♦️رادیو ارتش رژیم صهیونیستی: کشتی مورد حمله نیروهای ایرانی در نزدیکی تنگه هرمز متعلق به یک طرف اسرائیلی است
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
آسوشیتدپرس: کشتی درگیر حادثه در تنگه هرمز ممکن است "MSC ARIES" باشد و طبق گفته منابع خبری متعلق به ایال اوفر میلیاردر اسرائیلی است
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🌹امام علی علیه السلام:
از کسانى مباش که پند و اندرز به آنها سودى نمى بخشد مگر آن زمان که در ملامت و سرزنش او اصرار ورزى، چرا که عاقلان با اندرز و آداب پند مى گيرند ولى چهارپايان جز با ضربه(کتک) زدن اندرز نمى گيرند.
📙از نامه ۳۱ نهج البلاغه
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ واجب است اجتماعات استغاثه را در کشورها و شهرهای خود برپا کنید!
❌مستحب نیست
👤استاد شجاعی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️رفتار وحشیانه حسینی با یکی از هوادارانش در بازی دیشب !
درست چند ثانیه پس از در آغوش گرفتن هوادار خانم ، کاپیتان استقلال با مشت به سینه هوادار آقایی که میخواست با او سلفی بگیرد، کوبید ! اینجاست که متوجه انگیزه این فرد و مرض دیده شدن از بغل کردن هوادار خانم میشی.
آیا وزارت ورزش غیرت کافی برای نقره داغ کردن این مردک را دارد یا سر و ته قضیه با یک ویدئوی عذرخواهی مصنوعی جمع خواهد شد؟
قوه قضائیه هم که ...
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
هدایت شده از 🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 اصطلاح « بُز دل» رو شنیدید؟!🐐
🔹 اینم دلیل و سندِ وجه تسمیه این اصطلاح!!!
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینجا واگن قطار هست یا سالن رقص و کنسرت؟
به کجا چنین شتابان؟؟
اقای اژه ای! تحویل بگیرید تبریک میگم...خدا قوت
ایا در حال حاضر قانون کم داریم؟؟؟
مماشات با این افراد باعث وقیح تر شدن روز به روز این افراد می شود.
هرکس دستش میرسه به هر مسئول با غیرتی بفرسته بلکه زودتر دستگیر کنند اینا رو.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت هفدهم»
🔰مسجد صفا
روز سیزدهم ماه مبارک رمضان بود و مطابق هر روز، داود بعد از نمازظهر ادامه قصه اش را برای بچهها میگفت. داود اینقدر عادی و صبورانه برخورد کرده بود که انگ اخلاقی که باعث آتشی شدن غفور و بدبینی یک عده به داود شده بود، رنگ باخته بود. یا لااقل کسی حرف خاصی نمیزد و اوضاع آرامتر شده بود. شاید آنچه باعث شده بود که جمعیت مسجد کم نشود، این بود که داود با این که از دروغ داغون شده بود اما در فعالیتش اثر منفی نگذاشته بود و همه امور مسجد را مثل روز اول دنبال میکرد.
[این پسره که باباش به ایتالیا پول قرض میداد و یه جورایی مهمترین وارث باباش بود، وقتی قرار شد به دانشگاه بره، سن و سالش از بقیه کمتر بود. دلیلش را نگفتند اما مگه میشه کسی باهوش نباشه و یا نتونسته باشه نظر اساتید و دانشگاه را جلب کنه اما همین طوری بره بشینه سر کلاس و هیچی هم بهش نگن؟!
خلاصه... رفت دانشگاه و ... راستی بچهها یادم رفت از دینش براتون بگم. این پسره مسیحی بود. از اون مسیحیهایی که واقعا به عقایدش معتقد بود. نه از اون مُدِلایی که هر کاری خواستن میکنن، هر بلایی سر بقیه میارن، هر گناهی خواستن مرتکب میشن، سالها هم یاد خدا و دین نمیفتن اما هر از چند سال، عقد و عزاشون تو کلیسا میگیرن و پدرروحانی چندتا جمله براشون میخونه و یه پیانو هم نواخته میشه و خلاص!
نه از اوناش نبود. ینی خانوادش مسیحی متعادلی بودند. تا حدودی اهل رعایت بودند. اما پسره وقتی وارد دانشگاه شد، با بعضی دانشجوهای مسلمان آشنا شد. اولش خیلی اهمیتی به اونا نمیداد اما اینقدر اون دانشجوهای مسلمان قشنگ برخورد میکردن و آدم حسابی بودن که یواش یواش تو دلِ این پسره یه اتفاقاتی افتاد و دلش خواست که با اونا بیشتر آشنا باشه و بیشتر با اونا وقت بگذرونه...]
آن روز، وقتی جلسه قصهگویی تمام شد و بچهها به طرف اتاق احمد و صالح برای بازی هجوم بردند، داود سجده شکر کرد و بلند شد و میخواست برای مادرش تماس بگیرد که آقافرشاد سلام کرد و نزدیکتر آمد.
-حاجی یه گوشه بشینیم حرف بزنیم؟
-بله. حتما.
به یک گوشه رفتند و فرشاد شروع کرد.
-حاجی مدلِ اینجور تخریبها کم نبوده. خیلی داشتیم. میخواستم بهتون بگم ما از طرف شما با پلیس فتا ارتباط گرفتیم و طرح شکایت کردیم. یکی از دوستام اونجاس و قول داد که پیگیری کنه اما همکاری خودتون هم لازمه.
-از من چه کمکی برمیاد؟
-نشد ما با هم صحبت کنیم. اینقدر کار و بدبختی رو سرمون ریخته که حتی فرصت نمیکنیم از حضور شما بیشتر استفاده کنیم. اما بنظرم باید بشینیم با همین دوستم یه کم بیشتر حرف بزنیم تا بتونه کمکمون کنه.
-باشه. هستم. کِی؟
-الان اینجاس. مادرش همین محله میشینه. امروز به بهانه سر زدن به مادرش آوردمش اینجا.
داود جا خورد و گفت: «آقا خیلی دمت گرمه.»
فرشاد اشاره کرد و آن آقا که حدودا 27 ساله بود و بیات نام داشت به طرف آنها آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نشستند دور هم.
فرشاد: «حاج آقای ما اهل تحول و کار جهادی و آبادی مسجده. حیفه که اینطور تهمت ها و حاشیه ها از الان پشت سرشون باشه و دشمن شاد بشیم. بخاطر همین، مزاحم شما شدیم که راهنمایی کنید که چطوری میتونیم کارو جلو ببریم؟»
بیات: «بهتون تبریک میگم که اینقدر فعال و با روحیه هستین. منم بچه همین محله هستم اما دیگه روم نمیشه بگم بچه اینجام. از بس... بماند ... منظورم همین اوضاعی هست که دارین میبینین ... از دوران کودکی تا الان ندیدم یه آخوند بیاد اینجا بمونه. جسارت نباشه اما شاید خودِ شما هم بعد از مدتی از اینجا برید. ولی بدونین مردم با اومدن شما یه جور خاص دلگرمتر شدند. واسه خودمم جالبه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
داود: «لطف دارین. خدا را شکر. این لطف خداست.»
بیات: «بگذریم. میخوام بگم که خدا خیرتون بده و انشاءالله از نفس گرم شما بتونیم شاهد تحول باشیم. راستش من مسئله شما رو خیلی مسئله پیچیدهای نمیبینم.
شاخک داود و فرشاد تیزتر شد و با دقت بیشتری به حرفهای بیات گوش دادند.
بیات: «وقتی دو تا تهمت در فاصله کمتر از 24 ساعت از هم مطرح میشه و هر دوتاش هم با عکسهای نامرتبط هست، منظورم اینه که اون عکسا خیلی ربطی به شما نداره و درباره شما چیزی رو اثبات نمیکنه، بخاطر همین میشه فهمید که اولا شما هدفی! ینی شما هدفشون هستید. ثانیا جای دوری نیستند. ینی مال دور و برِ خودمون هستن که تونستن از این زاویهها عکس بگیرن. ثالثا چندان حرفهای نیستند و بیشتر میخوره که از جایی یا کسی خط گرفته باشن برای تخریب شما.»
حرفهای خوبی بود. اما هنوز جای ابهام زیادی داشت. داود پرسید: «چرا من؟ بخاطر حرف و حدیثهایی که پارسال تو شبکههای منافقین علیه من مطرح بود و میخواستن یه جورایی منو جلوی نظام قرار بدن؟»
بیات: «من اطلاع چندانی از این چیزی که گفتین ندارم اما با دو تا حادثهای که برای این مسجد پیش اومد، و هر دو حادثه مال قبل از حضور شما به اینجاست، منظورم همون حادثه آتیش زدن در مسجد و شعارنویسی و گرفتن فیلم و بعدش هم که دوباره آتیش زدن فضای داخلی مسجد و اینا... فکر میکنم زدن شما فقط یک دلیل داشته باشه.»
فرشاد با تعجب پرسید: «چه دلیلی؟»
بیات جواب داد: «زدن این مسجد. ما اطلاعاتی داریم که منافقین زوم کردن روی مساجد تا تعطیل و خرابشون کنند و بتونن کمیتهها و هستههای خرابکارانه خودشون رو در محلهها فعال تر کنند.»
داود گفت: «و من این وسط خرمگس معرکه شدم و از وقتی اومدم این نقشه اونا به فنا رفته و تصمیم گرفتن که منو بزنن تا مسجد رو خالی کنم و برم. درسته؟»
بیات: «دور از جون شما. یه جورایی بله. البته این قوی ترین تحلیل و احتمالی هست که میشه مطرح کرد. شاید دلیل دیگه ای هم داشته باشه که هنوز ما ندونیم و اطلاع نداشته باشیم.»
فرشاد: «خب اینجوری بنظرم کار هم سخت شد و هم آسون. از این نظر آسون شد که فهمیدیم ... به قول شما قوی ترین احتمال اینه که دو تا جریان تهمتی که پشت سر حاج اقا مطرح شده، از یه جا آب میخوره.»
بیات: «اینطور به نظر میرسه. با شواهدی که عرض کردم.»
فرشاد: «و از این نظر سخت شد که ما اگر بخوایم این مسجد رو حفظ کنیم، باید حاجی فعال بمونه و اگر بخوایم حاجی را حفظ کنیم، باید هواشو داشته باشیم.»
بیات: «چون بعیده که این آخرین حَربهای باشه که به خرج میدن. توصیه میکنم خیلی مراقب خودتون باشید. مخصوصا اگر قرار باشه که درازمدت اینجا بمونید.»
داود که ذهنش مشغول شده بود گفت: «خب وقتی تهمت و حرف و حدیث مطرح میشه، پایگاه اجتماعی آدمو هدف قرار میدن. فکر کنم من تهِ تهمتی اخلاقی رو بهم زدن. البته تهمت مالی و اقتصادی هم تو بورسه که فکر نکنم فعلا بتونن چیزی پیدا کنن.»
بیات سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی سکوت کرد. داود و فرشاد متوجه سکوت معنادار بیات شدند. داود رو به بیات گفت: «برادرجان! میشه یه کم واضحتر بگین چی تو ذهنتونه؟ مثلا دیگه ممکنه چیکارم کنن؟ هان؟ دیگه چی میخوان بگن؟ مگر این که دیگه بزنن...» که یهو داود خودش هم سکوت کرد و از چشمان بیات خواند که بله، ممکن است بزنند. داود ادامه داد: «مگر این که دیگه بخوان بزنن و ناکار کنن. درست فهمیدم؟»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
بیات نفس عمیقی کشید و گفت: «دور از جونتون. نه. بعیده. ولی شما خیلی مراقب باشید. بالاخره شما آدم موفقی هستید و جای یه عده از خدا بیخبر رو تنگ کردین.»
بقیهاش تعارف بود. هم داود حدس زد که فحوای کلام بیات، هشدار است و هم بعدش به این نتیجه رسید که حتی فرشاد هم تاحدودی اطلاع داشته اما چون نمیخواسته خودش این نکته را مطرح کند و دلش نمیآمده که خطر را به داود گوشزد کند، گردنِ بیات انداخته تا او به داود بگوید.
و داود ...
اصلا داود نه، هر کسی که جای داود باشد به هم میریزد و هَنگ میکند! از سویی فکرش درگیرِ بساط عقد و عروسی و وصال به الهام ... و از طرف دیگر هشدار برای حفظ امنیت جانی و هشیاری در برابر یک مشت منافقِ مُزَلَّفِ نچسب!
اما داود...
تصمیمش را گرفته بود. مرد رفتن و کوتاه آمدن و جازدن و از این دست کلمات نبود. بخاطر همین، آخر صحبتش با بیات، وقتی بلند شده بودند و بیات میخواست خداحافظی کند، همانظور که داود دست بیات در دستش بود و به گرمی میفشرد، گفت: «انشاءالله ما فرداشب که شب میلاد امام حسن مجتبی است، همین جا جشن عقدمون هست. کارت دعوت نداریم. اما از شما و مادر بزرگوارتون و کلا با خانوادتون دعوت میکنیم که انشاءالله تشریف بیارین.»
بیات که دید اصلا انگار نه انگار، بلکه داود قصد دارد با برگزاری مراسم عقدش در مسجد محله صفا و گرفتن یک جشن تاریخی در آن شهر، همه حاشیهها را بشوید و ببرد، در حالی که دهانش باز مانده بود و ته لبخندی به لب داشت، گفت: «مبارکه حاج آقا. حتما خدمت میرسیم. این مدلیش ندیده بودیم تا حالا! مردونه و زنونه همین جاست؟»
فرشاد که قشنگ داشت میخندید گفت: «نخیر! حاجی فکر همه جاشو کرده. مسجد مردونه است. خونه بغلی... خونه سلطنت خانم و اینا هم زنونه است.»
سپس فرشاد رو کرد به داود و گفت: «راستی خانمم گفت از شما شماره خانمتون بگیرن تا ببینن کجا میخوان برن آرایشگاه؟ دوس دارن با عروس خانم و به خرج حاج آقا باشن.»
داود هم نهگذاشت و نهبرداشت و گفت: «نمیخوای خودتم با خودم یه سر بیایی سلمونی؟ یه خط بنداز لااقل! مهمون من!»
🔰شب عروسی
اول بگویم که آن شب قرار بود که احمد و صالح، همه بچهها را بپیچانند و با خود به گلزار شهدا ببرند و مثلا افطاریِ وحدتِ دو تا تیم بدهند. اما مگر میشود سرِ بچههای پایین را شیره مالید؟ مگر میشود شب عقد کنان باشد و آنها را قال گذاشت؟ مگر میشود خبری در محل باشد و به آنها بگویید خبر خاصی نیست؟! مگر دوران قدیم است که هر وقت خوارمادرمان میخواستند به بازار و یا خرید بروند، میگفتند «ما بریم دکتر و آمپول بزنیم و بیاییم.» ؟ مگر آن دوران است؟ نخیر آقا. دوران عوض شده و بچهها روشن(بخوانید هیولا)تر از دوران من و شما هستند. نشان به آن نشان که احدی از بچهها سوار اتوبوس نشد و همه بسانِ سروقامتانِ در برابرِ بادهای خزان ایستادند در مسجد تا ببینند چه خبر است آن عروسیِ کَذا؟!
ابتدا اجازه بدهید سری به خانه سلطنت و مملکت بزنیم. از عصرش شروع میکنم. سلطنت و مملکت و گوهر و سه چهارتا از خودشان عتیقهتر، معصومهخانمی که قبل از انقلاب آرایشگر بوده اما با پیروزی شکوهمند انقلاب، ایشان هم شکوهمندانه توبه کرد و به جای «زَری بَزَک» به «حاج خانم معصومه» ارتقای مقام پیدا کرده بود و با همان برند شوهر نموده بود، را دعوت کردند به خانه سطلنت و مملکت تا آنها را خصوصی بیاراید.
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، معصومه خانم دور از چشم آقاشان گاهی بخاطر دل خودش هم که شده، صورت این و آن را بند میانداخت. اما به حکم سلطنت، آن روز آمده بود که از آن چهرههای دهه بیست و سی، مانکنهای دوران اعلی حضرت همایونی بسازد و بتراشد. البته که معصومه هم اهل غش در معامله نبود و تمام هنرش را به سرپنجههایش سپرد تا آن پیردختران را بسانِ الهام بیاراید.
البته که حفظ سلسله مراتب از اوجب واجبات در این امر بود. ابتدا تیمسار سلطنت را بندی انداخت چه انداختنی. پوست صورت سلطنت را کرد لنگه پوست هلو. به جان عزیزتان قسم همان بند کافی بود اما به صورتش صابونِ مارکِ عروس زد و گفت برو در برابر آفتاب بنشین تا اندکی بُرُنزه شود و سپس با دو تا صافکاری و نقاشی کار را دربیاورم.
نفر بعد، مملکت خانم بود. مملکت قشنگ مشخص بود که از دورانِ جاهلیتِ جوانی به پوستش میرسیده. در احوال و اخبارش آمده که در دهه دوم و سوم و بلکه حتی چهارم زندگی اش، هفته ای دو سه بار پوست خیار و پوست سیب قرمز و گاهی پوستِ نازکِ میوههای تابستانی روی پوست صورتش میانداخته و دو سه ساعت به همان حالت میخوابیده تا قشنگ جذب کند. یعنی وقتی که کسی نمیدانسته ماسک چیست؟ ماسک طبیعی میانداخته بزرگوار! لذا با یک دور بند انداختن، صورتش شد ماه! اصلا چرا ماه؟ ماه هم دو سه تا لک و لوک دارد. از ماه هم قشنگتر شد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil