-کدوم کار؟ اگه اون دو تا رو کشته باشین، الان دیگه شماها قاتلین. الان دیگه همه دنبالتون هستن. الان دیگه هیچ گُهی نمیتونین بخورین الا این که از اونجا بزنین به چاک!
غلامرضا و آرش به هم نگاه کردند و دید هوشنگ درست میگوید. آرش گفت: «خب ما که میخواستیم از اینجا بزنیم به چاک و پناهنده بشیم. غیر از اینه؟ خب الان وقتشه. زحمتش بکش و ما رو ردمون کن بریم دیگه! سلطان تو که برات کاری نداره.»
هوشنگ فقط به قیافه آنها زل زد و هیچ نگفت.
غلامرضا گفت: «راس میگی. ما دیگه الان اینجا جامون نیست. بزرگی کن و بگو بیان امروز ما رو ببرن پیش خودت!»
هوشنگ بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببینین چی میگم. الان یه پولی براتون واریز میکنم. حدود 10 تومان.»
غلامرضا: «10 میلیون فقط؟! سلطان! تو گفتی 200 تا برای زدن آخونده!»
هوشنگ با عصبانیت گفت: «یه دقیقه گه نخور ببینم چی میگم! 10 تا فعلا براتون میریزم. برین پاساژ گلها و واسه خودتون یه دست لباس نو بخرین. بلدین که. سر نبش میدون بیمارستان. بعدش برید سر چارراه و از عابربانک به اندازه دو میلیون تومن نقد بگیرین و بذارین تو جیبتون تا ظهر خبرتون کنم.»
غلامرضا بعد از آن همه خستگی و سرخ شدن چشمش، بالاخره یک حرف امیدوار کننده شنید و لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «فدایی داری سلطان! حله. منتظرم.»
وقتی این را گفت، هوشنگ تلفن را قطع کرد. یک ربع بعدش مبلغ ده میلیون تومان به حساب هرکدامشان ریخته شد. وقتی پول را ریختند، آرش با احتیاط و بدون جلب توجه، با غلامرضا سوار موتور شدند و به طرف میدان بیمارستان و پاساژ گلها حرکت کردند.
🔰پاساژ گلها
آرش موتورش را در کوچه پُشتیِ پاساژ پارک کرد و با غلامرضا ماسک زده بودند و به طرف پاساژ حرکت کردند. به طبقه دوم رفتند. همین طور که آرام آرام قدم میزدند و مغازه ها را نگاه میکردند، رسیدند به یک مغازهای که تقریبا قیمت هایش اندکی از قبلی ها بهتر بود.
وارد مغازه شدند. هر کدام یک دست تیشرت و شلوار جین و کلاه خریدند. اندکی هم چانه زدند. هر کدامشان از دستگاه فروشنده کارت کشیدند و جنس خودشان را حساب کردند و دوباره با احتیاط از پاساژ خارج شدند.
غلامرضا میخواست از همان راهی که آمده بودند برگردند به سمت موتور که آرش دستش را گرفت و جوری که عادی به نظر برسد، به طرف مخالف آن مسیر را کشید تا مثلا جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و از یک مسیر دیگر به طرف موتور بروند.
پنج شش دقیقه بعد به موتور رسیدند. سوار شدند و حرکت کردند. یک سرِ کوچه با توقف یک ماشین بزرگ که داشت جنس برای پاساژ خالی میکرد مسدود شده بود. بخاطر همین از یک طرف دیگر رفتند. از کوچه زدند بیرون و به طرف عابربانک سر چارراه حرکت کردند.
سه چهار نفر ایستاده بودند و داشتند با عابربانک کار میکردند. همان طور که سوار موتور بودند، صبر کردند که خلوت بشود. ولی خلوت نشد و دو سه نفر دیگر هم آمدند. شاید بیست دقیقه طول کشید تا این که یک نفر گفت که کارتمو خورد. نفر بعدی هم وقتی میخواست کارتش را وارد دستگاه کند، فورا کارتش را پس داد.
غلامرضا که داشت از خستگی پَس می افتاد، پیاده شد و رفت جلو و گفت: «بذار من امتحانش کنم. شاید کار ما رو راه انداخت.» پانصد هزار تومان امتحان کرد. دید دستگاه پول را شمرد و به او داد. رو به نفر قبلی گفت: «تو دوباره امتحانش کن. فقط زود که کار دارم.»
نفر قبلی هم امتحان کرد. دستگاه درست شده بود. پولش را داد و رفت. آرش فورا از موتور پیاده شد. فقط خودشان دو نفر بودند. غلامرضا دوباره کارتش را در دستگاه گذاشت. دوباره پول گرفت. یک میلیون و نیم دیگر پول نقد گرفت و با پول قبلی شد دو میلیون تومان و گذاشت در جیبش.
نوبت آرش شد. آرش هم دو تا یک میلیون تومان گرفت. البته وسطش دو دقیقه دستگاه قطع شد. اما دوباره کار کرد و آرش هم پولش را گرفت و گذاشت در جیبش و موتورش را روشن کرد و حرکت کردند.
پنجاه متر از بانک دور شدند. آرش پیاده شد تا دو تا رانی بخرد و بیاورد. به گوشی غلامرضا پیام آمد. فهمید که هوشنگ است. خوشحال شد و زیر لب گفت «رحمت به پدرت!» و از واتساپ با هوشنگ تماس صوتی گرفت.
-جونم آقا!
-گرفتین؟
-آره آقا. تیپ زدیم. دو تومن هم تو جیبیمونه.
-کو آرش؟
-رفته رانی بگیره. الان میاد. چطور؟
-غلامرضا تو چند سالته؟
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
-یادم رفته آقا. چطور؟ برای گذرنامه میخوای؟
-میخوام بدونم تو این سالها اطلاعی درباره کسی که تحت تعقیب هست و مظنون به قتل هست، مخصوصا قتل یه آخوند، داری یا نه؟
-چی شده آقا؟ خبطی کردم؟
-آخه تو چقدر احمقی؟
غلامرضا یک لحظه تپش قلب گرفت و از روی موتور پاشد و ایستاد و گفت: «چرا؟ چی شده؟»
-تو هنوز نمیدونی که کسی که تحت تعقیب هست، از مغازه ای با کارت بانکیش نباید خرید کنه؟ نمیدونی که نباید جایی کارت بکشه؟ مخصوصا تو اون شهری که زده یکیو ناکار کرده. مخصوصا تو محله ای نزدیک پلیس هست!
-آقا خودت گفتی برو اونجا! چی شده حالا؟ چرا درست حرف نمیزنی؟
-تو اینقدر گاگولی که نمیدونی آدمِ تحت تعقیب، از عابربانک پول نمیگیره؟ هنوز نمیدونی که عابربانک دوربین داره و دوربینش هم به بانک وصله و هم به نزدیک ترین شعبه پلیس اون منطقه؟!
غلامرضا که دید بد کلاهی سرش رفته، صدای ترمز تیزِ دو سه تا ماشین از پشت ترافیکِ سر چهارراه شنید. قلبش داشت تندتند میزد و به هوشنگ گفت: «ای تُف تو قبر پدرت!» این را که گفت، دید انگار دارد شهر شلوغ میشود.
هوشنگ گفت: «غلامرضا تو هنوز خیلی بچه ای! فقط ادای حرفه ای را درمیاری! حرفه ای بودن به گنده گویی کردن نیست.»
غلامرضا دید آرش که دو تا رانی خریده بود، با دیدن دو سه نفری که با سرعت به سمتش میدویدند، رانی ها را روی زمین انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد و با فریاد گفت: «غلامرضا فرار کن! مامورا ...»
غلامرضا که هنوز باورش نمیشد هوشنگ اینقدر نامرد و عوضی باشد از پشت گوشی به هوشنگ گفت: «بالاخره دستم بهت میرسه و خِرخِرَتو میجَوم.» این را گفت و گوشی را گذاشت در جیبش و کمتر از ده پانزده متر مامورها با او فاصله داشتند که موتور را فورا روشن کرد و با تمام وجود گازش داد. اما حواسش نبود که چراف قرمز، سبز شده و ماشین ها دارند با سرعت به آن طرف می آیند. به خاطر همین، جوری به درِ عقبِ سمتِ شاگردِ یک تاکسی کوبید که خودش هم تعادلش به هم خورد و با صورت و فَک و دهان به کاپوت تاکسی خورد.
تا آمد بلند شود، بیات سررسید و محکم به زانوی سمت چپش زد و غلامرضا چرخید و دوباره با صورت نقش زمین شد. همان طور که رو به زمین افتاده بود، دو تا مامور فورا به او دستبند زدند و همان طور نگه داشتند.
بیات با همه وجود، پشت سر تیم سه نفره ای میدوید که دنبال آرش میدویدند. بیات از دور دید که آرش پیچید و آن سه نفر هم پشت سرش هستند. وقت تلف نکرد و دنبالش نرفت. بلکه پیچید در کوچه سمت چپی و تا توان داشت، با سرعت به دویدنش ادامه داد.
اینقدر آرش تند میدوید و حواسش به پشت سرش بود که نگاه نکند تا سرعتش کم نشود، که حد نداشت. اما آن سه نفر هم قرار نبود به همین راحتی بگذارند آرش فرار کند و به ریش همه بخندد.
آرش همین طور که با سرعت میدوید، با خودش فکر میکرد که غلامرضا داود را زده. همان را بگیرند کافی است. اگر یک کمی دیگر بدوم، خسته میشوند و دست از سرم برمیداند. در همین فکرها بود و آمد از کنار یکی از فرعی ها با سرعت رد شود که یک لحظه دید تصویر جلوی چشمش کلا عوض شد. یک دایره کامل از زمین و آسمان و در و دیوار و مردم و ماشین و موتور دید و با همان سرعتی که داشته، به جای این که به طرف جلو برود، دید که دارد آسفالت کوچه به طور بی رحمانه ای به چشم و صورتش نزدیک میشود.
قصه چه بود؟ قصه از این قرار بود که بیات پشت دیوار فرعی ایستاده بود و وقتی آرش میخواست با همان سرعت فرار کند، در جهت خلاف مسیر آرش، پای سمت چپش را چنان به ساق پای آرش شوت کرده بود که آرش ابتدا با همان سرعت یک چرخ در هوا زد و با سرعتی بدتر از آن، با صورت به آسفالت کوچه برخورد کرد و از هوش رفت.
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم گرفته...
دلم برا بقیع بی حرم گرفته
دل تموم عاشقا رو غم گرفته
🖤سالروز تخریب قبور ائمه بقیع(ع) تسلیت باد
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
خودتو جمع کن!
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بازتاب هشدار رئیسجمهور به رژیم اسراییل در اسکای نیوز
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
🚨هم اکنون مانور پدافندی گردان پدافند پادگان ابوذر سرپلذهاب-کرمانشاه در حال اجرا میباشد. صدای انفجار شنیده شده مربوط به مانور میباشد.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۳۱ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبائِرَ ما تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئاتِكُمْ وَ نُدْخِلْكُمْ مُدْخَلًا كَرِيماً «۳۱»
اگر از گناهان بزرگى كه از آن نهى مىشويد پرهيز كنيد، گناهان كوچكتان را بر شما مىپوشانيم و شما را در جايگاهى ارجمند وارد مىكنيم
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
سلام پدر مهربانم
📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا قَاصِمَ شَوْکَهِ الْمُعْتَدِینَ...
▫️سلام بر تو و بر اعجاز دستهایت آن گاه که گَرد ستم را از روی شانههای زمین میتکانی
و تاج و تخت فرعونیان را سرنگون میسازی...
📚 صحیفه مهدیه، زیارت حضرت صاحبالامر در سرداب مقدس، ص۶۱۰.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_آقا 😔😭
🌸دل شکستهی ما گرم ربنای حسین
🌿گرفته پَر به هواخواهی هوای حسین
🌸شبم گذشته به فکر و خیال ششگوشه
🌿سلام؛ صبح ِدل انگیز کربلای حسین
⚘ السَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
⚘ وعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
⚘ وعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
⚘ وعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله✋
#روزتون_حسینی🌤.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷
هم آمریکا بداند
و هم دست نشاندگانش بدانند...😎
❁❥࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil