eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
25.7هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
14.8هزار ویدیو
483 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol ادمین دوم تبادل و تبلیغ @Admincahanel ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیستم» 🔰گلزار شهدا از شام تولد امام حسن علیه السلام، یعنی از شانزدهم ماه مبارک به بعد، معمولا ماه رمضان به سرازیری می‌افتد و مردم به لیالی قدر نزدیک میشوند. برنامه های مسجد به قوت خودش ادامه پیدا کرد و داود اجازه نداد که تاهلش به تبلیغش ضربه بزند. البته تلاش‌های شبانه روزی احمد و صالح از یک طرف، و از طرف دیگر آقافرشاد و عاطفه خانم و شادی و اِکیپ سلطنت خانم هم از طرف دیگر، خیلی در این روند نقش مثبت داشت. شب هفدهم ماه رمضان بود که احمد تیمش را برده بود به گلزار شهدا و قرار بود یکی از کسبه‌های محل برای بچه‌ها صحبت کند. هنوز یک ربع از صحبت‌هایش شروع نشده بود که داود هم سررسید و کنار احمد نشست. احمد آرام به داود گفت: «خوب شد اومدی. صحبتاش خیلی جالبه.» آن بنده خدا که سوپرمارکت داشت، حدودا 46 ساله و عماد نام داشت. آقاعماد همسرش را دو سال بود که بر اثر سرطان از دست داده بود و با تک پسرش که خیلی مذهبی نیست و ترک تحصیل کرده زندگی میکرد. [بچه‌ها شاید باورتون نشه اما من از قدیم عاشق این بودم که یه مغازه داشته باشم و همه چیز توش باشه و فروشندگی کنم. بخاطر همین، دوران ما رسم بود که بچه‌ها وقتی مدرسه‌شون تموم میشد، بعضیاشون مثل من، یه کارتون برمیداشتن و یه مُشت آدامس و پفک و شانسی میذاشتن داخلش و میرفتن سر کوچشون مینشستن و میفروختن به بچه ها. شانسی میدونین چیه؟ دوران ما بود. الان دیگه نیست. خیلی کمه. اون موقع ها یه بسته های قشنگ و رنگی بود که معلوم نبود توش چیه؟ اما چیزایی بود که بچه ها دوس دارن. یه پولی میدادن و یکیش انتخاب میکردن. به شانس خودشون بستگی داشت. یکی آدامس چاپی میفروخت. از همون آدامسا که یه عکس از فوتبالیستای خارجی داره. یا مثلا یکی دیگه اسباب بازی کوچیک برنده میشد. خلاصه هر کسی یه چیزی برنده میشد. خلاصه من وقتی بچه بودم کارم تابستونا این بود. دوسش داشتم. یه جورایی بهم شخصیت میداد. مخصوصا وقتی زنای همسایه‌مون اسم من می‌آوردن و همت و تلاش منو میکوبوندن تو سر بقیه بچه ها بیشتر خوشم میومد. باورتون میشه حس میکردم سن و سالم از همکلاسیام بیشتره؟ چون کار داشتم. یه کارتن کوچیک شده بود مغازم و تو حال و هوای خودم خوش میگذروندم. کم‌کم بزرگ شدم و تصمیم گرفتم یه مغازه بزنم. همین محله خودمون بهترین جا بود. چون پول اجاره مغازه بالاشهر نداشتم. من از یه زیرپله شش متری شروع کردم. شش سال اونجا بودم تا تونستم یه کم پول جمع کنم و برم یه مغازه نه متری آبرومند اجاره کنم. دیگه موقع سربازیم شده بود و باید سربازی میرفتم. حتی تو سربازی هم مسئول فروش یه دکه یا بهتره بگم یه تعاونی تو پادگانمون شدم. چرا گفتم دکه؟ چون خیلی کوچیک بود اما در زمان من، بزرگتر شد و کلی جنس متنوع آوردیم و سربازا و افسرا و بقیه هم میخریدن... من یه چیزی بهتون بگم که فکر کنم خیلی خوب تجربه‌اش کردم. درس به درد من نخورد. چون من اهل درس نبودم. ولی وقتی فهمیدم اهل درس نیستم، وقتمو تلف نکردم. چون دلم میخواس همیشه بالا باشم و مامانا تعریفم کنن و پیشرفت کنم و از دست فروشی بیام بالاتر. بخاطر همین، حتی پسرمم که اهل نیست، مثل خودم کاسب شده و اونم راضیه. دو سه سال دیگه موقع سربازیشه اما میخواد قبل از این که بره سربازی، یه سرمایه ای جور کنه که بتونیم با کمک هم مغازه دو دهانه را بکنیم یه هایپرمارکت سه دهانه. اینجوری خیلی جای پیشرفت داره و میتونیم بیشتر کار کنیم...» داود به احمد گفت: «راس میگه. کاسبی خیلی خوبه. کاسبی آدمو با توکل و جُربزه دار و اهل بازار و معتبر بار میاره.» احمد گفت: «من بابام کاسب بوده. الان دیگه نمیتونه بره مغازه و به جاش شاگرد گرفته. جالبه که همیشه روزی تو جیبشون هست و هیچ وقت بی برکت نمیشن. شاید کم باشه ها اما هست.» بعد از صحبت‌های آقاعماد و شام و روضه مختصر، داود بچه‌ها را دور هم جمع کرد و گفت: «بچه‌ها! سن و سال شماها از تیم آقاصالح بیشتره. از فرداظهر باید مسجدو برای لیالی قدر آماده کنیم. کلی کار داریم. از پذیرایی و تمیزکردن قبل و بعد از مراسم گرفته تا انتظامات کل کوچه های اطراف و رفت و آمد مردم و این چیزا. توقع دارم شماها بیشتر تو کار باشین. با والدینتون مطرح کنین و اگر اجازه دادند، احمدآقا میخواد برنامه ریزی کنه و تیم خادمین لیالی قدر راه بندازه.» یکی از بچه‌ها گفت: «آقا لباس مخصوص داریم؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
داود گفت: «امکانش نداریم. اما فکر خوبیه. پیشنهاد میدم همه لباس مشکی به تن کنین و یه شال عزای سیاه مخصوص مراسم هم بهتون میدیم و یکی یه پَر هم دست میگیرین و کارتون رو شروع میکنین.» یکی دیگر از بچه‌ها پرسید: «از همون پَرا که خادمان حرم امام رضا دارن؟» داود لبخند زد و گفت: «نه همون اما آره، شکل همون. فقط یه خواهش دارم. احمدآقا هر کاری به هر کسی سپرد، نباید چونه بزنه و بگه من دوس دارم فلان جا باشم و این جا را دوس ندارم. هممون باید برای امام علی و عزاداری مجلس روضه امام علی زحمت بکشیم. حله؟» همه گفتند: «حله» نیم ساعت بعد جمع کردند و سوار اتوبوس شدند و راه افتادند. در راه، داود تصمیم گرفت که سری به الهام بزند. به خاطر همین، سر چهارراه دوم پیاده شد و تاکسی گرفت و به طرف منزل الهام رفت. در راه به او پیامک داد و نوشت: «سَرت از قلعه در کُن آمدم یار ... لبت قند و عسل کن آمدم یار» همان لحظه از طرف الهام پیام آمد: «خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد... که در دستت بجز ساغر نباشد...» داود که این پیام را دید، لبخندی زد و یک شیشه عطر از جیب قبایش درآورد و کمی به محاسن و دست و گردنش زد و خوش و خوشحال در راه رفتن به طرف خانه یار بود که یهو تلفنش زنگ خورد. گوشی را برداشت. دید صالح است. -جانم صالح! -سلام حاجی. کجایی؟ -دارم میرم جایی. چطور؟ -میتونی بیایی یه سر مسجد؟ -دو سه ساعت دیگه میام. چیزی شده؟ -اگه چیزی نشده بود زنگ نمیزدم. ببخشید. فکر کنم داشتی میرفتی خونه مادرخانمت. خیلی شرمندم اما فکر کنم باید بیایی. داود نگران شد. برخلاف میل باطنیش به راننده گفت: «آقا لطفا دور بزنین. میرم مسجد صفا.» همین طور که در دلش صلوات میفرستاد، با چشمش راه و خیابان را میشکافت تا زودتر برسد و ببیند چه شده؟ 🔰مسجد صفا داود سر کوچه پیاده شد. بیچاره از بس در آن محل به او سخت گذشته بود و خاطره حمله تروریستی به آن مسجد داشت، از سر کوچه چشم به دیوارها و مناره مسجد دوخت که ببیند آتش‌سوزی و یا چیزی نشده باشد؟ که وقتی نزدیک شد، متوجه شد که خدا را شکر مشکلی از این بابت نیست و حمله به مسجد نشده. سراسیمه وارد مسجد شد. دید یک خانم و آقا در مسجد هستند و هر دو خیلی ناراحتند. احمد و صالح هم بودند و آنها هم سرشان را پایین انداخته بودند و منتظر بودند داود بیاید. تا این که داود وارد شد و سلام کرد و پرسید: «چه شده؟» که آن مرد حدودا چهل ساله شروع به حرف زدن کرد: «حاجی شما بچه‌های مردمو سپردی به دست دو تا مَشنگ و خودت رفتی دنبال اَتَینا؟ (یعنی دنبال بیهودگی رفتن)» داود گفت: «چی شده حالا؟» آن مرد که فامیلیش راستین بود و در راسته بازار لوازم یدکی ماشین داشت صدایش را بلندتر کرد و گفت: «بچه‌مو بردین قبرستون و خودتون بدون بچه من برگشتین؟» داود تمام دل و جگرش با شنیدن این حرف ریخت! نگاهی به صورت احمد و صالح کرد. از احمد پرسید: «آقا چی میگه؟» احمد آب دهانش را قورت داد و گفت: «پسرشون که اسمش افشین هست، با تیم من اومد. امشبم بودش. با همم برگشتیم. نشون به اون نشون که مسئول آمار و شمارش بچه‌هاست. تا سر کوچه هم با ما بوده. خدافظی کردیم. الان تقریبا یک ساعت کمتره که ما رسیدیم اما اون به خونشون نرسیده.» راستین صدایش را بلندتر کرد و گفت: «نیومده خونه. میشنُفین؟ بچم با شما بوده اما هنوز نیومده خونه. ساعت داره از دهِ شب میگذره. خواهرش تنها گذاشتیم تو خونه تا اگه اومد، زنگ بزنه اما هنوز زنگ نزده. مسئولیت بچه من با شماهاست. برید پیداش کنین ببینم.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
داود که اصلا آن شب یک جور دیگر آرزو داشت اما به بدترین حالگیری تبدیل شده بود، با لحن آرام و مودبانه به راستین گفت: «چشم. من و این دو برادرم به کمک شما میاییم تا آقازاده‌تون پیدا بشه. نگران نباشین.» اما راستین بی ادبی کرد و گفت: «واسه من لفظ قلم حرف نزن. اگه اتفاقی واسم بچم بیفته، روزگارتون سیاه میکنم. کجا بردین بچه‌مو؟» داود صدایش را بلند کرد و گفت: «اگه به صدا بلند کردن باشه، منم بلدم. پس آروم و مودب باش تا بگردیم و پیداش کنیم. ضمنا داریم لطف میکنیم که میخوایم بگردیم. و الا همه بچه ها شاهدند که پسرتون تا کوچه مسجد هم اومده و از اتوبوس پیاده شده و به طرف خونه اومده. پس دیگه مسئولیتی با ما نیست. حالا بازم ادامه بدم یا آروم میشی و بریم دنبالش؟» راستین میخواست جواب داود را بدهد که همسرش، با این که حجاب چندانی نداشت اما از شوهرش عاقل تر و مودب تر بود و نگذاشت راستین ادامه بدهد و آرامش کرد و همگی بلد شدند و رفتند درِ مسجد. داود گفت: «منزل شما کجاست؟» راستین گفت: «کوچه سومِ پشت مخابراتِ پایین.» احمد پرسید: «همون جا که دو تا کاج داره و پشتش هم زمین فوتباله؟» راستین گفت: «آره. همون.» صالح گفت: «خب الان دو تا مسیر داریم. شما از طرف خیابون اصلی برین. ما هم از طرف مدرسه دخترونه میریم که تهش میخوره به کوچه شما.» داود گفت: «فقط لطفا یه تک به گوشیم بزنید که با هم در تماس باشیم.» احمد در مسجد را قفل کرد و دو گروه شدند و حرکت کردند. 🔰خانه الهام الهام داشت روبروی آینه موهای بلندش را شانه میزد. گاهی به چشمان خودش خیره میشد و در حال و هوای خودش بود. یک کُت دامن سبز خوش‌رنگ پوشیده بود و اندکی بیشتر از شب عقدش به خودش رسیده بود. حتی یک عطر گرم و خارجی که سیروس‌خان از امارات برایش آورده بود را به خودش زد و نگاهی به ساعت انداخت. المیرا که داشت آب میوه میگرفت، نگاهی به وضع و حالت انتظار الهام انداخت و لبخندی به لبش نشست. میخواست به کارش مشغول شود که دید سیروس هم دارد زیرچشمی به المیرا نگاه میکند. وقتی چشم به چشم شدند، به هم لبخند زدند. البته به هم که نه! بیشتر داشتند به حس و حال دخترشان لبخند میزدند. فکرش را نمیکردند اینقدر بزرگ شده باشد که آن لحظه منتظر نامزدش باشد و مدام به ساعت نگاه کند. 🔰کوچه پس کوچه های محله صفا احمد و صالح جرات نداشتند با داود حرف بزنند. از بس داود ناراحت بود. همین طور که تندتند راه میرفتند، داود پرسید: «اگه پیدا نشد، چه خاکی تو سرمون بریزیم؟» صالح با احتیاط گفت: «خب حاجی مگه خودت نگفتی به ما دیگه ربطی نداره؟ از وقتی که از اتوبوس پیاده شده و رفته به طرف خونه، به ما ربطی نداره. نمیتونیم که دنبال همشون تا در خونه بریم.» داود با همان دلخوری و عصبانیت گفت: «احمد چی میگه این؟ جوابشو بده!» احمد که به نفس نفس افتاده بود به صالح گفت: «بخاطر حرف و حدیثایی که این دو سه هفته پیش اومده، اگه یه کلمه حرف بین مردم بیفته که بچه گم کردند، دیگه باید بریم بمیریم.» داود گفت: «بریم بمیریم؟ باید زنده زنده بریم زیر گِل! دیگه مگه میشه جمعش کرد؟ کی ازمون قبول میکنه که... وای خدا دارم میمیرم از استرس.» صالح و احمد دیگر حرف نزدند و به راه ادامه دادند. همان طور که داشتند از مدرسه دخترانه عبور میکردند، دیدند فقط چراغ یک مغازه روشن است. آن هم مغازه ساندویچی سروش بود. همین طور که از آنجا با سرعت رد میشدند، داود گفت: «نذر ام البنین کنین که بچه مردم پیدا بشه.» احمد گفت: «هر چی بگی قبول! بگو چه نذری کنیم؟» داود گفت: «نذر صد هزار تا صلوات میکنیم.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
صالح گفت: «اگه بازم نمیزنین تو ذوقم، میخوام بگم به قرآن خیلی گرفتاریم این روزا. نمیتونیم صد هزارتا صلوات بفرستیم. کمترش کن جان مادرت!» داود هم به نفس نفس افتاده بود. گفت: «همین که گفتم. صد هزار تا صلوات. نمیگم تا کی؟ اما گردنمون هست که تمومش کنیم.» 🔰مغازه ساندویچی سروش سروش و آرش و غلامرضا روی صندلی های مغازه نشسته بودند و سیگار میکشیدند و بازی فوتبال خارجی نگاه میکردند. فقط سروش متوجه رد شدن داود و صالح و احمد شد. اما چون از میزان حرص و کینه آرش و غلامرضا خبر داشت، حرفی نزد تا رد بشوند و بروند. سروش فقط تا منتهی الیهی که چشمش دید داشت، آنها را با چشمش را تعقیب کرد تا این که رفتند. 🔰خانه الهام داشت میشد یک ساعت که داود قرار بود برسد اما نرسید. الهام دیگر داشت نگران میشد. گوشی را برداشت و به اتاقش رفت و به داود زنگ زد. -جانم -سلام. خوبین؟ -سلام. ممنون. خیلی نه! -چرا؟ خدا نکنه. چی شده؟ -یه مشکل پیش اومده. مجبور شدم برگردم مسجد! -نمیگی چی شده؟ -بین خودمون باشه، یکی از بچه ها گم شده. داریم دنبالش میگردیم. -ای وای. کمکی از من برمیاد؟ -فقط منو ببخش که نشد دیروز و امروز ببینمتون! -اشکال نداره. نگران شدم. حالا کی پیدا میشه؟ -جان؟ کی پیدا میشه؟! الهام متوجه سوتی‌اش شد. میخواست جمعش کند اما داود مگر ول میکرد؟ وسط آن گیر و دار ادامه داد و گفت: «قراره یه ربع دیگه یهو از پشت دیوار بپره بیرون و بگه دالی! آخه این چه سوالیه؟» -خب حالا اگه... -ببخشید باید برم. اگه آخرشب بیدار بودین، پیام میدم. کاری ندارین؟ الهام که هم از طرز حرف زدن داود حرصش گرفته بود و هم ناراحت بود که قالش گذاشته و او را با آن ناز و نیازش درنیافته، خودش را کنترل کرد و فقط گفت: «در پناه خدا.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰کوچه پشت مدرسه دخترانه سرتان را به درد نیاورم. کمتر از نیم ساعت بعد از تماس داود و الهام، در حالی که داود و احمد و صالح داشتند از ضعف و پیاده روی در شب ماه رمضان پَس می‌افتادند، راستین زنگ زد و گفت: «دخترم زنگ زد و گفت پسرم رسیده خونه.» داود همانجا خشکش زد و سر به آسمان برد و چشمانش را بست و همان طور که گوشی دستش بود گفت: «خدا را شکر. ممنون خبر دادین. کجا بود؟» راستین جواب داد: «چه میدونم. میگه رفته بودم با دوستم دو تا ساندویچ خریدیم و خوردیم و از یه راه دیگه اومدیم.» احمد و صالح دیدند که داود رفت کنار دیوار نشست. عرق کرده بود. بد حرص خورد. بد استرس کشید. خیلی بد. حالا که ختم به خیر شده، راستینِ نچسبِ عوضی ول کن نبود. داود چون نمیتوانست گوشی را کنار گوشش بگیرد، گذاشت روی آیفن. داشت میگفت: «بیشتر مراقب بچه ها باشین... مسئولیت سنگینی دارین ... خب اگه نمیتونه بچه مردمو کنترل کنه، اشتباه میکنه که مسئولیت قبول میکنه...» داشت به چرندیاتش ادامه میداد که داود انگشتش را گذاشت روی دکمه قرمز رنگ و قطع کرد. سپس رو به صالح گفت: «یه ساندویچی تو راه دیدم. دارم میمیرم از ضعف. بریم اونجا.» این را گفت و با هم به طرف ساندویچی سروش راه افتادند. قبل از این که نفسش جا بیاید، برای الهام پیام داد و نوشت: «سلام بانو. پسره پیدا شد خدا رو شکر. خیلی شرمنده شدم که نتونستم بیام.» 🔰صبح فرداش... فرداصبح وقتی داود سراغ گوشی اش رفت، دید الهام در تلگرام پیام داده و این شعر را فرستاده: دیروز بیاد تو و آن عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در آینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم آهسته گشودم عطر آوردم بر سر و بر سینه فشاندم چشمانم را نازکُنان سرمه کشاندم افشان کردم زلفم را بر سر شانه در کنج لبم خالی آهسته نشاندم گفتم بخود آنگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود زینهمه افسونگری و ناز چون پیرهن سبز ببیند به تن من با خنده بگوید که چه زیبا شده‌ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند این گیسوی افشان بچه کار آیدم امشب کو پنجه او تا که در آن خانه گزیند؟ رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔸کلاس اخلاق خوب میخوای؟ 🔹تو راه‌خدا دنبال‌میان‌بُر میگردی؟ 🔸میخـوای اعتقـاداتـت‌ رو قـوی‌ کنی؟ 🔹کلی سؤال داری و جوابی براشون پیدا نمی‌کنی ... ♦️ حال خوب،حرف حساب ♦️ حتما به این کانال یک سر بزن👇👇 https://eitaa.com/joinchat/438304823C242ca5b461
هدایت شده از 
RADIO SADD 📻 رادیو صاد......( رادیویی برای شما) زبان شیوا _ بیان زیبا🎙 بهترین و کاربردی ترین فرمول های «قرآنی و عرفانی»🕋 رو از اینجا بشنو و ببین. https://eitaa.com/joinchat/3893887739Cb4dcf7bd4d 🌔...همه ی ما در این شلوغی روزگار ، محتاج تغییر روحی و رشد فردی و اجتماعی هستیم...اما ( از جنسی متفاوت) https://eitaa.com/joinchat/3893887739Cb4dcf7bd4d تحول ۴۰ روزه با قرآن فقط از کانال RADIO SADD https://eitaa.com/joinchat/3893887739Cb4dcf7bd4d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تـلنـگـر 📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند... اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید ☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۲۸ سـوره مـبـارکـه نساء  هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸 📖 يُرِيدُ اللَّهُ أَن يُخَفِّفَ عَنكُمْ وَخُلِقَ الْإِنسَانُ ضَعِيفًا «۲۸» ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می ﺧﻮﺍﻫﺪ [ﺩﺭ ﻛﺎﺭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ] ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺁﺳﺎﻥ ﮔﻴﺮﺩ ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥ، [ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎﻯ ﻧﻔﺴﺎﻧﻰ] ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ است
🌹 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... سلام بر آن مولایی که.... عصاره همه انبیا و اولیاست.... و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.... سلام بر او.... و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
سلام حضرت جانان من وشش گوشه یتان صبح قراری داریم دلبری کردن ازاونازکشیدن بامن نمک سفره ی قلبست سرصبح السلام ای تن صدپاره ی بی غسل وکفن.. صبحتون حسینی ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت خطاب به صهیونیست ها - تل‌آویو و حیفا را با خاک یکسان خواهیم کرد... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
می گفت : خیلی دوست داشتم مرگم را خودم انتخاب کنم و چه مرگی بهتر و بالاتر از شهـادت و جهـاد در راہ حـرمِ حضرت زینب(س) و رقیه(س) و چه زیبا به آرزویش رسید .... 🌷 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔴 اسکات ریتر: 🔻حتی یک موشک ایرانی در حمله به پایگاه نواتیم رهگیری نشد ❌ بازرس سابق سازمان ملل در بخش سلاح‌های کشتار جمعی: ✖️چشم در برابر چشم. ایران با حداقل هفت موشک مافوق صوت جدید خود به پایگاه هوایی نواتیم حمله کرد. ✖️نواتیم خانه جنگنده های اف-۳۵ است که به کنسولگری ایران در دمشق حمله کردند. ✖️حتی یک موشک ایرانی رهگیری نشد. اسرائیل بی دفاع است ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من یکی از جنگ متنفرم، ولی الان نه! الان باید وایسی دفاع کنی... سکانسی دیدنی از شهید شیرودی در فیلم سینمایی «آسمان غرب» که این روزها در سینما در حال اکران است. ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔴 پیام تشکر فعال یمنی، 🔻 از رهبر انقلاب اسلامی ایران ✅ عبدالغنی علی الزبیدی فعال یمنی در پستی در صفحه خود نوشت: ▪️ممنون از جناب سید علی خامنه ای.. ▪️ممنون از سپاه پاسداران در ایران.. ▪️شما قلب ما را گرم کردید.. ▪️شما از ما هستید و ما از شما.. ▪️و هر که از مردم غزه حمایت کند، چه در گفتار یا در عمل هر جا که باشد به احترامش کلاهمان را بر میداریم... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تصاویر هوایی از راهپیمایی بزرگ خودرویی مردم قم 🔻مردم قم در حمایت از اقدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تنبیه رژیم صهیونسیتی و حمله موشکی و پهبادی به سرزمین های اشغالی با برپایی راهپیمایی خورویی سنگ تمام گذاشتند
محبوبیت بیش از پیش رهبر معظم انقلاب در افکار عمومی دنیا، بعد از تنبیه اسرائیل ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
‏مردانه جنگیدیم! نه بیمارستان زدیم نه کودک! نه اماکن اقتصادی نه دِیر! نه کنیسه ! مواضع نظامی صهیون ها را نشانه رفتیم! نوش جانمان این همه افتخار... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
و ما هم بمومنین... ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارشناس BBC خبیث چقدر خوب جواب داد به مجری که می‌گفت ۹۹درصد موشک‌ها رهگیری شده اصل ماجرا که دنیارو ترکونده رو ول کردید چسبیدید به حواشی؟ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گزارش بی بی سی از وضعیت صهیونیستها بعد از ضرب شست ایران اینا که میگفتن موشکا رو تو هوا زدن!! 😂😂😂 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌لحظه حمله سنگین پدافند پادشاهی خائن اردن به موشک‌ها و پهپادهای شلیک شده ایران اکثر موشک‌ها و پهپادها به سلامت از پدافند آمریکایی اردن عبور کردند ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نتانیابو میگه هیچ موشکی به ما نخورد🤣 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil