشو پاک کرد و گفت: راستشو بخواید ... من ... نمیدونم چطوری بگم ... در دیدارهایی که با آقای زندیان و خانواده شون داشتم، چشمم به دختری خورد که ... حس کردم ... ثریا فورا گفت: حتی حرفشم نزن! بابک که خشکش زده بود، فقط به صورت ثریا زل زد و هیچی نگفت. ثریا ادامه داد و گفت: از اینکه دست به عمل و اقدام احمقانه ای نزدی و مشخصه که من اولین نفری هستم که از این ماجرا خبر داره، آفرین داری. از اینکه بلندپروازی و یه دختری تو خونه زندیان چشمتو گرفته، اینم آفرین داره. اما کلا قیدشو بزن. نمیدونم کیه و کدوم دختره که چشمتو گرفته! اما ... ثریا بلند شد و چرخی در اتاق زد و جلوی پنجره اتاقش ایستاد. چند لحظه سکوت کرد و بعدش گفت: من بهت گفتم که بیایی اینجا چون کارت دارم. کارمم مرتبط با زندیان هست. اما با حس و حال الانت دیگه مطمئن نیستم که بتونی انتخاب درستی برای این کار مهم باشی. بابک که فهمید زیاده روی کرده، هول شد و از جاش بلند شد و گفت: خانم من قصد جسارت نداشتم. چون تا حالا سرِ سوزنی از شما چیزی مخفی نکردم حرف دلمو پیش شما زدم. اینم هر چی شما صلاح بدونید. اگه میگید قیدشو بزنم، خب میزنم. این همه سال قیدِ همه چیو زدم، اینم روش. ثریا رو کرد به طرف بابک و گفت: خودتو برای یه سفر آماده کن. بابک با تعجب پرسید: کجا به سلامتی؟! ثریا گفت: ایران! جلسه اون روز بابک با ثریا تمام شد و خبر ماموریت بابک به ایران به محمد و بچه هاش رسید. درجلسه ای که عصر یک روز دوشنبه در اتاق کار محمد بود، درباره این موضوع گفتگو کردند. محمد گفت: عادی نیست. چرا باید بابکو بفرستند ایران؟ سعید: اصلا مگه وضعیت بابک سفید شده که ازش خواستن برگرده ایران؟ https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
محمد: نه. اگه بخوان هوایی و با هویت جعلی بفرستنش، ینی دارن از اونجا دورِش میکنند و یه خبرایی هست که بابک نباید اونجا باشه. اما اینم منطقی نیست. خب اگه بهش شک داشته باشن، یا امتحانش میکنن یا سرشو میکنن زیرِ آب. با کسی شوخی ندارن که. سعید و مجید دوتاشون ساکت شدند و فقط به محمد نگاه کردند. مجید گفت: آقا شاید بابک یه حرکت اضافه کرده! محمد به مجید دقت کرد و گفت: بیشتر توضیح بده! مجید گفت: میگم شاید ثریا میخواسته تهدیدش کنه اما بابک دوزاریش کج بوده و فکر کرده دارن میفرستنش ماموریت. چون هیچ جوره اومدن بابک به ایران توجیه نداره. محمد تو فکر رفت و حرفی نزد. دو روز بعد، بابک جلوی ماشین ثریا سبز شد. خالد بابکو دید و براش بوق زد. ثریا به خالد گفت: وایسا ببینم چی میگه؟ بابک به ماشین ثریا رسید. ثریا شیشه را کشید پایین و گفت: چی شده بابک؟ بابک گفت: باید حرف بزنیم خانم! ینی ... ببخشید ... خواهش میکنم یه وقت بذارین که دو دقیقه صحبت کنیم. نیم ساعت بعد، ثریا و بابک در کافه نزدیک آپارتمان ثریا نشسته بودند روبروی هم و گفتگو میکردند. ثریا گفت: اگر الان چیزی غیر از این میگفتی، کارِت تموم بود و میفرستادمت تو دهن شیر که دیگه نتونی برگردی. مگه یادت ندادن که حتی اجازه عشق و عاشقی نداری؟ میخواستم بفرستمت ایران چون دیگه برام تموم شده بودی. بابک گفت: خانم ... ببخشید ... اما کدوم عشق و عاشقی؟ ثریا با تعجب پرسید: ینی چی؟ مگه نگفتی یه دختری تو خونه زندیان ... بابک فورا گفت: دروغ گفتم. وقتی بابک دید ثریا خیلی داره بد نگاش میکنه گفت: بهم حق بدید. من دلگیر شده بودم. چون منو از جلسه ای که تا نقطه نود و نه پیش برده بودم و همه زیر و بمِ پروژه راضی کردن زندیان انجام داده بودم، بیرون کردید و حتی فکر نکردید چقدر همین خالدِ بدرد نخور، مسخرم میکنه که از جلسه انداختینم بیرون! من حرف از یه دختری زدم که اصلا ندیدم و وجود نداشت. اگرم وجود داشته باشه، من خبر ندارم. خانم من این کارِ احمقانه رو کردم که بگم به اونا وابسته ام و واقعا هم وابسته ام. اما حد خودمم میدونم و هیچ وقت به وصلت با خاندان زندیان فکر نمیکنم. اما لطفا شما هم بیشتر هوای منو داشته باشید. وسط یه جلسه فوق العاده مهم که دارم میوه تلاشمو میچینم، نگید پاشو برو بیرون که از اینجاش به بعد نامحرمی! ثریا گفت: کافیه. احمقانه ترین روش برای نشون دادن خودت انتخاب کردی! بخاطر همین اگر نمیفهمیدی که دارم میفرستمت تو آتیش، دیگه رهات میکردم و به دردم نمیخوردی. بابک سرشو انداخت پایین و گفت: ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. ثریا یه تیکه از کیکشو خورد و گفت: اون روز میخواستم بهت یه ماموریت مهم بدم. الان بهت میگم. اتفاقا درباره زندیان هست. بابک خودشو جمع و جورتر کرد و گفت: بفرما خانم. و ثریا شروع کرد بابکو در خصوص ماموریت مهمش توجیه کرد. https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
از اون طرف، پس از گذشت حدود بیست ساعت، سوزان چشماشو وا کرد و دید رو تخت بیمارستان خوابیده. وقتی چشماشو بیشتر وا کرد، دید آلادپوش بالا سرش هست. آلادپوش با خوشحالی گفت: بالاخره به هوش اومدی؟ خدا رو شکر. سوزان که خیلی خسته به نظر میرسید، با اخم و ناراحتی به آلادپوش گفت: اینجا کجاست؟ چرا من اینجام؟ چی شده؟ چرا چیزی یادم نمیاد؟ آلادپوش هول شد و بهش گفت: آروم باش. منم نمیدونم چی شد! وقتی به هوش اومدم، دیدم تو کف خونه ما افتادی و ... سوزان شروع کرد به گریه کردن. وسط گریه هاش گفت: دروغ نگو! دروغ نگو! تو خیلی آدم کثیفی هستی! چیکار کردی با من؟ آلادپوش که احساس کرد آدمای دور و برشون دارن بهشون نگا میکنند، پرده اطراف تختِ سوزان رو کشید و گفت: نه ... اشتباه نکن ... به جان خودم ... به جان تک دخترم من کاری نکردم! سوزان که داشت زار میزد گفت: من چقدر بدبختم که فکر کردم تو تمام تمرکزت روی کارِت هست. نمیبخشمت. آلادپوش گفت: روحمم خبر نداره که چرا ناراحتی! اما بهم فرصت بده. به خودت فرصت بده. من سه چهار ساعت قبل از تو به هوش اومدم. منم هیچی یادم نیست. اما همه چیو میفهمیم. بهت قول میدم. سوزان وسط گریه هاش گفت: من دیگه ادامه نمیدم. همین امروز تقاضا میکنم که این پروژه رو از من بگیرن و بدن به یکی دیگه. وای به حالت اگه بفهمم وقتی بی هوش بودم، غلطی کردی و دست از پا خطا کردی! آلادپوش که هول شده بود گفت: اصلا تو بزن منو بکش اگه کاری کرده باشم. من تا بیدار شدم، ترسیدم و تورو رسوندم بیمارستان. همین. اما ... لطفا حرف از قطع همکاری نزن. من تازه فهمیدم چقدر این پروژه برای مریم و سازمان ما حیاتی هست. سوزان گوشه چشماشو پاک کرد و گفت: چطور؟ چی شده؟ آلادپوش گفت: همین نیم ساعت پیش ... حالا بذار بعدا بهت بگم. بذار ترخیص بشی و بریم بیرون ... سر فرصت... سوزان صورتشو پاک کرد و گفت: همین حالا بگو! آلادپوش گفت: همین نیم ساعت پیش برام زنگ زدند و بعد از کلی وقت، به خودِ مریم ارتباط دادند. سوزان پاشد نشست و خیلی جدی گفت: خب ... خب ... زود باش! آلادپوش نشست کنار تخت سوزان و خیلی آروم به سوزان گفت: من واقعا به تو مدیونم. نمیدونم تو به بالادستی هات و اطرافیان شاهزاده چیا درباره من گفتی که قرار شده منو ببینن. قرار شده بخوان که طرحو براشون توضیح بدم. مریم میگفت اگر تصمیم به اجراش نداشتند، پیشنهاد ملاقات نمیدادند. سوزان گفت: من از این ماجرا خبر ندارم اما بهت گفتم که طرح براشون خیلی جالب بوده و قرار شده روش فکر کنند. آلادپوش گفت: بخاطر همین ... ازت خواهش میکنم ... اتفاقی که امروز برا دوتامون افتاد، بین خودمون بمونه تا سر فرصت درباره اش تحقیق کنم و ببینم چی شد که ... راستی لبِت ... سوزان فورا گفت: آره ... میسوزه ... تو مطمئنی منو کتک نزدی؟ سرم هم درد میکنه ... مطمئنی نیاز نیست بیشتر بمونم اینجا؟ آلادپوش گفت: نه قربون شکل ماهت برم. نه کلیدِ خوشبختی من! من غلط بکنم که دست رو تو دراز کنم. بهم فرصت بده. خودم ته و توشو درمیارم. سوزان گفت: خب نگفتند کی و کجا قراره بری؟ آلادپوش با پوزخند گفت: چرا ... جشن تولد نوردخت ... دختر شاهزاده! ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
بسم الله الرحمن الرحیم 🔸🔸تقسیم🔸🔸 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی ««قسمت بیست و سوم»» یک هفته بعد-تهران محمد و مجید و سعید در اتاق محمد نشسته بودند. محمد گفت: به دکتر تاکید کردی که سر ساعت بیاد؟ سعید گفت: بله، هنوز تاخیر ندارن. پیداشون میشه. دو دقیقه بعد صدای در زدن آمد و دکتر محبتی که مردی حدودا 45 ساله و با عینکی درشت بود وارد شد. تیپ و قیافه دکتر محبتی و عطری که زده بود مورد توجه محمد قرار گرفت و با لبخند به دکتر گفت: دکتر شماها چی میزنین که ماشالله هر روز جوون تر و خوشکلتر میشین؟ بگو ما هم بزنیم! دکتر محبتی عینکشو درآورد و با لبخند گفت: ای بابا! نفرمایید. دیگر چیزی ازم نمونده. اینا هم که میبینی همش فیک هست. ما دیگه رو به افولیم. محمد گفت: نه ماشالله. باکیتونم نیست. خب. بفرمایید. درخدمتم. دکتر شروع به حرف زدن کرد: من از پونزده سالگی ... یا بهتره بگم خانواده پدری من از وقتی من پونزده سالم بود تو محله ای بودیم که یه همسایه خیلی مهربون و پولدار داشتیم به نام آقای اصل. این آقای اصل، که هیچ وقت مسجد و بسیج و هیئت پیداش نمیشد، اینقدر مهربون بود و دستش به کرم و بخشش به این و اون عادت داشت، که یادمه یه بار رفتن دنبالش و گفتن امام جماعت نداریم و مردم گفتند تو بیا بشو امام جماعت و این حرفا. اینم قبول نکرد و سرتون درد نیارم ... از وقتی این قبول نکرد مهرش تو دل اهالیِ بستِ دومِ مجیدیه بیشتر شد. ولی متاسفانه یک عامل دیگه به طور ناخودآگاه به محبوبیت این آقا خیلی کمک کرد و به صورت موشکی یهو کلا سر زبونا افتاد! محمد پرسید: چه عاملی؟ دکتر ادامه داد: وقتی قرار شد یه امام جماعت برای مسجد پیدا کنند، رفتند سراغ یکی که هم کارمند دولت بود و هم حدودا چهل سالش بود و خطیب خوبی بود اما وقتی هیئت امنا بهش پیشنهاد امام جماعت مسجدو دادند، متاسفانه شرط کرده بود که هم منزل میخوام که دیگه کرایه خونه ندم و هم بتونم خونمو که جای دیگه است، بدم اجاره و از اجاره اون خونه هم منتفع باشم! محمد با تعجب و ناراحتی گفت: ای داد بی داد! دکتر گفت: آره متاسفانه ... مردم هم میشینن مقایسه میکنن. بین آقای اصل و این حاج آقا مقایسه کردند و این شد که رفتند درِ خونه اصل و با قسم و آیه و بالله ازش خواستن که بیاد امام جماعت بشه. چون دیگه با شرط و برخوردی که اون حاج آقا کرده بود تصمیم گرفتند سراغ آخوند نروند و الان که حدود 25 سال هست که از این ماجرا میگذره، این مسجد دیگه به خودش آخوند ندید. محمد گفت: واقعا جای تاسف داره. از این آقای اصل بگو! دکتر اجازه گرفت و کُتش درآورد تا راحتتر صحبت کنه. گفت: هیچی. اصل به زور وایساد جلو و نماز خوند و الان هم 25 ساله که این پیرمرد 82 ساله امام جماعت اونجاست. مجید زیر لب گفت: خدا به خیر بگذرونه! دکتر گفت: تا اینکه به همکارم گفته بودید که دارین رو هلدینگی کار میکنین که از طرف بهایی ها مامور شده کلیه هزینه ها و مخارج صد سال زندگی بهایی هایی را بده که قراره وارد ایران بشن. محمد گفت: و اسم این آقای اصل در اساسنامه این هلدینگ، به عنوان موسس و سهامدار اصلی وجود داره. دکتر گفت: دقیقا! و این ینی پیرمردی که اگه ببینیش فکر میکنی داره از طرف موسسات خیریه زندگیش اداره میشه، از بس ظاهر و سر و وضع ساده ای داره، موسس و سهامدار بزرگ این شرکته است. مجید گفت: و این ینی یک عمر هست که داره همه رو گول میزنه و دستش تو دستِ بهایی هاست و ... و محمد تیرِ خلاص را شلیک کرد و فورا گفت: و اصلا خودش بهایی هست و مهره اصلی و اقتصادی بزرگترین جابجایی بهاییت در طول تاریخ، همین بابایی هست که مثلا خیلی مهربونه و به زور انداختنش جلو و شده امام جماعت مسجد! جلسه در سکوت بدی فرو رفت. محمد رو به دکتر کرد و گفت: شما نکته تکمیلی دارین؟ دکتر گفت: در طول این سالها همه اصل رو به عنوان یه پیرمرد بازنشسته و موجه میشناختند و چون خیلی بی حاشیه بود، کسی پیگیری نکرده بود که اصلا شغلش چیه و هر روز کجا میره و میاد و این چیزا! محمد گفت: دکتر به همکاری شما بیشتر نیاز دارم. میدونم سرتون شلوغه اما لطفا بیشتر برای ما وقت بذار. دکتر بلند شد و در حالی که داشت کُتش میپوشید گفت: چشم. به محض دستور شما خدمت میرسم. امری ندارین؟ خدافظی کرد و رفت. محمد به سعید و مجید گفت: خب اینم از پیشینه آقای اصل! با یه پیر مُهره عوضی و کارکشته روبرو هستیم. مجید از خانوادش خبر داری؟ مجید گفت: بله. یه دختر داره که بیست ساله خارج از کشور زندگی میکنه و در طول این بیست سال هم به ایران نیومده و ظاهرا پناهنده شده به انگلستان. یه دختر دیگه داره که قبلا استاد دانشگاه بود اما استعفا داد و دو تا موسسه تاسیس کرد. سعید گفت: یکی از موسسه ها مربوط به تربیت بازیگره و اون یکی هم تخصصش در فیلنامه نویسی است.
محمد گفت: خانواده خاصی هستند. مجید لطفا شما رو پرونده دخترش که خارج از کشوره کار کن. کیه؟ کجاست؟ چیکار میکنه؟ خانوادش کیَن؟ همه چی درباره دختره میخوام. مجید چشم گفت. محمد رو به سعید گفت: از بابک برام بگو! سعید گفت: ماموریتی که ثریا به بابک داده، یه جوریه. اولا اینکه حدسمون درست بود. بابک رو از بازی زندیان و انتقالش به ایران و این حرفا خارج کرده. ثانیا خودِ بابک هم نمیدونه قراره چی ازش بخواد! فقط میدونیم که با تغییر فازی که در ماموریتش پیش اومده، اگر هم لیست خاصی وجود داشته باشه، دیگه دستِ بابک بهش نمیرسه. یا حداقل دراین مرحله خیلی بعیده. محمد پرسید: مگه داره چیکار میکنه؟ به چی مشغوله بابک؟ 🔶🔷🔶🔷🔶🔷 بابک روبروی یک تلوزیون بزرگ و مجهز نشسته بود و در حال تماشای سریال هالیوودی، هر از گاهی هم تخمه میشکست و میخورد. دقایق آخر سریالی بود که داشت تماشا میکرد که ناگهان در باز شد و ثریا وارد شد. بابک جلوی پای ثریا بلند شد. ثریا پرسید: خب؟ چیکار کردی؟ بابک گفت: ده تا سریالو دیدم. اینم دهمیش بود که تموم شد. ثریا نشست رو مبل و به بابک هم گفت بشینه. ثریا گفت: از اینا چی دستگیرت شد؟ بابک گفت: والا من که ... چی بگم ... خیلی فیلم شناس نیستم ... ولی خداییش خانم اگه به اینا میگن زن، به خارمادر ما تو ایران چی میگن؟ ثریا سری به نشان آفرین و تایید تکان داد و با ته خنده ای که گوشه لباش بود گفت: آفرین ... خیلی خوبه ... نگو فیلم شناس نیستی ... اینی که الان گفتی، نتیجه خیلی جالبیه. من این ده تا سریالو به بیست نفر دادم تماشا کنند. زن و مرد و پیر و جوون. همشون یه جورایی همین حرف تو رو زدند. از نقشی که این زنها داشتند خوششون اومده بود و تعریف کردند. بابک گفت: خانم ینی این الان حرف درستی بود که زدم؟ من فقط حسمو گفتم! ثریا از سر جاش بلند شد. بابک هم بلند شد. به بابک گفت: تو آخرین نفری بودی که این ده تا سریالو بهش نشون دادم و ازش نظرخواهی کردم. با خودم گفتم اگه این جوونِ غیر سینمایی، نظرش مثل بقیه بود، درسته و خطو درست انتخاب کردم. که دیدم خوشبختانه نظر تو هم همینه. بابک سری تکون داد و با خنده گفت: خب خدا رو شکر. کار من تو این بخش تموم شد؟ ثریا گفت: تازه شروع شد. اطلاعات کامل و دقیق این ده تا سریالو از حلما بگیر و به ایمیل زندیان برسون. بابک با خوشحالی گفت: چشم خانم. هستن؟ نرفتن هنوز؟ ثریا گفت: این اطلاعات رو بهش برسون. از فردا هم بگرد و یه دفتر خوب برای سه ماه اجاره کن. خودتم اونجا مستقر بشو. حلما برای مرتب کردن و چینش وسایلش میاد اونجا. خودت کلِ این سه ماه اونجا باش. بابک گفت: چشم. نپرسم که قراره کاربری اون دفتر چی باشه و مکان را بر اساس روحیات و کلاس چه مدل آدمایی انتخاب کنم؟ ثریا که به در نزدیک شده بود و داشت میرفت، رو به بابک کرد و گفت: یه دفتر شیک و جذاب سینمایی. برای جلسات خصوصی و مشورتی با اهالی سینما. 🔷🔶🔷🔶🔷🔶 دو هفته بعد-لندن سوزان اون روز بعد از اینکه از باشگاه اومد، باید فورا آماده میشد و میرفت. دید اگه چند دقیقه دیگه بمونه، میتونه نمازشو بخونه و بعدش با خیال راحتتری بره. رفت وضو گرفت و شالِ آبی فیروزه ایِ مخصوصی که داشت برداشت و سر کرد. وقتی مطمئن شد که وقتشه، الله اکبر گفت و نمازش رو شروع کرد. بعد از نماز، با اینکه ضعف کرده بود، نشست و تسبیحاتش رو گفت و بعدش کیفشو برداشت و رفت بیرون. یک ساعت بعد، در اتاق پیتر نشسته بود. پیتر گفت: همون طور که گفتیم، قرار نیست اتفاقی بیفته و با کله بریم تو اشتباهات و تصمیمات مریم و آلادپوش. اما قراره بازی کنیم تا حرف شاهزاده و پیمان نوین زیر سوال نره. سوزان گفت: حدس زدم دعوت از آلادپوش به جشن تولد دختر شاهزاده صرفا یه جور بازیه که بگیم خیلی مهم هستن. پیتر گفت: ما نظرمون این بود که مریم بیاد. ولی بخاطر جوّ تبیلغاتی و درز اطلاعات و هزینه سنگین حفظ امنیتِ جشن تولد صلاح نبود. اما گفتیم آلادپوش بیاد که ... سوزان فورا گفت: که هم مثلا از اونا یه نفر اومده باشه و عریضه خالی نباشه. و هم احتمالا اعلام حمایت معنوی و رسانه ای داشته باشیم از حرکتی که قراره سازمان مجاهدین با تجزیه طلب ها انجام بدن. پیتر گفت: دقیقا. میخوایم همون شب مهمونی بهشون اعلام کنیم تا نگن اینا فقط گفتن پیمان نوین میبندیم اما حمایت نمیکنند. سوزان لحظه ای سکوت کرد و بعدش گفت: حالا کِی هست این جشن تولد؟ پیتر گفت: فرداشب. سوزان پرسید: قراره آلادپوش سخنرانی کنه؟ چون ازم خواسته یه متن سخنرانی براش آماده کنم! پیتر خنده ای کرد و گفت: خب براش آماده کن. اما کوتاه. سوزان نفس عمیقی کشید و زیرلب گفت: دیگه این خیلی تو مُخه. ادامه دارد... https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
قسمت بیست و دو و بیست و سوم رمان امنیتی تقسیم 👆👆👆👆 بابک و سوزان همچنان در مسیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مقام زن در غرب فقط این :) به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
مقام زن در غرب (۲) به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
👤 داشتند زندگیشون رو میکردن تا این مرد شروع به دروغگویی کرد! به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🔰از سینمای خانگی تحت نظارت وزارت فرهنگ و ارشاد به اصطلاح اسلامی چخبر؟! به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زد و خورد پلیس فرانسه با مهاجران بی‎خانمان که مجبور هستند زیریک پل در پاریس بخوابند به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
🔴 واکنش عضو شورای اطلاع‌رسانی دولت به توئیت همتی درباره افزایش قیمت ارز: قیمت ارز در دوره ریاست همتی بر بانک مرکزی از ۹۳۰۰ تومان به ۲۷هزار تومان رسید یعنی ۱۴۷ درصد کاهش ارزش پول ملی. در همان دوره، سقف قیمتی ۳۲ هزار تومان هم برای دلار به ثبت رسید. به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 برخورد خشن پلیس اسپانیا با زنان مراکشی به دلیل خوشحالی بعد از پیروزی تیم فوتبال مراکش در شهر آفریقایی سئوتا (سبته) که بخشی از مراکش است و سالهاست تحت اشغال اسپانیا قراردارد! به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
1632758036_S3nD3.mp3
7.04M
حدیث کسا التماس دعا 🤲 به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
💠ما تابع امر خداییم، به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر خدا نمی رویم. 📚صحیفه نور، جلد ٢٠،صفحه ٢٣۶ به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
قرارگاه منافقین در پاریس.docx
489K
قرارگاه مریم؛ مقر تروریست‌های منافقین در پاریس به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
مناطقی که پهلوی‌اول، بدون جنگ و خونریزی، به موجب پیمان سعدآباد حراج کرد و برای همیشه از ایران جدا شد: ‏هشتادان، دشت نااُمید و موسی‌آباد (در شرق) آرارات کوچک (در شمالغرب) و مناطق نفتی اروندرود بهمراه حق کشتیرانی به کانال کمیل بپیوندید ┏━🍃🌺🍃━┓    🌱 ایتا 🌱 https://eitaa.com/chanel_komeil 🌹 روبیکا 🌹 https://rubika.ir/chanel_komeil ┗━🍂
آخوندی که فقط یکی از کتاب هایش ۱۱۰ جلد است. (۱۰۷۲ه.ق) . علامه محمدباقرمجلسی پس از آموختن كتب روايى مشهور به دنبال كتب دور افتاده رفت. اين کتب بخاطر بی اعتنايى به آنها و توجه زياد بزرگان به كتب مشهور از قبيل كتب اربعه و...مهجور مانده بودند.عده ‏اى را براى يافتن اين كتب به شهرها و كشورهاى مختلف فرستاد و با همت و پشتكار او مقدار زيادى از اين كتب پيدا شد. بخاطر اين مسائل بود كه علامه مجلسى كمر همت بست تا «بحار الأنوار» را تأليف نمايد. 📚تلخیص مقدمه بحارالانوار . علامه مجلسی برای تألیف کتاب بحارالانوار، بسیاری از شاگردانش، را به شهرها و کشورهای مختلف فرستاد تا کتب و نسخه‌های موجود روایی را پیدا کنند. برای مثال او گزارش داده حتی برای به دست آوردن کتاب مدینة العلم شیخ صدوق که تصور می‌شد در یمن وجود دارد، گروهی را با هدایای فراوان به سوی حاکم آنجا فرستاد تا کتاب را به دست آورد. 📚 قصص العلماء (میرزا محمد تنکابنی)، ص۵۱۶ الکنی و الالقاب (عباس کنی)، ج۳، ص۱۴۷ اعیان الشیعه (عباس امین)، ج۹، ص۱۸۳ . به این موضوع فکر کنید که این ۱۱۰ جلد که بالغ بر ده ها هزار روایت است (۷۰۰۰سطر) در ۲۵ موضوع کلی تقسیم بندی شده است. که خود شامل موضوعات جزئی ترند.آن هم در میان حدود ۵۰۰ کتاب شیعه و سنی که بسیاری از آن ها فقط یک نسخه از آنها وجود داشت.همه ی این کارها در زمانی اتفاق افتاده که اصلا چیزی به عنوان جستجو در گوگل و نرم افزار و...اختراع نشده بود. . پ.ن متن کامل این پست را از طریق عکس نوشت های این پست، مشاهده کنید. .