اما نصرالله دست بردار نبود. با جدیت گفت: «ینی چی نظر مردم و اگه استقبال شد؟ اگه به اینا باشه که درسته قورتت میدن. یه کم از خودتون قدرت نشون بدین. میرزای شیرازی گفت دیگه کسی تنباکو مصرف نکنه، همه زدن شکستند. حضرت زینب گفت همه ساکت باشن، حتی پرنده ها هم ساکت شدند. شما باید حرفت برو داشته باشه. خیلی لی لی به لالای مردم نذارین.»
داود که میدانست آن بنده خدا پیرمرد است و دلسوز هم هست و عمر خودش را کرده و ذهن و فکرش دیگر تغییری نمیکند، باز هم لبخند زد و دستی که بسته نبود را روی سینه اش گذاشت و گفت: «چشم آقا نصرالله. راستی چرا زودتر نگفتی؟ شما با تجربه ها باید هوای ما جوونترا رو داشته باشین.»
نصرالله که معلوم بود که خیلی از این حرف داود خوشش آمده کمی ذوق کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: «فکر نمیکردم بعد از اون شب که ردن و ناکارت کردند، بازم وجود داشته باشی و بیایی این مسجد. رودربایستی ندارم باهات. همه میگفتن. همه پشت سرت میگفتن اما من جلوی روت میگم. ما فکر میکردیم دیگه میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی.»
داود خنده ای کرد و جواب داد: «عجب! پس مردم انتظار داشتن که دیگه برم و برنگردم.»
همین طور که با هم حرف میزدند و میخندیدند، دو نفر با قیافه های خاصی وارد شدند. هر دو سیبیلی و لاغراندام و استخوانی بودند و تا وارد شدند، بوی سیگارشان کل مسجد را برداشت. با این که آن لحظه سیگار نمیکشیدند.
به طرف داود که آمدند، داود جلوی پای آنها و به احترام بلند شد. یکی از آنها که حدودا پنحاه سالش بود و دندانهایش را هم یکی درمیان نداشت، گفت: «حاجی قربون قَدَمات. بشین شرمندم نکن.»
نشستند. نصرالله هم مشتاق شد بنشیند و ببیند آنها با داود چه کار دارند؟
-حاجی! عموی ما رحمت خدا رفته. البته ماه رمضونتون هم قبول باشه. ایشالله همیشه به روزه و افطار!
-خواهش میکنم. از شما هم قبول باشه. چه دعای قشنگی کردید.
آن مرد خیلی تلاش میکرد مَبادی آداب حرف بزند و مثلا کم نیاورد، جواب داد: «خواهش میکنم. قشنگی از خودتونه.»
تا این را گفت، داود داشت از خنده میترکید. اما جوری دستش را روی لب و دهانش گذاشت که موقع گوش دادن به حرف های آن بنده خدا تابلو نباشد.
-میگفتم. عموی ما رحمت خدا رفته. خادم اهل بیت. پیرغلام امام حسین. اهل زهد و مردم دار. دستش تنگ بود اما اهل خیر بود.
-آخی. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. دیده بودمشون؟
-نمیدونم حاجی. کم سعادتی قابل نداشته و الا شما بزرگ مائید!!
داود نفهمید چه شد و اصولا عقلش برای درک این مفاهیم خیلی آکبند بود. هنوز در فهم این جمله مانده بود و داشت با خودش حلاجی میکرد که آن بنده خدا یک جمله شاهکار دیگر گفت و صغیر و کبیر ادبیات را شرمنده مرامش کرد. گفت: «حتی یک بار در دوران کودکی میخواست سید بشود اما خدا را شکر که الحمدلله و الا پناه بر خدا!»
نگو که بنده خدا منظورش از «سید شدن» همان آخوند شدن است. داود این را نفهمید و فقط سرش را تکان داد که مشخص نشود فهمیده یا نفهمیده!
لحظات راحتی نه برای داود بود و نه برای آن بنده خدا! تا این که گفت: «خلاصه میخواستیم زحمت بکشید و مراسم ترحیمش رو اینجا بگیریم و خودتون هم منبر و روضه بخونین.»
داود قدری خودش را جمع کرد و گفت: «خواهش میکنم. مسجد متعلق به همه است و باید در خدمت امور عام المنفعه و معنوی و دینی باشه. بسیار خوب. فردا مراسم دارین؟»
-نه حاجی. پس فردا مراسم داریم. پزشک قانونی گفته یکی دو روز کار داره.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
-چرا؟ چی شده مگه؟
-هیچی. چیز خاصی نیست. گیر و گورِ اداری و این چیزا. پس ما روی پس فردا عصر حساب کنیم؟
-بله. انشاءالله به مدت دو ساعت مسجد دراختیار شماست. آخرش خودمم منبر میرم. البته دعا کنین که حالم بهتر باشه. چون گاهی جاش تیر میکشه و اذیت میشم.
معمولا لوتی جماعت، وقتی بخواهد ابراز همدردی بکند، مخصوصا با کسی که جلویش رودربایستی دارد و اصطلاحا از قماش آنها نیست، خیلی برایش سخت است که عفت کلامش را حفظ کند. از همین رو، آن بزرگوار با یک جمله کوتاه اما مملو از گوشه کنایات، اوج همدردی صنف خودشان را با داود اعلام نمود و گفت: «تٌف تو ذاتشون بیاد مادر به خطاها! که اینجوری دهن حاجی ما رو سرویس کردن.»
داود فقط تو افق محو شد. از فشار خنده، یا بهتر است بگویم از فشاری که بر اثر کنترل خنده اش به او وارد شده بود، درد و سوزش دستش هم بیشتر شد و مثل مارگزیده به خودش میپیچید.
🔰بازداشتگاه
شرایط آرش و غلامرضا اصلا خوب نبود. لحظه به لحظه با بررسی سوابق و خط و خطوط آنها پرونده آنها سنگین تر میشد. آرش که انگار نذر کرده بود هیچ چیز را گردن نگیرد. یک جورایی هم حس میکرد که چیز دندان گیری علیه او وجود ندارد بخاطر همین خیلی بااحتیاط جواب میداد.
-چیکار کردم مگه؟ رفیقمو که تو دردسر افتاده بود سوار کردم و زدیم به چاک! از اون پولا هم اطلاع ندارم. اونم مال غلامرضاست. اون گفته بود یه رفیقی داره که میخواد چند مرحله پول براش حواله کنه. منم گفتم باشه و ریخت تو کارت من! همین. بیشتر از همینم نه چیزی میدونم و نه چیزی گردن میگیرم.
غلامرضا که خودش میدانست وضعش بد است و از طرف دیگر، سر و زبانِ آرش را نداشت و نمیتوانست زبان بریزد و فورا اعصابش به هم میریخت، همش میگفت: «خب حالا تهش چیه؟ آره اصلا. من زدمشون. مسئله شخصی بوده. مگه شاکی دارم؟ اگه شاکی خصوصی دارم دیگه چرا منو اینقدر این ور و اون ور میکنین؟ جرم سیاسی هم گردن نمیگیرم. میخوای بنویسی، بنویس! اما گردن نمیگیرم. من چه میدونم سیاسی چیه؟»
ولی هم آرش و هم غلامرضا میدانستند که در بد دردسری افتادند اما از یک چیزی اطلاع نداشتند و اصلا حواسشان به آن نبود. و آن یک چیز، وجود شخص سومی به نام سروش بود که از اولش هم با آنها بود اما مثل یک وصله نچسب با آنها رفاقت داشت.
🔰بیمارستان
روز بیست و سوم ماه رمضان شد و داود باید به بیمارستان مراجعه میکرد تا هم جواب آزمایش و عکس ها را بگیرد و هم با متخصصش مشورت کند. به خاطر همین با الهام به بیمارستان رفتند.
-خدا را شکر پاره شدن تاندون و عصب نداری. فقط باید خیلی احتیاط کنی. فعلا با این دستت کار نکنی. عصبی نشی. موقع خواب، حواست بهش باشه.
تا داود میخواست حرف بزند، الهام از متخصص پرسید: «نباید فعلا تو خونه استراحت کنه و جایی نره تا کامل خوب بشه؟» که با این حرف، داود یک جور خاصی به الهام نگاه کرد.
متخصص جواب داد: «استراحت خوبه اما جای نگرانی نیست. بازم دستِ خودتون.»
این را که گفت و چند تا دارو نوشت، الهام و داود خداحافظی کردند و رفتند. داود به الهام گفت: «کاش یه سر به سروش میزدیم.»
رفتند اتاق سروش. سروش که روی تختش خوابیده بود، تا چشمش به داود خورد، بدون سلام و علیک فورا گفت: «حاجی خوب شد که اومدی.»
داود پیشانی سروش را بوسید و دستی به صورتش کشید و نشست کنار تختش و گفت: «چرا داداش؟ چیزی شده؟»
سروش با این که تا حدودی حال ندار بود اما معرفت داشت و به الهام هم تعارف کرد و الهام هم نشست روی صندلی کنار داود. اول سروش یک مقدار آب خورد. سپس گفت: «حرفی که میخوام بزنم خیلی مهمه. باید شما بدونی. ولی ببخشید، میشه درو ببندید که کسی نیاد.» الهام بلند شد و رفت در را بست.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
سروش که عرق کرده بود و رنگش هم اندکی پریده بود، شروع کرد همه چیز را برای داود گفت.
-راستشو بخوای، من و آرش و غلامرضا با یکی آشنا شدیم تا به ما پناهندگی بده و ما رو بفرسته اون ور آب. اما اون از ما کارایی خواست که اگه بگم، تو صورتم تُف میکنی و دیگه نگام نمیکنی.
داود و الهام با تعجب به هم نگاه کردند. داود به سروش گفت: «خدا نکنه. هر چی هست بگو! بگو تا آروم بشی.»
-راستشو بخوای ... چطوری بگم ... به قرآن مجید شرمندم ... اما شادی خانم گفت به شما بگم تا خیالم راحت بشه.
-بگو داداش! بگو خیالت راحت.
-اون دو سه باری که مسجد آتیش گرفت و به به فلاکت خوردین و همه جا پر شد، کار ما سه نفر بود. من و غلامرضا و آرش.
داود اصلا تغییری در چهره اش نداد و حتی حواسش بود که به الهام هم با تعجب نگاه نکند. گذاشت تا سروش به راحتی خودش را تخلیه کند.
-حتی ببخشید آبجی... روم به دیوار ... (گریه اش گرفت) شرمندم ... حتی عکسای شما که پخش شد و آبروتون رفت، کار آرش بود. اون میخواست با آبروی حاجی داود بازی کنه. منم دیر فهمیدم ... اما ببخشید ... آرش عکسای شما را داد دست جوونا و اینستا و همه جا پخش کرد.
الهام با شنیدن این حرف و خاطرات تلخ آن، دوباره داغش تازه شد اما او هم مثل داود عکس العملی به خرج نداد. فقط سرش را انداخت پایین.
-من خیلی پشیمونم حاجی ... من از اولشم با اونا مخالف بودم ... تا این که وقتی دیدند شما اینقدر سر جات ممحکم وایسادی، تصمیم گرفتن شما رو بزنن. ینی هوشنگ که اون ور آبه گفت که بزنینش. من مخالفت کردم و کلی از دست غلامرضا کتک خوردم. اما آرش باهاش رفت که کارو تموم کنن.
این را گفت و شروع کرد و به هقهق افتاد. داود دستش را کف دست سروش گذاشت و کمی به او دلداری داد.
-اون شب رفتم درِ خونه شادی خانم تا ساندویچا را بهش بدم. خیلی داغون بودم. شادی گفت که بیام پیش شما و همه چیزو به شما بگم. اینم بگم که شبی که شما تو مسجد عقد کردین، شادی بود که به من گفت برو بشین تو مجلس جشن تا خدا حاجتت بده. من اون شب تازه با شما آشنا شدم و دیدم اینقدر هم آدم بدی نیستید. ولی اون شبی که میخواستن شما رو بزنن، دیر رسیدم.
و شروع کرد و صورتش را با دست تمیز کرد. داود از الهام دستمال کاغذی گرفت و به سروش داد و گفت: «اتفاقا خیلی هم به موقع رسیدی. دمت گرم. اگه نبودی، امروز به جای مراسم ترحیم اوس تقی مراسم سوم و هفتم من بود!»
سروش دماغش را هم تمیز کرد و گفت: «مگه اوس تقی مُرد؟»
داود گفت: «آره بنده خدا. امروز ترحمیش تو مسجده. میگن مرد خوبی بوده! درسته؟»
-لابد از برادرزاده اش شنیدی!
-دقیقا. چطور؟ میشناسیش؟
-آره. بزرگ خاندان عملی کل محله بود. اصلا بخاطر این که قشنگ تزریق میکرده و مَشتی بخوری میکرده، بهش میگفتن اوستا! یا همون اوس تقی!
-دروغ میگی!
-به قرآن! پس فکر کردی معلم معارف و دینی بوده؟! اونم یکی بوده مثل بابای خودم. البته بابای من از وقتی تصادف کرد و پاش درد گرفت، بخوری شد.
-آخی. بنده خدا! کی تصادف کرد؟
-خیلی وقت نیست. چهل و هفت هشت سال پیش!
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.»
داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.»
سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.»
داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت.
همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟»
الهام گفت: «حتما! بفرمایید.»
سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟»
الهام گفت: «خودشم میدونه؟»
سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.»
الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.»
سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!»
الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!»
داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.»
رمان #یکی_مثل_همه۳
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۳۱۸ سال باید بگذرد تا یک شخصیتی مثل سیدعلی حسینی خامنه ای دوباره به دنیا بیاید .
ویژگی ها👇
پدر موفق
همسر خانواده دوست
جانباز
مجتهد اعلم
محبوب ترین شخصیت جهان اسلام
سیاستمدار شجاع
فرمانده نظامی برتر در آسمان ،زمین و دریا
پیروزمندترین فرد در شکست عملیات های روانی
مدیری توانمند
بزرگترین تئوریسین فرهنگی
بزرگترین تئوریسین اقتصادی
بزرگترین تئوریسین سیاسی
ساده زیست ترین رهبر دنیا
عارف عالم و عامل
تسلط بر چند زبان زنده دنیا
تسلط بر زبان ،شعر و ادبیات فارسی
تسلط بر دستگاه های موسیقی
تسلط بر زبان بدن
رکوردار بیشترین مطالعه کتاب
رکورد دار بیشترین گفتگو با عامه مردم
رکوردار تربیت بیشترین شاگرد عقیدتی
رکورد دار بیشترین سخنرانی چند بعدی
بزرگترین مفسر ،مترجم و حافظ قرآن کریم
زیباترین چهره سیاسی دنیا
🔺پس تا هست قدرش را بدانید.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ تـلنـگـر
📢 نـگـذاریـد در قـیـامت قــــرآن از شـما شـکـایـت کـند...
اگـر شـده روزی یـک آیـه از قـرآن را بـخـوانـیـد ولـی بـی قـرآن روزتـان را سـپـری نـکـنـید
☺️💞بـرنـامـه امـروز آیـه ۳۳ سـوره مـبـارکـه نساء هـمـراه بـا تـرجـمـه تـصـویـری بـسـیـار زیـبـا🌼🌸
📖 وَ لِكُلٍّ جَعَلْنا مَوالِيَ مِمَّا تَرَكَ الْوالِدانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمانُكُمْ فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيداً «۳۳»
و از آنچه پدر و مادر و خويشاوندان و كسانى كه با آنان پيمان بستهايد، برجا گذاشتهاند، براى هر يك وارثانى قرار دادهايم، پس سهم آنان را (از ارث) بپردازيد، زيرا كه خداوند بر هر چيز، شاهد و ناظر است
سلام پدر مهربانم
🍂برگـــــــــــــردانتظار اهالی آسمان....
خیره به راه آمدنت مانده چشممان...
🍂داریم از نیامدنت زجر می کشیم...
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان...
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
من آمده ام حضرتِ خورشید سلام
در محضرِ تو ای گلِ توحید سلام
لبخند ضریحِ تو مرا درمان است
با حالِ خراب و پُر ز امید سلام
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
صبحتون حسینی
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌هر کسی شک دارد، به این چهل سال نگاه کند...
✅ما قوی تر و دشمنان ضعیف تر!
#ایران_قوی
#انقلاب_کارآمد_است
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🩸قصاص خون شهدا
🔹 شهید حاج قاسم سلیمانی: انتقام ما شلیک یک موشک نیست.
◇ قصاص این خونها برچیده شدن رژیم کودککش صهیونیستی است.
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
به کانال کمیل بپیوندید
@chanel_komeil