eitaa logo
🌷 🌱 کانال کمیل 🌱🌷
28.7هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
15.6هزار ویدیو
490 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰قهوه‌خانه خشایار دولول آرش و غلامرضا روز ماه رمضان در قهوه‌خانه نشسته بودند و همین طور که دودِ قلیان هوا می‌کردند، چشمشان تو گوشی بود و کامنت‌های مردم را در پیج‌هایی که عکس داود و الهام را پخش کرده بودند، می‌خواندند و می‌خندیدند. غلامرضا: «تو چطور اینقدر بلدی؟ من عمرا نمیتونستم اینقدر راحت فیتیله آخونده رو بکشم پایین.» آرش: «این که چیزی نیست. اولش میخواستم یه پولی بدم به یه زن خراب تا بیاد وسط مسجد و آبروریزی کنه. دیدم تابلو میشه و شاید زنه زبونش سست باشه و همه چیو لو بده. تا این که همون روزی که رفتم با غفوربی‌اعصاب حرف زدم، چشمم خورد به این دختره و آخونده.» غلامرضا: «دختره رو میشناختی؟» آرش: «معروفه. آره. ولی فکر نمیکردم با این ریقو تیک بزنه. وقتی سر کوچه مسجد دیدمش و دیدم که این آخونده با تیپِ پلوخوری رفت سوار ماشینش شد، با خودم گفتم لقمه داره خودش میاد تو کاسه و حالا وقتشه.» غلامرضا: «راستی چرا اون پسره فلک زده؟ همون بی زبونه!» آرش: «کیو میگی؟ مهربان؟ اونو میگی؟ خب چون زبون نداره. کسی که زبون نداره، میشه همه چی بندازی گردنش. مخصوصا اگه صاحابش بی‌اعصاب باشه.» غلامرضا خنده‌اش گرفت و گفت: «دهنتو ...» 🔰دو سه روز گذشت... هنوز ماه رمضان به روز دهم یازدهم نرسیده بود که جایگاه داود در چشم مردم در حال تضعیف جدی بود. یک شب بعد از خوردن سحری، هنوز سی چهل دقیقه به نماز صبح مانده بود که احمد و صالح دیدند داود به پشت بام مسجد رفته و در گوشه‌ای از پشت بام، رو به طرفی غیر از قبله، عبا بر سر کشیده و با خودش در دل تاریکی شب خلوت کرده است. چند لحظه از دور ایستاده و تماشایش کردند. شاید بهترین فرازی که علما همیشه، وقت و بی‌وقت، چه آبرویشان در خطر بود و چه نبود، وقتی میخواستند دعا برای نجات و حفظ و زیادشدن و استمرارِ آبرو و یا حتی وقتی میخواستند اعاده حیثیت کنند اما دستگیره‌ای به جز اهل بیت نداشتند، به آن فراز نورانی زیارت عاشورا متوسل میشدند که فرموده: «اللهمّ اجعلنی عندک وجیها بالحسین علیه السلام فی الدنیا و آلاخره» یعنی خدایا به حق امام حسین مرا پیش خودش آبرودارِ دنیا و آخرت قرار بده. این یعنی اگرم کسی خواست با آبروی من بازی کند، سر و کارش با تو باشد. یعنی اگر بقیه میخواهند روی هر کسی حساب کنند، اما من روی امام حسین حساب کردم و آبروی دنیا و آخرتم را از قِبَلِ آبروی حسین میخواهم. داود به این فراز که رسید، دقیقه‌ای ماند. در آن سوز و سرما. اصلا رسم علما همین بوده که هر وقت در کارشان گره کور میخورد، در دل شب به پشت بام پناه می‌بردند و از راه دور، به اباعبدالله الحسین پناه می‌بردند. اصلا انگار در آن لحظه، کل آسمان برایت میشود حائر حسینی. برایت میشود گنبد و بارگاه امام حسین. حس میکنی تحت‌القُبه(زیر گنبد) ایستاده‌ای و امام حسین هم روبرویت حاضر است و... همین قدر وسیع و حال خوب کُن. مخصوصا وقتی که وسط‌های عاشورا و هِق هِقِ گریه‌ات صدایش میکنی و میگویی «یااباعبدالله!» و چه خوش است که بشنوی «جان! جانِ اباعبدالله!» بگذریم... با هم سراغ داود رفتند. همانجا پشت سرش نشستند. دیدند داود دست ادب بر سینه گذاشته و چشمش را بسته و آرام و کم‌صدا در حال سلام دادن بر امام حسین علیه السلام و لعن آخر زیارت است. متوجه شدند که رو به کربلاست. چند لحظه همانطور ساکت نشستند تا این که داود زیارت عاشورا را تمام کرد و رو به آنها نشست. احمد: «چرا برای سحری نیومدی؟ اینجوری ضعیف میشی.» صالح: «سهم تو رو نگه داشتیم. یه تیکه هم ته‌دیگ داریم. پاشو برو دو تا لقمه بخور.» احمد: «راستی جواب مشاوره اومد؟» داود سرش را تکان داد و لبخند کوچکی زد و گفت: «آره. خدا را شکر نظر مشاور هم مثبت بود.» صالح و احمد به هم نگاه کردند و لبخند زدند و به داود تبریک گفتند. احمد: «حالا باید برید آزمایش خون؟» داود: «با وضعی که پیش اومده، نمیدونم. ولی علی‌القاعده آره.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
صالح: «نظر خانم آیندت درباره این حوادث نپرسیدی؟» داود همین طور که عبا بر سر کشیده بود و صورتش هنوز تبِ اشک داشت، جواب داد: «داغونه بنده خدا. همش احساس گناه داره.» احمد: «فکر نمیکنی باید هر چه زودتر خطبه عقد رو بخونین؟ شاید اینجوری خانمت آرامش بیشتری بگیره.» داود وسط آن همه غم و غصه، لبخند شیرینی زد و گفت: «برای بار اوله که کسی بهم گفت خانمت! آره. راس میگی. نظر خودمم همینه. با مشاور هم مشورت کردم و اونم همینو گفت. ولی اینقدر حجم حرف و حدیث مردم زیاد شده که بنده خدا خوراکش شده اشک و ماتم.» صالح: «خانواده‌اش چی؟ اونا درباره تهمتی که درباره تو و مهربان...» داود: «نه. چیزی نگفتن. همه میدونن دروغ بوده. هر چند متوجهم که گاهی پِچ‌پِچ میکنن و بد نگاه میکنن. جدیدا هم یه کم زیر منبرم خلوت‌تر شده.» صالح: «فقط منبر تو خلوت‌تر نشده. گروه من و احمد هم نصف شده.» احمد: «نصف نه. شلوغش نکن. هفت هشت ده نفر از هر گروه کمتر شده. درست میشه. خدا بزرگه.» داود: «خدا بزرگه. راستی تا حالا کیا آوردین واسه بچه‌ها حرف بزنن؟» احمد: «مکانیک، نجار، نانوا، معلم...» صالح: «پزشک، پرستار، آرایشگر...» داود: «حرفاشون مفیده؟» احمد و صالح با هم گفتند: «خیلی. اصلا فکرش نمیکردیم تو این ده شب ماه رمضون، اینقدر بچه‌ها استقبال کنن.» داود: «یه کار دیگه هم بکنین بد نیست!» قبل از این که داود بخواهد حرفش را ادامه بدهد، احمد کلامش را قطع کرد و گفت: «واسه این حرفا دیر نمیشه. داود اومدیم بهت بگیم ...» احمد رو به صالح گفت: «پاشو برو تا کاسه سحری و آب واسه داود میاری، من بهش میگم. پاشو ماشاءالله. پاشو که بیست دقیقه بیشتر تا اذون صبح نمونده.» صالح از سر جا بلند شد و همین طور که عبایش را از دست و پایش جمع میکرد، با سرعت از پله‌ها پایین رفت. احمد رو به داود کرد و گفت: «اینبار رو حرفم حرف نزن و خوب گوش بده و بخاطر رضای خدا بگو چشم!» 🔰حوزه علمیه حاج آقا خلج به پشتی تکیه داده بود و داود هم روبرویش. حاجی وقتی همه چیز را شنید، نگاهی به داود کرد و گفت: «عجب! یه چیزایی میگفتن اما تقریبا همه میدونن که این برچسبا دیگه کارایی خودشو از دست داده. مخصوصا تا یکی ازش فیلم درنیاد و یا در دادگاه محکوم نشه. شما که بحمدلله هیچ کدومشو ندیدی.» داود گفت: «درسته. الان هم به اندازه ای که نگران اون پسره و نگران همسر آیندم هستم، نگران خودم نیستم.» خلج: «خب بنظرم بهترین تصمیم رو گرفتی. منم با برگزاری مراسم عقد در اون مسجد موافقم. حتی بنظرم صحبت کنیم که از مسئولان هم بیان. حتی حوزه خواهران و برادران هم بیان.» داود که چشمش داشت باز و بازتر میشد گفت: «حاج آقا ینی این همه شلوغش کنیم؟» خلج: «چه اشکال داره اگه بقیه ببینن که شما مال همدیگه هستین و ازدواج به سبک ساده و مراسم زیبا و خودمانی برگزار میکنید؟» داود: «نظر خودمم همین بود.» خلج: «حتی میخوام از صدا و سیمای استان و امور مساجد استان بیان تو مراسم عقد شما و گزارش تهیه کنند تا مردم هم یاد بگیرن.» داود لبخندی زد و گفت: «حاج آقا تو رو خدا... نکنید این کارو... من همین الان که با شما حرف زدم، دو کیلو کم کردم از بس عرق کردم. عرق شرم ریختما. چه برسه که خلائق عالم تو مسجد به اون کوچیکی دور هم جمع بشن که چیه و چیه و چه خبره؟ عروسی داود جونه!» با شنیدن این حرف، حاجی خلج هم زد زیر خنده. گفت: «بده مگه؟ خیلی هم عالیه. به صالح بگو یه شعر و مداحی جذاب آماده کنه. یه چیزی هست که تو عروسیا میخونن. چیه؟ چی بهش میگن؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
داود که داشت آب میشد گفت: «یا حسین! نکنه منظورتون واسونکه؟» خلج قهقهه زد و گفت: «آره. همین. بگو یه مداحی واسه شب تولد امام حسن آماده کنه و واسونکی هم بخونه و شادش کنه.» داود که حتی تصورش هم نمیکرد حاج آقا اینقدر پایه باشد، دهانش باز مانده بود و نمیدانست چه بگوید؟ خلج: «و اما اون پسره و باباش. شما دو سه روز وقت دارین که بساط عروسی رو تو مسجد جور کنید. من به احمدآقا میگم چیکار کنه که بابای اون پسره هم سرعقل بیاد.» داود پرسید: «میشه ینی؟ خیلی بی منطق و هیجانیه‌ها!» خلج دستی به محاسنش کشید و گفت: «غمت نباشه. این با من و احمد. تو برو بساط عقد و خرید عروس خانم و این چیزا رو روبراه کن. پاشو که خیلی کار داری. فقط به صالح بگو شادش کنه!» داود که در افق محو شده بود، خودش را جمع و جور و خدافظی کرد و مستقیم رفت درِ خانه الهام. 🔰خانه الهام پدر الهام کمی روی مبل جابجا شد و رو به طرف داود گفت: «بالاخره این وصلت باید سر بگیره. ما هم از شما خاطرجمع هستیم. ولی الهام جلوی همه وایساده. نمیدونم الان شرایط روحی مناسبی برای وصلت هست یا نه؟ چون ما هم جوون بودیم... معنی دوره عقد و این چیزا رو میفهمیم. اما... یه چیزی تو دلمه. بگم بهت؟» داود گلویش را صاف کرد و گفت: «بله. حتما!» المیراخانم نگران بود و نمیدانست همسرش چه حرفی میخواهد بزند؟ به قیافه سیروس زل زده بودند تا ببینند چه میخواهد بگوید؟ که سیروس دهان باز کرد و گفت: «آخه پسرخوب! آخوندی هم شد کار؟ شد زندگی؟ پدر و مادرت این همه زحمتت بکشن و خودت هم کلی بیچارگی بکشی برای چی؟ برای کی؟ برای این مردمی که عقلشون تو چشمشونه؟ برای این که بری تو یه محله‌ای که حتی حضرت فیل نرفت؟ خو پسر خوب! بگیر دورِ یه کار خوب و نون و آب دار و بی حاشیه! بعدشم بیا دست زنت... زنت که نه ... زوده هنوز ... دست دخترمو بگیر و ببر یه جایی که آفتاب مهتاب ندیده باشه. والا... هنوزم دیر نشده...» که نگاهی به المیرا کرد. دید المیرا چادر رنگی‌اش را کشیده جلوی دهانش و رو به طرف سیروس دارد لب پایینش را به نشانه «زشته، خجالت بکش! خدا مرگم بده! این چه حرفیه که داری میزنی!» محکم گاز میگیرد. سیروس دید هوا پَس است. رو به المیرا گفت: «چیه باز؟ چرا تهدید جانی میکنی؟ چه گفتم مگه؟ دو کَلوم حرفم نمیتونم بزنم؟» داود که نمی‌دانست بخندد یا نخندد، گلویش را صاف کرد و گفت: «نگفتین سیروس خان!» سیروس رو به داود کرد و گفت: «چیو؟» داود جواب داد: «شب میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام خوبه؟ با برگزاری مراسم تو مسجد موافقید؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
سیروس از این حرف داود فقط ولو شد روی مبل و دست به سینه نشست و زیر لب گفت: «اصلا شنفتی چی گفتم؟ چه گناهی کردم که آخر عمری گرفتار دوماد آخوند شدم، نمیدونم!» فضا کلا دو بر سه بود که یهو داود صدای باران صفت و گرم و پرطراوت الهام را شنید که گفت: «سلام!» از آن شبی که داود را جلوی در خانه سلطنت‌خانم پیاده کرده بود، همدیگر را ندیده بودند. از سر جا بلند شد و رو به الهام لبخندِ کوچکی زد و گفت: «سلام. احوال شما؟» و الهام با چادری رنگی با گل‌های ریز و بهاری، رو مبل جلویی نشست و نگاهش را به زمین انداخت. المیرا به سیروس اشاره کرد که پاشو بریم! اما سیروس زیر لب و آهسته گفت: «کجا برم؟ خونه خودمه نشستم!» المیرا دوباره لب پایینیش را گاز گرفت و چشمانش را به طرز ترسناکی گرد کرد و آهسته گفت: «گفتم پاشو بیا کارِت دارم.» و سیروس هم همین طور که از سر جا بلند میشد زیر لب«خُبالا اومدم. چته؟ گاز نگیر اینقدر! کَندی لَبِتو! اَه.» گفت و پشت سر المیراخانم راه افتاد. به آشپزخانه رفتند و دقایقی داود و الهام با هم تنها شدند. -خوش اومدین. -خواهش میکنم. اومدم دعوتتون کنم. مراسمی هست، گفتم شما رو هم دعوت کنم. -دعوت؟ مراسم؟ کجا؟ -مراسم عقدمه. گفتم شما هم زینت بخش محفل باشین. جدا خوشحال میشم با مامانتون تشریف بیارین. الهام که فهمید داود ایستگاهش را گرفته، در حالی که تلاش میکرد خنده‌اش را کنترل کند پرسید: «مبارکه. به سلامتی. فقط با مامانم بیام؟» داود اول نگاهی به طرف آشپزخانه کرد. سپس آهسته گفت: «ترجیحا آره. اما اگه چاره‌ای نداشتین و نتونستین تنهاش بذارین، ابوی بزرگوارتون هم با خودتون بیارین. خوشحال میشیم.» الهام که سرش را پایین انداخته بود و با یکی از دستانش دو طرف دهانش را گرفته بود که نخندد، گفت: «حالا ببینم چی میشه؟ راستی شما خجالت نمیکشین عکستون همه جا هست؟ تو ماشین یه دختر نامحرم. این چه وضعشه آخه؟ یه کم خودتونو جمع و جور کنین.» داود هم که خنده‌اش گرفته بود، نخندید و گفت: «باورتون میشه با همون میخوام عقد کنم؟ از این نظر میگم که معیارهام خیلی افول کرده.» دیگر داود داشت پا رو خط قرمزها می‌گذاشت. الهام ابروی بالای چشم سمت چپش را بالا برد و نگاهش را تیز و باریک کرد و سری تکان داد و گفت: «بعله. اما همیشه اینجوری نمیمونه حاج آقا. بالاخره کوچه ما هم عروسی میشه.» که داود همین طور که از سر جا بلند میشد تا عبایش را مرتب کند و برود، کم نیاورد و جواب داد: «حالا خو فعلا مسجد ما عروسیه. تا بعد که عروسی کوچه شما رو هم ببینیم. امری نیست؟» الهام از سر جا بلند شد و با لبخند مهربان همیشگی گفت: «فقط ... جسارتا... یه کم کج شده... عمامه‌تونو میگم...» داود فورا دستش را بالا برد و عمامه‌اش را درست کرد و سپس رو به الهام پرسید: «خوبه؟ درست شد؟» که الهامِ بلا ، چشم نازک کرد و جواب داد: «نه. همونطوری بهتر بود. ظاهرا مشکل از قیافه‌تونه.» که دیگر داود کم آورد و این بار او ابروی بالای چشم سمت چپش را بالا برد و نگاهش را به معنی«باشه واسه بعد. چنان بذارم تو کاسه‌ات که دیگه هوس نکنی ایستگاه منو بگیری» تیز و باریک کرد و سری تکان داد و گفت: «روزتون بخیر!» و الهام با پُز جواب داد: «در پناه خدا!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دقایقی قبل بیش از 50 فروند راکت از لبنان به سمت شمال فلسطین اشغالی شلیک شد. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
16.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیبر خیبر یا صهیون ... 🚩 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر 📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند... اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید ☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۲۶ سـوره مـبـارکـه نساء  هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸 📖 يُرِيدُ اللَّهُ لِيُبَيِّنَ لَكُمْ وَيَهْدِيَكُمْ سُنَنَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ وَيَتُوبَ عَلَيْكُمْ وَاللَّهُ عَلِيمٌ حَكِيمٌ‏ «۲۶» خداوند مى خواهد (با این قوانین، راه سعادت را) براى شما آشكار سازد و شما را به سنّت هاى (خوب) پیشینیانتان راهنمایى كند و شما را (با بیان احكام) از گناه پاك سازد و خداوند، دانا و حكیم است
سلام زیبا ترین راز جهان مهدی جان 🍃ماه مبارک رمضان تمام شد ولی سلام بر مهدی باقیست تا لیل و نهار باقی‌اند... هر روز که زیر باران قرآن و عترت با رسول عصمت همنوا می‌شویم نوری تازه در دل می‌کاریم.. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil