eitaa logo
🇾🇪🇵🇸🇮🇷🇮🇶🇱🇧 کانال کمیل
26.8هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.3هزار ویدیو
487 فایل
فی الواقع خداوند اِند لطافت اِند بخشش اند بیخیال شدن اند چشم پوشی و اِند رفاقت است فقط کافی است بخواهی به سمت او حرکت کنی ادمین اصلی تبادل و تبلیغ @tabligh_tabadol رفع ایرادات احتمالی در تبلیغ @Mahzarehkhoda ارتباط با خودم ✍️ @seyedkomeil
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و چهارم» 🔰صبح بیستم ماه مبارک... صبح خیلی زود، که هر کس در آن سالن و پشت در آن اتاق در گوشه‌ای خوابش برده بود، الهام وسط پِلک چشمانش یک سایه را دید که از جلویش رد شد و به طرف اتاقی که داود و سروش در آن خوابیده بودند رفت. به زور، و با زحمت فراوان چشمانش را مالاند و دقیق تر نگاه کرد. دید حاج آقا خلج، بدون هیچ همراه و به آرامی از جلوی همه رد شد و میخواهد وارد اتاق بشود. الهام خواست حرکت کند اما اینقدر خسته بود که رمق نداشت. اما درک آن لحظه برایش مهم بود. به زور، همه توانش را در زانوهایش جمع کرد و میخواست بلند شود اما سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد اما با زحمت خودش را سر پا نگه داشت. دستش را به دیوار گرفته بود. اندکی که گذشت، توانست تعادلش را حفظ کند و آرام آرام و قدم به قدم به طرف در اتاق برود. همین طور که به در نزدیک تر میشد، از تار بودن جلوی چشمانش کاسته میشد تا این که دستش را دراز کرد و نوک انگشتش به در رسید. در را باز کرد و خیلی آرام قدم در آن اتاق گذاشت. با صحنه عجیبی روبرو شد. دید حاج آقا خلج پایین پای داود، عبایش را پهن کرده. رو بخ قبله ایستاده. عمامه بر سر و بخشی از عمامه اش را به نشان گدایی و بیچارگی به دور گردنش انداخته و بعدها معلوم شد که در حال خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها است. الهام همان جا خشکش زد. دید نمیتواند سر پا بایستد. همان جا در حالی که کمرش به دیوار متصل بود، خودش را به دیوار کشید و همانجا مثل دخترکان یتیم نشست. نفسش داغ بود و دلش دوباره گُر گرفت. وقتی دید حاجی خلج بعد از نماز، به سجده طولانی رفته و در حالی که یکی از دستانش رو به آسمان و در آن یکی دستش تسبیح دارد و آرام و با حالت خاصی میگوید «الهی بفاطمهَ ... بفاطمهَ ... بفاطمهَ...» صورتش را زیر چادرش برد و بی صدا بارید. آن حالت شاید یک ربع طول کشید. خلج بلند شد و رفت بالای سر آن دو تا جوان و دستی به سر و روی هر دو کشید. سپس از جلوی الهام که روی زمین نشسته بود و داشت از زیر چادر مشکی‌اش سایه حاجی را میدید، رد شد و رفت. تا قبل از ساعت هشت صبح که شیفت میخواست عوض بشود، الهام به خودش آمد و دید فرشاد و همکارانش تند تند دارند به بالای تخت آن داود و سروش رفت و آمد میکنند. اولش ترسید. خودش را جمع و جور کرد و بلند گفت: «چی شده؟» فرشاد با لبخند جواب داد: «الحمدلله دوتاشون به هوش اومدند. سطح هوشیاریشون هم خوبه خدا رو شکر.» الهام ندانست خودش را چطوری به بالای سر داود رساند. داود چشمانش نیمه باز بود و داشت طبیعی نفس میکشید. با همان حال نزار و کوفتگی که داشت و شب قبلش کلی ازش خون رفته بود، تا چشمش به الهام خورد گفت: «سلامت کو؟» الهام که هم چشمانش برق خوشحالی داشت و هم اشک فشار روانی زیادی که تحمل کرده بود، با همان حال، کمی دماغش را بالا کشید و صورتش را تمیز کرد و جواب داد: «بی سلام عزیزم!» داود نفس عمیقی کشید و گفت: «کاش دیشب پیشِت مونده بودم و جواب تلفنشو نداده بودم.» الهام هم نفس عمیقی کشید و همین طور که دوباره چشمش را پاک میکرد جواب داد: «حالا کو که به حرفای من برسی داود خان؟!» داود خیلی جدی پرسید: «دیشب سحر چه خوردی؟» الهام گفت: «غصه! غم! گریه! اشک! آه! ناله!» داود بدون این که ذره ای وا بدهد و یا لبش کنار برود پرسید: «ماشالله اِشتهاتم خوبه. یه رژیم بگیر حاج خانم! ماه رمضون و این همه پُرخوری؟!» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
الهام که نزدیک بود سر خودش را به میله تخت داود بزند از بس آرامشِ حرص انگیزی در کلام داود بود، گفت: «حوصله ندارم. داود!» داود که مشخص بود که به هوش آمده تا حرص الهام را دربیاورد جواب داد: «آقا داود!» الهام یک لحظه لب پایینش را از روی حرص جوید و در حالی که نمیدانست خنده کند یا جیغ بزند، خودش را کنترل کرد و گفت: «دلم خیلی تنگه. زود بریم خونه. حالم بده.» داود گفت: «حرفای زشت نزن! ینی چی به پسری که رو تخت بیمارستانه میگی دلم واست تنگه؟ اصلا برو اون ور تر ببینم. کو مامانم؟» الهام که دید نخیر! با نرمش قهرمانانه، روی داود کم نمیشود جواب داد: «مثل این که راستی راستی سَرِت جایی خورده ها! گفتم حوصله ندارم. دارم از پا درمیام.» این را گفت و همین طور که روی صندلی کنار تخت داود نشسته بود، سرش را کنار داود گذاشت. داود با چشمش نگاهی به اطرافش انداخت. دید کسی حواسش نیست. همین طور که دراز کشیده بود، کف دستش راستش را از روی چادر و مقنعه، روی سر الهام گذاشت. آخ که چقدر الهام در آن لحظه، به یک داود بامزه و شیطون بلا به همراه دستش گرم مردانه اش نیاز داشت. آرام دستش را به طرف سرش بُرد تا دستش را روی دست داود بگذارد که یهو دکتر و دو تا پرستار وارد شدند و داود فورا دستش را کشید و عادی خوابید. و دست الهام بین زمین و هوا ماند. و در آخر سر، دستش را روی سر خودش گذاشت و همین طور که میخواست از کنار تخت بلند شود تا دکتر و پرستارها به کارشان برسند، زیر لب «اینم از شانس خراب ما!» گفت و بلند شد. 🔰پارک حومه شهر در حومه شهر، یک پارک نسبتا بزرگ و نیمه خراب بود که مردم عادی جرات رفت و آمد به آنجا نداشتند. به مرور زمان شده بود پاتوق معتادها و مسئله دارها. گوشه موشه زیاد داشت و در کنار هر گوشه و سوراخ سُمبه، چند تا سُرنگِ مصرف شده و ته سیگار و کلی آت آشغال دیگر به چشم میخورد. آرش موتورش را خوابانده بود لابلای بوته‌ها و خودش هم کنار موتورش دراز کشیده بود. اما غلامرضا فکرش خیلی مشغول بود. اصلا نخوابیده بود و در حالی که چشمانش سرخ شده بود، سیگار را با سیگار روشن میکرد. هر از چند دقیقه به واتساپش سر میزد. انگار چشم‌انتظار کسی بود. ولی وقتی میدید که پیام نیامده، بدتر اعصابش خُرد میشد. تا این که حدود ساعت ده و ربع بود که از واتساپ برایش پیام آمد. اول به اطراف نگاه انداخت و وقتی دید خبری نیست، فورا به واتساپ رفت و تماس تصویری را با هوشنگ فعال کرد. -سلام هوشنگ خان! تا به هوشنگ سلام کرد، آرش هم از خواب پرید و کنار دستش نشست. -سلام. تموم شد؟ -نمیدونم. سروشِ عوضیِ لاشی پرید وسط و چاقو به هردوشون خورد. -سروش؟ چرا این کارو کرد؟ -نمیدونم والا ... ولی خیلی آدم نچسبی شده بود... آرش پرید وسط حرفش و گفت: «هوشنگ خان سلام. غلامرضا خیلی خبر نداره. سروش با یه دختردبیرستانی تیک میزد. خب وقتی کسی تیک میزنه و دلش جایی گیره، معلومه که دیگه جیگرِ خیلی از کارا رو نداره. سروش اینجوری شد. نمیدونیم از کجا یهو سر و کله‌اش پیدا شد که خودشو انداخت وسط!» -با کی تیک میزد؟ این حرفا کدومه؟ شماها دارین همه چیزو خراب میکنین! غلامرضا: «نه هوشنگ خان! اشتباه نکن عزیز من. من و آرش پای کاریم. اون سروش بی همه چیز بود که خراب کرد. وگرنه من وآرش هنوزم هستیم.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
-کدوم کار؟ اگه اون دو تا رو کشته باشین، الان دیگه شماها قاتلین. الان دیگه همه دنبالتون هستن. الان دیگه هیچ گُهی نمیتونین بخورین الا این که از اونجا بزنین به چاک! غلامرضا و آرش به هم نگاه کردند و دید هوشنگ درست میگوید. آرش گفت: «خب ما که میخواستیم از اینجا بزنیم به چاک و پناهنده بشیم. غیر از اینه؟ خب الان وقتشه. زحمتش بکش و ما رو ردمون کن بریم دیگه! سلطان تو که برات کاری نداره.» هوشنگ فقط به قیافه آنها زل زد و هیچ نگفت. غلامرضا گفت: «راس میگی. ما دیگه الان اینجا جامون نیست. بزرگی کن و بگو بیان امروز ما رو ببرن پیش خودت!» هوشنگ بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببینین چی میگم. الان یه پولی براتون واریز میکنم. حدود 10 تومان.» غلامرضا: «10 میلیون فقط؟! سلطان! تو گفتی 200 تا برای زدن آخونده!» هوشنگ با عصبانیت گفت: «یه دقیقه گه نخور ببینم چی میگم! 10 تا فعلا براتون میریزم. برین پاساژ گلها و واسه خودتون یه دست لباس نو بخرین. بلدین که. سر نبش میدون بیمارستان. بعدش برید سر چارراه و از عابربانک به اندازه دو میلیون تومن نقد بگیرین و بذارین تو جیبتون تا ظهر خبرتون کنم.» غلامرضا بعد از آن همه خستگی و سرخ شدن چشمش، بالاخره یک حرف امیدوار کننده شنید و لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «فدایی داری سلطان! حله. منتظرم.» وقتی این را گفت، هوشنگ تلفن را قطع کرد. یک ربع بعدش مبلغ ده میلیون تومان به حساب هرکدامشان ریخته شد. وقتی پول را ریختند، آرش با احتیاط و بدون جلب توجه، با غلامرضا سوار موتور شدند و به طرف میدان بیمارستان و پاساژ گلها حرکت کردند. 🔰پاساژ گلها آرش موتورش را در کوچه پُشتیِ پاساژ پارک کرد و با غلامرضا ماسک زده بودند و به طرف پاساژ حرکت کردند. به طبقه دوم رفتند. همین طور که آرام آرام قدم میزدند و مغازه ها را نگاه میکردند، رسیدند به یک مغازه‌ای که تقریبا قیمت هایش اندکی از قبلی ها بهتر بود. وارد مغازه شدند. هر کدام یک دست تیشرت و شلوار جین و کلاه خریدند. اندکی هم چانه زدند. هر کدامشان از دستگاه فروشنده کارت کشیدند و جنس خودشان را حساب کردند و دوباره با احتیاط از پاساژ خارج شدند. غلامرضا میخواست از همان راهی که آمده بودند برگردند به سمت موتور که آرش دستش را گرفت و جوری که عادی به نظر برسد، به طرف مخالف آن مسیر را کشید تا مثلا جانب احتیاط را رعایت کرده باشند و از یک مسیر دیگر به طرف موتور بروند. پنج شش دقیقه بعد به موتور رسیدند. سوار شدند و حرکت کردند. یک سرِ کوچه با توقف یک ماشین بزرگ که داشت جنس برای پاساژ خالی میکرد مسدود شده بود. بخاطر همین از یک طرف دیگر رفتند. از کوچه زدند بیرون و به طرف عابربانک سر چارراه حرکت کردند. سه چهار نفر ایستاده بودند و داشتند با عابربانک کار میکردند. همان طور که سوار موتور بودند، صبر کردند که خلوت بشود. ولی خلوت نشد و دو سه نفر دیگر هم آمدند. شاید بیست دقیقه طول کشید تا این که یک نفر گفت که کارتمو خورد. نفر بعدی هم وقتی میخواست کارتش را وارد دستگاه کند، فورا کارتش را پس داد. غلامرضا که داشت از خستگی پَس می افتاد، پیاده شد و رفت جلو و گفت: «بذار من امتحانش کنم. شاید کار ما رو راه انداخت.» پانصد هزار تومان امتحان کرد. دید دستگاه پول را شمرد و به او داد. رو به نفر قبلی گفت: «تو دوباره امتحانش کن. فقط زود که کار دارم.» نفر قبلی هم امتحان کرد. دستگاه درست شده بود. پولش را داد و رفت. آرش فورا از موتور پیاده شد. فقط خودشان دو نفر بودند. غلامرضا دوباره کارتش را در دستگاه گذاشت. دوباره پول گرفت. یک میلیون و نیم دیگر پول نقد گرفت و با پول قبلی شد دو میلیون تومان و گذاشت در جیبش. نوبت آرش شد. آرش هم دو تا یک میلیون تومان گرفت. البته وسطش دو دقیقه دستگاه قطع شد. اما دوباره کار کرد و آرش هم پولش را گرفت و گذاشت در جیبش و موتورش را روشن کرد و حرکت کردند. پنجاه متر از بانک دور شدند. آرش پیاده شد تا دو تا رانی بخرد و بیاورد. به گوشی غلامرضا پیام آمد. فهمید که هوشنگ است. خوشحال شد و زیر لب گفت «رحمت به پدرت!» و از واتساپ با هوشنگ تماس صوتی گرفت. -جونم آقا! -گرفتین؟ -آره آقا. تیپ زدیم. دو تومن هم تو جیبیمونه. -کو آرش؟ -رفته رانی بگیره. الان میاد. چطور؟ -غلامرضا تو چند سالته؟ ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
-یادم رفته آقا. چطور؟ برای گذرنامه میخوای؟ -میخوام بدونم تو این سالها اطلاعی درباره کسی که تحت تعقیب هست و مظنون به قتل هست، مخصوصا قتل یه آخوند، داری یا نه؟ -چی شده آقا؟ خبطی کردم؟ -آخه تو چقدر احمقی؟ غلامرضا یک لحظه تپش قلب گرفت و از روی موتور پاشد و ایستاد و گفت: «چرا؟ چی شده؟» -تو هنوز نمیدونی که کسی که تحت تعقیب هست، از مغازه ای با کارت بانکیش نباید خرید کنه؟ نمیدونی که نباید جایی کارت بکشه؟ مخصوصا تو اون شهری که زده یکیو ناکار کرده. مخصوصا تو محله ای نزدیک پلیس هست! -آقا خودت گفتی برو اونجا! چی شده حالا؟ چرا درست حرف نمیزنی؟ -تو اینقدر گاگولی که نمیدونی آدمِ تحت تعقیب، از عابربانک پول نمیگیره؟ هنوز نمیدونی که عابربانک دوربین داره و دوربینش هم به بانک وصله و هم به نزدیک ترین شعبه پلیس اون منطقه؟! غلامرضا که دید بد کلاهی سرش رفته، صدای ترمز تیزِ دو سه تا ماشین از پشت ترافیکِ سر چهارراه شنید. قلبش داشت تندتند میزد و به هوشنگ گفت: «ای تُف تو قبر پدرت!» این را که گفت، دید انگار دارد شهر شلوغ میشود. هوشنگ گفت: «غلامرضا تو هنوز خیلی بچه ای! فقط ادای حرفه ای را درمیاری! حرفه ای بودن به گنده گویی کردن نیست.» غلامرضا دید آرش که دو تا رانی خریده بود، با دیدن دو سه نفری که با سرعت به سمتش میدویدند، رانی ها را روی زمین انداخت و با سرعت شروع به دویدن کرد و با فریاد گفت: «غلامرضا فرار کن! مامورا ...» غلامرضا که هنوز باورش نمیشد هوشنگ اینقدر نامرد و عوضی باشد از پشت گوشی به هوشنگ گفت: «بالاخره دستم بهت میرسه و خِرخِرَتو میجَوم.» این را گفت و گوشی را گذاشت در جیبش و کمتر از ده پانزده متر مامورها با او فاصله داشتند که موتور را فورا روشن کرد و با تمام وجود گازش داد. اما حواسش نبود که چراف قرمز، سبز شده و ماشین ها دارند با سرعت به آن طرف می آیند. به خاطر همین، جوری به درِ عقبِ سمتِ شاگردِ یک تاکسی کوبید که خودش هم تعادلش به هم خورد و با صورت و فَک و دهان به کاپوت تاکسی خورد. تا آمد بلند شود، بیات سررسید و محکم به زانوی سمت چپش زد و غلامرضا چرخید و دوباره با صورت نقش زمین شد. همان طور که رو به زمین افتاده بود، دو تا مامور فورا به او دستبند زدند و همان طور نگه داشتند. بیات با همه وجود، پشت سر تیم سه نفره ای میدوید که دنبال آرش میدویدند. بیات از دور دید که آرش پیچید و آن سه نفر هم پشت سرش هستند. وقت تلف نکرد و دنبالش نرفت. بلکه پیچید در کوچه سمت چپی و تا توان داشت، با سرعت به دویدنش ادامه داد. اینقدر آرش تند میدوید و حواسش به پشت سرش بود که نگاه نکند تا سرعتش کم نشود، که حد نداشت. اما آن سه نفر هم قرار نبود به همین راحتی بگذارند آرش فرار کند و به ریش همه بخندد. آرش همین طور که با سرعت میدوید، با خودش فکر میکرد که غلامرضا داود را زده. همان را بگیرند کافی است. اگر یک کمی دیگر بدوم، خسته میشوند و دست از سرم برمیداند. در همین فکرها بود و آمد از کنار یکی از فرعی ها با سرعت رد شود که یک لحظه دید تصویر جلوی چشمش کلا عوض شد. یک دایره کامل از زمین و آسمان و در و دیوار و مردم و ماشین و موتور دید و با همان سرعتی که داشته، به جای این که به طرف جلو برود، دید که دارد آسفالت کوچه به طور بی رحمانه ای به چشم و صورتش نزدیک میشود. قصه چه بود؟ قصه از این قرار بود که بیات پشت دیوار فرعی ایستاده بود و وقتی آرش میخواست با همان سرعت فرار کند، در جهت خلاف مسیر آرش، پای سمت چپش را چنان به ساق پای آرش شوت کرده بود که آرش ابتدا با همان سرعت یک چرخ در هوا زد و با سرعتی بدتر از آن، با صورت به آسفالت کوچه برخورد کرد و از هوش رفت. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil ‎‎‌‌‎
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و پنجم» 🔰بازداشتگاه غلامرضا و آرش هر کدام در اتاق جداگانه بازجویی میشدند. هر دو دماغ و دهانشان خُرد شده بود و با صورت پانسمان شده و دست و پای باندپیچی شده روی صندلی های سرد بازداشتگاه نشسته بودند. آرش که از همان اول همه چیز را گردن غلامرضا انداخت. هیچ چیز را گردن نگرفت و حتی گفت که قصد داشته از غلامرضا در عنوان اغفال و گول زدن شکایت کند! -چرا. میشناسمش. خودش منو انداخت تو این گند و کثافت. اصلا من میخوام ازش شکایت کنم. من یه بچه کارگر ساده بودم که داشتم زندگیمو میکردم. از بس نشست و بغل گوشم وِزه کرد، گولشو خوردم و افتادم تو این راه. -عجب! به فرض که راست بگی، پس میدونستی که افتاده تو خلاف! -من؟ نه! از کجا باید بدونم. -از اس ام اس بانک! تا حالا بیش از صد میلیون تومن به حسابت ریختن. اینا واسه چی بوده؟ -من راننده غلامرضا بودم. اون گفت این کارو بکن. -اصلا تو راس میگی اما مشکل اینجاس که همین مبلغ واسه اونم واریز شده! اونم لابد نوکر تو بوده و یکی الکی به هردوتون حال میداده. آره؟ -نه آقا. ببین! اصلا ماجرا یه چیز دیگه است. -چیه؟ تو بگو! -یکی که نمیشناسمش، یه دو بار پول واریز کرد و گفت هر کاری این غلامرضا گفت، بگو چشم! -آهان. تو هم گفتی چشم؟! پس قضیه بازی کردن با آبرو مردم و ایجاد جو و تشنج عمومی علیه اون و اینا رو کلا گردن نمیگیری. درسته؟ -بازی با آبروی مردم؟ چرا هر چی من هیچی نمیگم، جرم به نافم میبندین؟! -چون شاهد داریم. دو نفر. علاوه بر اون، تو با دو تا شماره که به نام خودت نبوده، در شبکه های مجازی و اینستا عضو شدی و کلی علیه اون بنده خدا و خانش پیام دادی و فکر کردی مملکت هر کی هر کی هست و کسی دنبال کارِت نمیگیره. آره؟ -آقا! به جون مادرت من تقصیری ندارم. اصلا من شماره ای به جز همین یه خطی که از بانک برام پیام میاد ندارم. -پس چرا ردِ آی پیِ گوشی همراه تو همه جا هست؟ فکر نکنم اینقدر بی سواد باشی که ندونی دارم از چی حرف میزنم. -آقا من پیام این و اونو چند جا فرستادم. -دروغ نگو! ما سند معتبر داریم که اولین بار از آی پیِ گوشی خودت تولید و منتشر شده. اینو چی میگی؟ آرش دید در بد مخمصه ای افتاده. هر چه میخواهد فرار کند، نمیشود. بازجو ادامه داد: «من حوصله کل کل با تو ندارم. عین بچه آدم خودت برام تعریف کن شاید بتونم کمکت کنم. آرش خواست یک بار دیگر شانسش را امتحان کند اما نمیدانست که تمام زندگی اش در پرونده ای است که زیر دست بازجو قرار دارد. به همین خاطر اشتباه کرد و گفت: «من هیچی گردن نمیگیرم. همش تقصیر غلامرضاست.» بازجو هم گفت: «اصراری ندارم. هر طور راحتی.» آمد جمع کند که برود، این جمله را گفت و بلند شد: «کسی گردن نمیگیره که دَله دزدی چیزی کرده باشه. نه تو که جرمت سیاسی هست و با عنصر معلوم الحال خارج از کشور ارتباط داشتی و بیست تومان هم بیشتر از غلامرضا دستخوش گرفتی.» این را گفت و رو به طرف در بازداشتگاه کرد و رفت. آرش تا این را شنید، از سر جا بلند شد که نگذارد بازجو برود، اما دستش به میز بسته بود. همان طور که داشت دست و پا میزد گفت: «آقا گه خوردم. آقا. سیاسی نه. جون مادرت سیاسی نه. اصلا غلامرضا کاره ای نیست. اما سیاسی ننویس! حاجی جان مادرت سیاسی ننویس!» دیگر دیر شده بود. باید زودتر گاردش را باز میکرد. بازجو در را بست و رفت. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بازجوی اتاق غلامرضا یک مرد تقریبا شصت ساله و لوتی صفت بود. مثل بازجوی آرش، جوان و شیک و دیسیپلین دار که با ماده و تبصره قانونی دست و پایت را میبندد نبود. بلکه تا نشست سیگارش را روشن کرد و حتی دوربین را هم خاموش کرد. -ببین جوون! از همین اولش حواست به من باشه. من حوصله دروغ ندارم. فقط هم دو بار از اولش میشینیم مرور میکنیم تا تهش. اگه حوصلم سر بره، نمیخوابونم زیر گوشِت. چون جُرمه. نمیگم با کمربند بزننت. چون خیلی وقته این چیزا از مد افتاده. فقط پامیشم میرم. وقتی من برم، دیگه کسی نمیاد سراغت تا روز دادگاه. روز دادگاه هم چیزی که من بر اساس اسناد و مدارک بنویسم جلوی قاضی قرار میگیره. نه چرت و پرتی که تو بگی! تا اینجاش اوکی هستی؟ غلامرضا با همان چشم معمولا خشمناک و بی روحش فقط نگاهش کرد. بازجو نه پیش گذاشت و نه برداشت، فورا گفت: «فقطم یه سوال دارم. چرا بچه های مردمو کُشتی؟!» غلامرضا تا این را شنید، برقش گرفت. گفت: «کی کشته؟ کدوم قتل؟» -اونجوری که تو چاقو کشیدی رو سر و سینه و گردن اون دو تا، باید تا الان زنده مونده باشن. پس چرند تحویلم نده. اول علت قتل را بهم بگو تا سوال دومم رو بپرسم! -من فقط واسه یکیش برنامه داشتم. دومی تو برنامه من نبود. -نبود که نبود. به هر حال زدیش. -نزدمش. خودش پرید جلوی روم. -خب بپره. دلیل نمیشه که بزنی بکشی. دلیل میشه؟ -خب حالا که چی؟ -خب حالا که همین که الان دو تا قتل گردنته. دو سه شب قبلش هم دو سه تا جنازه دیگه تو شهر پیدا شده که... -که لابد اونام من کشتم. درسته؟ -دیگه. اگه اینجوری پیش بریم، شایدم بیشتر بشه. غلامرضا که دید مثل خر در گِل گرفتار شده، دستی از سر عصبانیت به سرش کشید و گفت: «من تنها نبودم. یکی دیگم با من بوده. یکی دیگه هم دستور این کارو داده. چرا الان باید همه کاسه کوزه ها سر من خالی بشه؟» -چون اولا آرش زیر بار نرفته و همه چیزو با شاهد انداخته گردن تو. ثانیا اگه صدتای دیگه هم تو این کار شریک باشن، عامل اصلی و بدون واسطه این جنایت تویی. اینم اضافه کنم که ارتباط با سرپل تروریستیِ ساکن خارج از کشور و واریز کلی پول به حسابت و جرم سیاسی هم هست که اگه از اینم قِسر در بری، از جرائم ضدامنیتی و ارتباط با دشمن گردنته و فکر کنم خودتم بدونی حکمش چیه؟ -الان من تکلیفک چیه؟ خب شما که همه چی میدونین، بِکِش بالا داداش! ما رو بِکِش بالا و خلاص. دیگه این جلسه و بازجویی ها چیه؟ -اگه حُکمِت اعدام باشه، بدون که اگه ده سالم طول بکشه، بالاخره اجرا میشه اما... (سکوت کرد و به کاغذها زل زد) -اما چی؟ راه داره که...؟ -اما فکر نکنم پرونده پیچیده ای باشه. همه چیش معلومه. این جلسه هم فورمالیته است. بخاطر همین دوربین خاموش کردم و الان هم سیگار دومم روشن کردم. تا این را گفت، تن و بدن غلامرضا لرزید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: «ینی به همین راحتی یکی رو میکَشین بالا؟» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
آن مرد هم پوزخندی زد و شانه هایش را به معنی «آره. چرا که نه! حتی از اینم راحت‌تر» بالا و پایین کرد. سیگارش را خاموش کرد و سینه ای صاف کرد و از سر جا بلند شد و گفت: «من کارمو کردم. بنظرم تو هم هر کی دیگه جای من اومد اینجا، همکاری نکن تا به جرم ارتباط با دشمن و جرم امنیتی زودتر خلاصت کنه. زَت زیاد.» رو کرد به طرف تا برود که غلامرضا گفت: «آقا ... پدر ... بزرگوار ... با تو ام لوتی ! برگرد ... برگرد گفتم ...» دید نخیر. آن مرد به در نزدیک شده و میخواهد در را باز کند. با صدای بلند و وحشت گفت: «گفتم برگرد ... نمیشنوی ... من کاره ای نیستم ... هوشنگ همه کاره است ... آقا با شمام ... آقاااا» اما آن مرد تصمیمش را گرفته بود و در را که باز کرد، خیلی عادی و بی اهمیت، از اتاق خارج شد و رفت. غلامرضا تا تنها شد، با دو دستش محکم به میز مُشت زد و دوباره سر جایش نشست. 🔰بیمارستان داود و سروش به هوش آمدند. سروش چون بدنی ورزیده تر و چابک داشت، پس از یکی دو روز استراحت، روبراه تر شد. اما داود فشارش پایین نمی آمد و علاوه بر آن، یک ضعف عمومی در کل بدنش حکمفرما بود. در آن مدت، علاوه بر مادر و خواهرش که یک عصر از شهرستان آمدند و غروب برگشتند، الهام و مادرش خیلی زحمت کشیدند. مخصوصا الهام که فقط در تمام آن دو سه روز، شاید دو سه ساعت از داود دور نشد. صبح روز بیست و دوم ماه رمضان بود. سروش را به یک اتاق دیگر منتقل کرده بودند. داود و الهام در همان اتاقی که داود بستری بود با هم حرف میزدند. -ی چیزی بگم؟ -جانم! -شاید کار خدا بود که اینجوری بشه. چون این دو سه روز، تنها ساعاتی هست که فکر کنم بدون هیچ دغدغه و فکری روبروم روی تختت دراز کشیدی و به حرفام گوش میدی. -اینجوریمو نبین! ماه رمضون برای هر طلبه اهل تبلیغ، زندگی و تبلیغ با اعمال شاقه است. خداییش خیلی زحمت داره. مخصوصا اون مسجد و اون محله. حالا یواش یواش خودت میفهمی که من اهل بی اهمیتی به کَس و کارم نیستم. چه برسه به تو که... الهام که جوری به داود نگاه میکرد که انگار داشت کلمات را از لبان داود میقاپید، ابرویش را در برابر سکوت و نیمه ناقص گذاشتن کلامش بُرد بالا و پرسید: «من چی؟ دنباله اش!» داود هم لبخندی زد و گفت: «چه برسه به تو که... ولش کن ... من این کلمه رو نمیخوام رو تخت بیمارستان بهت بگم. نمیخوام در موضع ضعف بهت بگم. میخوام وقتی حالم خوبه و سُر و مُر و گنده هستم، حرفایی که کلی وقته تو دلمه بهت بگم. الهام فقط لبخند زد. داود: «روزه ای؟» -اگه خدا قبول کنه. -خوش به حالت. اگه من یه کُمپوتِ گلابی یا گیلاس از یخچال بردارم و جلوی روت بریزم توی لیوان شیشه ای و سر بکشم، دلت میخواد؟ -وصفش که کردی، دلم خواست. چه برسه به این که این کارو بکنی. اما مهم نیست. تو باید تقویت بشی. بیارم بخوری؟ -نه. شوخی کردم. حال ندارم. الهام! -جونم! -یه کاری میکنی؟ -چیکار؟ -دردسر میشه. میدونم. ولی دستام که پانسمان شده. بخیه هم کردند. از صبح تا الان هم که حالم از دیروز بهتره. -خب؟ بگو! ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰مسجد صفا دومین شب قدر در مسجد با همان شور و حرارت شب نوزدهم برقرار شد. آن شب یکی دیگر از روحانیونی منبر رفت و روضه خواند که از سادات محترم بود و سالها جهت ادامه تحصیل به قم مشرف شده بود. او که حاج آقا کاظمی نام داشت اما آسیدمحمود صدایش میکردند، با این که داود را ندیده بود اما وصفش را زیاد شنیده بود. تا نشست روی منبر، بعد از سلام و صلوات، دو کلمه درباره داود گفت. [این مسجد و این محل، پذیرای یکی از سربازان امام زمان هست که در لباس دین و روحانیت، به مردم خدمت میکنند. چون در این مجلس حضور ندارند، راحت‌تر میتونم درباره‌شون حرف بزنم و کسی هم نمیتونه حمل بر تملق کنه. ببینید بزرگواران! وقتی برای تماس گرفت و دعوت کرد و گفت که بنا دارم برای جلسات بزرگ مثل لیالی قدر، از علما و فضلایی که یک روز در این محله زندگی میکردند دعوت کنم، فهمیدم که مَنیت در وجود این بزرگوار نیست. علاوه بر اون، خیلی میخواد که خدا اخلاص و فکر و فهم به یکی بده که در چنین شرایطی، با علم و اراده خودش این محله را انتخاب کنه. مگه تعارف داریم؛ حتی ما هم بچه این محله هستیم، فقط سالی دو سه بار میاییم به اقوام سر میزنیم و میریم. بعلاوه این که دست بذاره روی این مسجد. که همه عزیزان مستحضرند که چه وضعی داشت و چطوری بود؟ بعدش اینقدر جوان و نوجوان دور خودش جمع کنه. فکر تشکیلاتی داشته باشه و دست دو تا بهترین طلبه ها را هم بگیره و بیاره پای کار. تا جایی که دشمن طمع کنه و بعد از این که در مدت کوتاه، دو مرتبه برای ایشون حرف و حدیث درست کنه، ببینه این طلبه از رو نرفت و پای کار اسلام و انقلاب وایساده، تصمیم بگیره که از سر راه برش داره. عزیزان! اینا هیچی نیست مگر نور الهی. وقتی نور الهی در دل کسی تابیدن گرفت، زندگیش و وجودش و اطرافش رو نورانی میکنه. بحث امشب بنده درباره نور الهی هست...] بچه های انتظامات و خادمین به همراه صالح و احمد در داخل و مسجد در حال انجام کار و مدیریت جمعیت بودند که دیدند یک ماشین در نزدیک ترین نقطه به مسجد توقف کرد. فورا یکی دو نفر از بچه های گروه احمد به طرفش رفتند تا به او تذکر بدهند که... فورا به طرف احمد و صالح دویدند و گفتند: «حاج داود! حاج داود اومده!» ملت هم صدای آنها را شنید. سلطنت و مملکت و گوهر و عاطفه و شادی که در حال کار بودند، زودتر شنیدند و بقیه صالح و احمد و فرشاد و مهربان و بقیه هم متوجه شدند. با حرکت آنها به طرف در مسجد، همه حواس جمعیت به آن طرف معطوف شد. دیدند داود در حالی که عمامه به سر و لباس روحانیت به تن دارد، از در ماشین با احتیاط خارج شد. چون دستش را به گردنش آویزان کرده بود، خیلی آرام از ماشین پیاده شد و با جمع بچه هایی که ظهرها برایشان قصه میگفت، سلام و علیک کرد و وارد مسجد شد. در چشم به هم زدنی، جمعیت به اطراف داود ریخت. زن و مرد با او سلام و احوالپرسی میکردند. تا این که داود هنوز به صحن مسجد نرسیده بود که در وسط جمعیت چشمش به مهربان خورد. آغوش باز کرد و مهربان هم به آغوش داود رفت. اینقدر آن لحظه برای داود و مهربانِ مهربان لذت بخش بود و در میان صلوات جمعیت غرق بودند که حد نداشت. سخنران وقتی جمعیت و داود را دید، خوشحال شد و لبخندی زد و از مردم طلب صلوات کرد و دعوت کرد که داود به جلوی جمعیت و مراسم برود و در کنار منبر، صندلی برای او آماده کردند و تعارفش کرد که آنجا بنشیند. همین طور که همه اطراف داود را گرفته بودند و داود در سیل خوشحالی مردم به طرف صحن مسجد میرفت، عاطفه چشمش به الهام خورد. دید الهام اصلا آنجا نیست. آنجا بود اما دل و جان و روانش جای دیگر بود. الهام همین طور که پشت سر جمعیت ایستاده بود و در حالی که ذوق قد و بالای داود را میکرد و خوشحال بود که بالاخره دلبرش سرِپا شده، زیر لب و آرام به کوری چشمان دشمنانش مکرّر میگفت: «ماشاءالله و لا قوه الا بالله» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و ششم» [جونم براتون بگه که اون پسره ایتالیاییه بود که آمریکا به دنیا اومد و باباش پولدار و کارخونه دار و این چیزا بود و پول به دولتشون قرض میداد و بعدش رفت دانشگاه و اونجا با مسلمونا آشنا شد. تا این که یه روز تو دانشگاه با یه کتاب آشنا شد که نظرشو جلب کرد. هرقدر بیشتر مطالعه میکرد و با اون کتاب بیشتر وقت میگذروند، بیشتر بهش علاقمند میشد. اون کتاب قرآن بود. همون کتاب باعث شد که پسره تو یه مرکز اسلامی تو نیویورک شهادتین بگه و مسلمون بشه؟ بچه ها میدونین شهادتین چیه؟ شهادتین یعنی همین اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله. اگه پدر و مادرت مسلمون نباشن و خودتم مسلمون نباشی، اگه اینا رو به قصد مسلمون شدن بگی، مسلمون میشی. خلاصه ... دیگه وقتی مسلمون شد، تصمیم گرفت اسمشو عوض کنه. اسم واقعی این پسره «ادواردو آنیلی» بود. اما بعد از این که مسلمون شد، اسمشو هشام عزیز گذاشت. البته اینم بگم سال 59 با رایزن سفارت ایران در ایتالیا آشنا شد و شیعه شد و اسمش شد مهدی. این آقا مهدی یک سال بعدش اینقدر تعریف امام خمینی رو شنیده بود که تصمیم گرفت به ایران سفر کنه و امام را از نزدیک ببینه. وقتی سال 60 به ایران اومد، موفق شد که امام رو زیارت کنه و در حسینیه جماران امام رو ببینه. از اونجا هم یه سر رفت مشهد و این شروع انقلاب عجیبی بود که تو زندگی آقا مهدیِ ما اتفاق افتاد. یه پسر به اون پولداری و امکانات اما دنبال حقیقت بود. بچه ها جان! همه چیز پول نیست. پول خوبه ها. نمیگم بده. اما همه چیز پول نیست. اینو حواستون باشه. اگه جلوی خودت نگیری و همه چیزت بشه پول، یهو به خودت میایی و میبینی به خاطر یه کم پول بیشتر، کلی قتل و جنایت و پرونده میفته گردنت و آخرشم گیر میفتی و آبروت میره.] قصه گفتن داود برای بچه ها با همان دست به گردن آویزان ادامه داشت. کم کم داود ارتباطش با کسبه بهتر شده بود. آقانصرالله را یادتان است؟ همان که بلندگو را برداشته بود و با همان ادبیات خاص خودش همه را به جشن عقد داود دعوت میکرد؟ آن روز که داود قصه گفتنش تمام شد، نزدیک تر نشست و کمی با داود حال و احوال کرد. -دستتون چطوره؟ -خدا رو شکر. بهتره. اما گفتن آویزونش نکن و از گردنت جداش نکن تا یه کم دیگه زخمش جوش بخوره. -نامرد رگِ دستتون رو زده بود. درسته؟ -آره. خدا خیلی رحم کرد. خوب شد اون شب آقافرشاد بود. وگرنه بدتر میشد. -راستی حاج آقا یه سوال! -جانم! -شما چرا اینقدر کم سخنرانی میکنی؟ چرا برامون آیه و حدیث نمیخونی؟ -من که هر روز قبل از اذان مغرب، اینجا سخنرانی میکنم و اتفاقا شرح و توضیح آیه و حدیث و ضرب المثل و این چیزا میگم. -کمه. آخوند باید دهان‌دارتر باشه. واسه خودت میگما. وگرنه من که هدایت شدم خدا را شکر. داود که تلاش میکرد جلوی خنده اش را بگیرد، گفت: «بله. الحمدلله. شما کارِت درسته ماشاالله» -حالا به نظرم بیشتر سخنرانی کن. آخوند باید بتونه یکی دو ساعت حرف بزنه. چیه امروزیا همش ده دقیقه و یه ربع حرف میزنن؟! -خب حوصله مردم هم کم شده. بعلاوه این که مردم ماشالله سطح سواد و آگاهیشون بالاتر رفته. -نمیدونم. جوابم نده. به جاش طولانی تر حرف بزن. داود لبخندی زد و گفت: «چشم. ببینم اگه مردم حوصله داشتن و استقبال شد، بیشتر حرف میزنم.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
اما نصرالله دست بردار نبود. با جدیت گفت: «ینی چی نظر مردم و اگه استقبال شد؟ اگه به اینا باشه که درسته قورتت میدن. یه کم از خودتون قدرت نشون بدین. میرزای شیرازی گفت دیگه کسی تنباکو مصرف نکنه، همه زدن شکستند. حضرت زینب گفت همه ساکت باشن، حتی پرنده ها هم ساکت شدند. شما باید حرفت برو داشته باشه. خیلی لی لی به لالای مردم نذارین.» داود که میدانست آن بنده خدا پیرمرد است و دلسوز هم هست و عمر خودش را کرده و ذهن و فکرش دیگر تغییری نمیکند، باز هم لبخند زد و دستی که بسته نبود را روی سینه اش گذاشت و گفت: «چشم آقا نصرالله. راستی چرا زودتر نگفتی؟ شما با تجربه ها باید هوای ما جوونترا رو داشته باشین.» نصرالله که معلوم بود که خیلی از این حرف داود خوشش آمده کمی ذوق کرد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: «فکر نمیکردم بعد از اون شب که ردن و ناکارت کردند، بازم وجود داشته باشی و بیایی این مسجد. رودربایستی ندارم باهات. همه میگفتن. همه پشت سرت میگفتن اما من جلوی روت میگم. ما فکر میکردیم دیگه میری و پشت سرت هم نگاه نمیکنی.» داود خنده ای کرد و جواب داد: «عجب! پس مردم انتظار داشتن که دیگه برم و برنگردم.» همین طور که با هم حرف میزدند و میخندیدند، دو نفر با قیافه های خاصی وارد شدند. هر دو سیبیلی و لاغراندام و استخوانی بودند و تا وارد شدند، بوی سیگارشان کل مسجد را برداشت. با این که آن لحظه سیگار نمیکشیدند. به طرف داود که آمدند، داود جلوی پای آنها و به احترام بلند شد. یکی از آنها که حدودا پنحاه سالش بود و دندانهایش را هم یکی درمیان نداشت، گفت: «حاجی قربون قَدَمات. بشین شرمندم نکن.» نشستند. نصرالله هم مشتاق شد بنشیند و ببیند آنها با داود چه کار دارند؟ -حاجی! عموی ما رحمت خدا رفته. البته ماه رمضونتون هم قبول باشه. ایشالله همیشه به روزه و افطار! -خواهش میکنم. از شما هم قبول باشه. چه دعای قشنگی کردید. آن مرد خیلی تلاش میکرد مَبادی آداب حرف بزند و مثلا کم نیاورد، جواب داد: «خواهش میکنم. قشنگی از خودتونه.» تا این را گفت، داود داشت از خنده میترکید. اما جوری دستش را روی لب و دهانش گذاشت که موقع گوش دادن به حرف های آن بنده خدا تابلو نباشد. -میگفتم. عموی ما رحمت خدا رفته. خادم اهل بیت. پیرغلام امام حسین. اهل زهد و مردم دار. دستش تنگ بود اما اهل خیر بود. -آخی. خدا رحمتشون کنه. تسلیت میگم. دیده بودمشون؟ -نمیدونم حاجی. کم سعادتی قابل نداشته و الا شما بزرگ مائید!! داود نفهمید چه شد و اصولا عقلش برای درک این مفاهیم خیلی آکبند بود. هنوز در فهم این جمله مانده بود و داشت با خودش حلاجی میکرد که آن بنده خدا یک جمله شاهکار دیگر گفت و صغیر و کبیر ادبیات را شرمنده مرامش کرد. گفت: «حتی یک بار در دوران کودکی میخواست سید بشود اما خدا را شکر که الحمدلله و الا پناه بر خدا!» نگو که بنده خدا منظورش از «سید شدن» همان آخوند شدن است. داود این را نفهمید و فقط سرش را تکان داد که مشخص نشود فهمیده یا نفهمیده! لحظات راحتی نه برای داود بود و نه برای آن بنده خدا! تا این که گفت: «خلاصه میخواستیم زحمت بکشید و مراسم ترحیمش رو اینجا بگیریم و خودتون هم منبر و روضه بخونین.» داود قدری خودش را جمع کرد و گفت: «خواهش میکنم. مسجد متعلق به همه است و باید در خدمت امور عام المنفعه و معنوی و دینی باشه. بسیار خوب. فردا مراسم دارین؟» -نه حاجی. پس فردا مراسم داریم. پزشک قانونی گفته یکی دو روز کار داره. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
-چرا؟ چی شده مگه؟ -هیچی. چیز خاصی نیست. گیر و گورِ اداری و این چیزا. پس ما روی پس فردا عصر حساب کنیم؟ -بله. انشاءالله به مدت دو ساعت مسجد دراختیار شماست. آخرش خودمم منبر میرم. البته دعا کنین که حالم بهتر باشه. چون گاهی جاش تیر میکشه و اذیت میشم. معمولا لوتی جماعت، وقتی بخواهد ابراز همدردی بکند، مخصوصا با کسی که جلویش رودربایستی دارد و اصطلاحا از قماش آنها نیست، خیلی برایش سخت است که عفت کلامش را حفظ کند. از همین رو، آن بزرگوار با یک جمله کوتاه اما مملو از گوشه کنایات، اوج همدردی صنف خودشان را با داود اعلام نمود و گفت: «تٌف تو ذاتشون بیاد مادر به خطاها! که اینجوری دهن حاجی ما رو سرویس کردن.» داود فقط تو افق محو شد. از فشار خنده، یا بهتر است بگویم از فشاری که بر اثر کنترل خنده اش به او وارد شده بود، درد و سوزش دستش هم بیشتر شد و مثل مارگزیده به خودش میپیچید. 🔰بازداشتگاه شرایط آرش و غلامرضا اصلا خوب نبود. لحظه به لحظه با بررسی سوابق و خط و خطوط آنها پرونده آنها سنگین تر میشد. آرش که انگار نذر کرده بود هیچ چیز را گردن نگیرد. یک جورایی هم حس میکرد که چیز دندان گیری علیه او وجود ندارد بخاطر همین خیلی بااحتیاط جواب میداد. -چیکار کردم مگه؟ رفیقمو که تو دردسر افتاده بود سوار کردم و زدیم به چاک! از اون پولا هم اطلاع ندارم. اونم مال غلامرضاست. اون گفته بود یه رفیقی داره که میخواد چند مرحله پول براش حواله کنه. منم گفتم باشه و ریخت تو کارت من! همین. بیشتر از همینم نه چیزی میدونم و نه چیزی گردن میگیرم. غلامرضا که خودش میدانست وضعش بد است و از طرف دیگر، سر و زبانِ آرش را نداشت و نمیتوانست زبان بریزد و فورا اعصابش به هم میریخت، همش میگفت: «خب حالا تهش چیه؟ آره اصلا. من زدمشون. مسئله شخصی بوده. مگه شاکی دارم؟ اگه شاکی خصوصی دارم دیگه چرا منو اینقدر این ور و اون ور میکنین؟ جرم سیاسی هم گردن نمیگیرم. میخوای بنویسی، بنویس! اما گردن نمیگیرم. من چه میدونم سیاسی چیه؟» ولی هم آرش و هم غلامرضا میدانستند که در بد دردسری افتادند اما از یک چیزی اطلاع نداشتند و اصلا حواسشان به آن نبود. و آن یک چیز، وجود شخص سومی به نام سروش بود که از اولش هم با آنها بود اما مثل یک وصله نچسب با آنها رفاقت داشت. 🔰بیمارستان روز بیست و سوم ماه رمضان شد و داود باید به بیمارستان مراجعه میکرد تا هم جواب آزمایش و عکس ها را بگیرد و هم با متخصصش مشورت کند. به خاطر همین با الهام به بیمارستان رفتند. -خدا را شکر پاره شدن تاندون و عصب نداری. فقط باید خیلی احتیاط کنی. فعلا با این دستت کار نکنی. عصبی نشی. موقع خواب، حواست بهش باشه. تا داود میخواست حرف بزند، الهام از متخصص پرسید: «نباید فعلا تو خونه استراحت کنه و جایی نره تا کامل خوب بشه؟» که با این حرف، داود یک جور خاصی به الهام نگاه کرد. متخصص جواب داد: «استراحت خوبه اما جای نگرانی نیست. بازم دستِ خودتون.» این را که گفت و چند تا دارو نوشت، الهام و داود خداحافظی کردند و رفتند. داود به الهام گفت: «کاش یه سر به سروش میزدیم.» رفتند اتاق سروش. سروش که روی تختش خوابیده بود، تا چشمش به داود خورد، بدون سلام و علیک فورا گفت: «حاجی خوب شد که اومدی.» داود پیشانی سروش را بوسید و دستی به صورتش کشید و نشست کنار تختش و گفت: «چرا داداش؟ چیزی شده؟» سروش با این که تا حدودی حال ندار بود اما معرفت داشت و به الهام هم تعارف کرد و الهام هم نشست روی صندلی کنار داود. اول سروش یک مقدار آب خورد. سپس گفت: «حرفی که میخوام بزنم خیلی مهمه. باید شما بدونی. ولی ببخشید، میشه درو ببندید که کسی نیاد.» الهام بلند شد و رفت در را بست. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
سروش که عرق کرده بود و رنگش هم اندکی پریده بود، شروع کرد همه چیز را برای داود گفت. -راستشو بخوای، من و آرش و غلامرضا با یکی آشنا شدیم تا به ما پناهندگی بده و ما رو بفرسته اون ور آب. اما اون از ما کارایی خواست که اگه بگم، تو صورتم تُف میکنی و دیگه نگام نمیکنی. داود و الهام با تعجب به هم نگاه کردند. داود به سروش گفت: «خدا نکنه. هر چی هست بگو! بگو تا آروم بشی.» -راستشو بخوای ... چطوری بگم ... به قرآن مجید شرمندم ... اما شادی خانم گفت به شما بگم تا خیالم راحت بشه. -بگو داداش! بگو خیالت راحت. -اون دو سه باری که مسجد آتیش گرفت و به به فلاکت خوردین و همه جا پر شد، کار ما سه نفر بود. من و غلامرضا و آرش. داود اصلا تغییری در چهره اش نداد و حتی حواسش بود که به الهام هم با تعجب نگاه نکند. گذاشت تا سروش به راحتی خودش را تخلیه کند. -حتی ببخشید آبجی... روم به دیوار ... (گریه اش گرفت) شرمندم ... حتی عکسای شما که پخش شد و آبروتون رفت، کار آرش بود. اون میخواست با آبروی حاجی داود بازی کنه. منم دیر فهمیدم ... اما ببخشید ... آرش عکسای شما را داد دست جوونا و اینستا و همه جا پخش کرد. الهام با شنیدن این حرف و خاطرات تلخ آن، دوباره داغش تازه شد اما او هم مثل داود عکس العملی به خرج نداد. فقط سرش را انداخت پایین. -من خیلی پشیمونم حاجی ... من از اولشم با اونا مخالف بودم ... تا این که وقتی دیدند شما اینقدر سر جات ممحکم وایسادی، تصمیم گرفتن شما رو بزنن. ینی هوشنگ که اون ور آبه گفت که بزنینش. من مخالفت کردم و کلی از دست غلامرضا کتک خوردم. اما آرش باهاش رفت که کارو تموم کنن. این را گفت و شروع کرد و به هق‌هق افتاد. داود دستش را کف دست سروش گذاشت و کمی به او دلداری داد. -اون شب رفتم درِ خونه شادی خانم تا ساندویچا را بهش بدم. خیلی داغون بودم. شادی گفت که بیام پیش شما و همه چیزو به شما بگم. اینم بگم که شبی که شما تو مسجد عقد کردین، شادی بود که به من گفت برو بشین تو مجلس جشن تا خدا حاجتت بده. من اون شب تازه با شما آشنا شدم و دیدم اینقدر هم آدم بدی نیستید. ولی اون شبی که میخواستن شما رو بزنن، دیر رسیدم. و شروع کرد و صورتش را با دست تمیز کرد. داود از الهام دستمال کاغذی گرفت و به سروش داد و گفت: «اتفاقا خیلی هم به موقع رسیدی. دمت گرم. اگه نبودی، امروز به جای مراسم ترحیم اوس تقی مراسم سوم و هفتم من بود!» سروش دماغش را هم تمیز کرد و گفت: «مگه اوس تقی مُرد؟» داود گفت: «آره بنده خدا. امروز ترحمیش تو مسجده. میگن مرد خوبی بوده! درسته؟» -لابد از برادرزاده اش شنیدی! -دقیقا. چطور؟ میشناسیش؟ -آره. بزرگ خاندان عملی کل محله بود. اصلا بخاطر این که قشنگ تزریق میکرده و مَشتی بخوری میکرده، بهش میگفتن اوستا! یا همون اوس تقی! -دروغ میگی! -به قرآن! پس فکر کردی معلم معارف و دینی بوده؟! اونم یکی بوده مثل بابای خودم. البته بابای من از وقتی تصادف کرد و پاش درد گرفت، بخوری شد. -آخی. بنده خدا! کی تصادف کرد؟ -خیلی وقت نیست. چهل و هفت هشت سال پیش! ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
تا این را گفت، داود و الهام زدند زیر خنده! خود سروش هم وسط بالا کشیدن آب دماغش و پاک کردن چشم و صورتش از حرف خودش خنده اش گرفته بود. گفت: «خیلی تعریفش نکنیا. که میشی سوژه بچه ها. شرط میبندم تو جوب پیداش کردن! از بس عاشق ته سیگار بقیه بود و تمام زندگیش گند و کثافت برداشته بود.» داود دوباره دستی به سر سروش کشید و گفت: «خوب شد اینا رو گفتی. منظورم حرفای قَبلیت هست. این حرفا رو به دادگاه و پلیس هم میزنی.» سروش جواب داد: «به شرطی که کمکم کنن آره.» داود: «شک نکن. تو با این کارِت، کمک بزرگی میکنی. آفرین.» و داود همان لحظه گوشیش را درآورد و با بیات تماس گرفت. همین طور که داشت تماس میگرفت، سروش به الهام گفت: «میشه از شما یه خواهشی کنم؟» الهام گفت: «حتما! بفرمایید.» سروش گفت: «ببخشید آبجی ... شما هم جای خواهرِ ما ... من خاطرِ شادی خانم میخوام. دوسش دارم. میشه حواستون بهش باشه؟» الهام گفت: «خودشم میدونه؟» سروش: «اصلا تو این حس و حالا نیست ... دبیرستانیه ... ولی خیلی دختر خوبیه.» الهام: «میشناسمش. عالیه. خیلی خانومه. بذارین با خانم آقافرشاد هم مشورت کنم و جوابشو به شما بدم.» سروش: «خدا از خواهری کَمِت نکنه. فقط باباش دندون گِردَها. حواستون باشه بیشتر از صد تا سکه شرط نذاره!» الهام که داشت از تعجب و توهم سروش شاخ در می آورد گفت: «حالا بذارین اول صحبت کنیم. حالا کو تا تعیین مهریه؟!» داود تلفنش تمام شد. رو به سروش گفت: «الان بیات میاد. همین چیزا رو به بیات هم بگو. اون بلده. سفارش کردم که کمکت کنه.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هفتم» مراسم ترحیم آن بنده خدا برای خودش ماجراها داشت. شما تصور کنید دو ردیف و هر کدام حدودا سی چهل نفر از برادران عملی و اهل دود و دَم، از حیاط مسجد تا صحن ایستاده بودند و به مهمانان خوش آمد میگفتند. جوری که هر کس وارد میشد، فکر نمیکرد اوس تقی اینقدر کَس و کار داشته باشد. آن نه کَس و کارا! کَس و کار! همه ماشالله لاغرِ استخونی و سیبیلی و داش مَشتی. حتی بخش خواهران هم دیدنی بود. انگار نه انگار که ماه رمضان است! از پیرزن هایی که مرتب سیگار میکشیدند تا خانم های جوانی که به قول سلطنت خانم؛ هر کدامشان برای خودشان ساقی و ساغری بودند. سی چهل تا قلیان با خودشان آورده بودند و زغال بود که تندتند آتیشی میشد و به طرف مجلس مردانه فرستاده میشد. بزرگواران حتی پذیراییشان هم سیگار بود. هفت هشت ده تا سینی را پر از سیگار کرده بودند و در مجلس میگرداندند. و از آنجا که در منطق آنها «میهمون رو تخم چِشِ ما جا داره» که ترجمه به زبان آزاد همان جمله «مهمان حبیب خداست» مقید بودند که سینی سیگار را جلوی همه بگردانند. حتی بچه های صغیر و کوچک. البته داود و صالح و احمد هم از آن مَرحمتی بی نصیب نماندند. نه این که برداشته باشند! نخیر! جلوی آنها هم آوردند و تعارفشان کردند. اما همه این دود و دم ها یک طرف، چایی خانه و پذیرایی از مهمانانشان با چایی هم یک طرف! سه چهار تا صندوق لیوان آوردند تا با لیوان از مهمانانی که مثلا از راه دور و شهرستان آمده و روزه بودند پذیرایی کنند. داود گوشه ای نشسته بود و بخاطر این که خیلی حواسش به جمعیت نباشد، با گوشی همراهش وَر میرفت. حالا در آن لحظه داشت چه کار میکرد نمیدانیم اما قطعا مطلب و محتوای سخنرانی را آماده نمیکرد. چون هر از گاهی لپ‌هایش گل می‌انداخت و لبخند ریزی بر گوشه لبانش مینشست. احمد هم نشسته بود و زاغ سیاه ملت را چوب میزد و از دیدن آن وجنات که برای کمتر کسی پیش می آید لذت وافره میبرد. اما هر از گاهی در تعارف و کلمات آنها میماند و از خجالت سرش را پایین می انداخت. خب تصدیق بفرمایید که وقتی پدر معتادی بخواهد به بچه اش تذکر تندی بدهد اما هم فضای مسجد نگذارد و هم جلوی رفقای شیش لولَش نخواهد اسم مادر بچه اش که از قضا همسر خودش است بیاورد، ترکیبات نامؤنوسی بین واژگان پیش می آید که از ذکر آن حقیقتا عاجزم. صالح اما این وسط وضعش از همه بدتر بود. چرا که از او خواهش کرده بودند که برای آن بزرگ خاندان عملی ذکر مصیبت کند. بزرگواری که نه اخلاق درستی داشته و نه کسی از او تعریف کرده. بلکه از جوانی تا ساعت آخر عمرش یک محله را به گند و دود کشانده بوده است. حتی بچه هایش هم نبودند تا بخواهد مثلا از پدر بخواند و آن را چشم و چراغ خانه و گل دردانه و سایه بالای سر خانم و بچه ها بداند و بخواند. عمر کوتاهی هم نکرده بود که بگوید هر گل که به بوستان بیشتر میدهد صفا، گلچین روزگار امانش نمیدهد. بلکه آن گل، دوستان را میبرده است فضا! بخاطر همین بنده خدا صالح مانده بود که چه شعر و ذکر مصیبتی انتخاب کند. هر چه از قبل از نیمه شعبان تا آن روز، داود و بچه ها رشته بودند در حال دود شدن و رفتن به هوا بود. چرا که مسجد شده بود مملو از کسانی که یا رفته بودند درِ خانه یکی از ساقی ها و دوا گیرشان نیامده بود و مجبور شده بودند علی رغم میل باطنیشان به مسجد بروند که هم دوا بخرند و هم وارد فاتحه بشوند، و یا کسانی که این اواخر به آن مرحومِ مغفورِ خُلداشیانِ جنت مکان، جنس مرغوب فروخته بودند و الان آمده بودند که ورثه را پیدا و طلبشان را زنده کنند. خلاصه فضا مگسی بود و خفن! تا این که قاری قرآن کارش تمام شد و با صدای مبهمی که از خودش درآورد و کسی ندانست که کدام سوره و آیه را خوانده، بالاخره داود به منبر رفت. [امروز مراسم ترحیم مردی هست که همسایه شما بوده. به گردن همدیگر حق دارید. خوب و بد در کنار هم زندگی کردید و سالها نون و نمک همدیگر را خوردید. بالاخره هر کسی تو زندگیش بالا و پایین داره. همیشه همه بالا نیستند، پایین هم نیستند. اما بزرگواران! حرفم اینه که دنیا خیلی کوتاه تر از اونی هست که فکرشو میکنیم. خیلی زود دستمون از دنیا کوتاه میشه و میشینیم سر سفره اعمالمون. دیگه اونجاس که نه کسی به درد کسی میخوره و نه میشه پارتی بازی کرد. عزیزان! مهم اینه که ما پیوند خودمون را با خدا و اهل بیت حفظ کنیم. اونان که به درد ما میخورن. حتی اگه خیلی اهل هم نباشیم اما اگه تو خط اهل بیت باشیم و در سمت اونا باشیم، بالاخره یه روزی دستمون رو میگیرن. بالاخره یه روزی نجاتمون میدن...] ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰خانه الهام الهام و مادرش در حال آماده کردن سفره افطار بودند. قرار بود آن شب داود پس از نماز برای افطار به منزل الهام برود. الهام همین طور که داشت سالاد درست میکرد، با مامانش هم حرف میزد. -راستی یه چیزی میخواستم ازت بپرسم. تو عالَم مادر و دختری. -بپرس. -با داود راحتی؟ داود پایه است؟ خوبه؟ احساس به خرج میده؟ الهام لبخند ریزی زد و همین طور که سرش پایین بود و داشت خیار و گوجه ها را با هم قاطی میکرد گفت: «پسر خیلی خوبیه. خیلی آرومه. زیر و رو نداره.» -اینا را که خودمم میدونم. با هم راحتین؟ منظورمو که میفهمی. -چی بگم. خیلی نه. من از خدامه. اما اون احساس میکنم خیلی مراعات میکنه. شوخی میکنه. حتی منو دس میندازه. اذیتم گاهی اوقات میکنه. اذیتای شیرین. نه از اونا که بی احترامی و این چیزا باشه. -خب اینجوری که فقط با هم دوستین. -آره خب. میفهمم چی میگی. چی بگم والا؟ -تا حالا بهت گفته که بریم مسافرت و یا مثلا جایی شب بمونی؟ -نه. ولی یه بار که بهش گفتم بیا خونمون بمون و صبح برو، گفت مزاحم نمیشم. این را که گفت، المیرا خانم خندید و گفت: «مزاحم؟! این چه حرفیه؟ آدم دلش میخواد دوره نامزدیش شبانه روز با هم باشن.» -آره. منم بهش گفتم. -خب؟ اون چی جواب داد؟! الهام خندید و گفت: «به ریشش دست میکشه و سرشو واسم تکون میده و میگه خیره انشاءالله!» باز هم مادر و دختری زدند زیر خنده. -خب یه کاری کن امشب بمونه. که یهو الهام هول شد و به صورت المیرا خانم زل زد و پرسید: «امشب؟» -آره. چرا که نه! -حالا میگم بهش اما نمیدونم قبول کنه یا نه؟ -میگم سرد نباشه این پسره. -نه مامان. از اون بابت مطمئنم. -ی سوال بپرسم راستشو میگی؟ -سخت نباشه لطفا! -مرض و سخت نباشه. اِ . خودشو لوس میکنه. -باشه. بپرس. -هر بار میبینتت، بوسِت میکنه؟ -نه. -حتی وقتی تو ماشین نشستین؟ الهام زد زیر خنده و گفت: «حتی وقتی تو ماشین نشستیم.» -خب این بده که! نمیشه. دارم نگران میشم. -خب من که نمیتونم بگم بیا بوسم کن! میرم به طرفشا. ولی یهو برق نگاش میگیرَتَم. -میگیرم چی میگی. خب امشب جورش کن که بمونه اینجا. -مامان یه چیز دیگم هست! -چی؟ -بابا. من وقتی بابا نشسته تو هال، خجالت میکشم که با داود تنها باشم. چه برسه به این که بخوام بگم که شب اینجا بمونه. -تو با بابات چیکار داری؟ مگه وقتایی که ما با بابات تنهاییم، فکر این هستیم که تو الان تو اتاقِت تنهایی؟ ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
الهام خیلی از این فهم و درک و شعور و حرف مامانش خوشش آمد و رفت دستانش را شُست و یه بوس محکم به مامانش کرد. المیرا خانمم آروم درِ گوشش گفت: «یهو بی هوا برو همین جوری داود رو ببوس! بذارش تو عمل انجام شده. مردا خوششون میاد که زنشون پایه باشه و بهش احساس بده.» الهام رفت تو فکر و فقط با لبخند سرش را تکان داد. المیراخانم گفت: «خب دیگه کم کم داره وقت اذون میشه. تو برو به خودت برس. منم کم کم سفره افطار رو بندازم.» شب، وقتی داود از مسجد به منزل الهام رفت، آیفون را که زد، رفت بالا. خانه آنها دو سه تا پله میخورد تا به در اصلی برسند. وقتی داود به دم در رسید، دید الهام با یک لباس نامزدی و جذاب و سر و وضع آراسته با یک لبخند شوخ و مهربان منتظرش ایستاده. داود تا آن صحنه را دید، خیلی جدی گفت: «سلام خانم. ببخشید. اشتباه اومدم. زنگ منزل بغلیتون رو زدم. با اجازه‌تون!» الهام که دلش میخواست آن لحظه یک ویشگونِ آبدار و تیز از دست و پای داود بگیرد تا دیگر به خودش جرات ندهد او را آنگونه سر کار بگذارد، فقط چشمانش را نازک کرد و لبخند بر لب گفت: «باشه. بامزه! بیا. بیا داخل که هوا سرده.» داود بسم الله گفت و همین طور که وارد میشد و از جلوی الهام با آن تیپ و شمایل رد میشد، مثلا زیر لب، جوری که الهام هم بشنود گفت: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. خدایا به امید تو. ازدواج کردم که دیگه چشمم به در و داف نخوره، اما زهی خیال باطل!» و همین طور که کفش‌هایش را در می‌آورد و داخل جاکفشی میگذاشت میگفت: «آخه یکی نیست به تو بگه نونت کم بود؟ آبِت کم بود؟ زن گرفتنت چی بود؟ اینم با یه خانم به این ... استغفرالله ... چی بگه آدم؟!» همین طور که مثل پیرمردها با خودش حرف میزد و الهام هم خنده اش گرفته بود از این مزه پرانی داود، ناگهان داود چشمش به المیرا و سیروس خورد. یهو مثل کسی که هول شده دست گذاشت رو سینه و کمی خم شد و گفت: «سلام عرض کردم. کوچیک شما داودم.» المیرا و سیروس با لبخند جوابش را دادند. داود باز هم دست برنداشت تا این که همین طور که با سیروس دست میداد گفت: «جسارتا ایشون دخترخانمتون هستند؟» سیروس هم گرفت که داود چانه اش میخارد، جواب داد: «بعله. کوچیکشون هستین.» داود دید نخیر! با سیروس نمیتواند کل کل کند. دستش را به طرف المیرا برد و با المیرا خانم هم دست داد و گفت: «جسارتا یه دختر دیگه هم داشتین... اسمش چی بود خدا ؟! فکر کنم اسمشون الهام بود. ایشون تشریف ندارن؟» المیرا هم خنده کرد و گفت: «بایدم نشناسی داود خان! از بس سَرِت تو کتاب و درس و حوزه و محراب و مِنبَره. دختر به این ماهی. به این خوشکلی.» داود حالتش را عادی گرفت و گفت: «خب خدا از همگی قبول کنه. بفرمایید برای افطار! بفرمایید تو رو خدا. سرد شد.» میخواست با سیروس به سر میزِ آشپزخانه برود که المیرا گفت: «سفره شما رو تو اتاق خودش انداختم. بفرمایید اونجا!» داود نگاهی به الهام کرد. الهام مثل پرستارها که منتظر کسی هستند که از آمپول میترسد، جوری به داود نگاه کرد که یعنی «بیا... تو که باید بیایی ... خودت بیا ... با پای خودت بیا ...» نگاهی هم به میز آشپزخانه و سیروس کرد و گفت: «فکر کنم اینجا غذاش خوشمزه تر باشه ها.» المیرا خانم جلوتر آمد و گفت: «نخیرَم! اونجا خوشمزه تره. بدو ببینم!» داود رو به سیروس خان کرد و گفت: «حاجی نمیذارن ما دو دقیقه با شما گپ بزنیما. ببین زندگیمو. ببین مادر و دختری توطئه کردن!» سیروس هم گفت: «آره جون عمه‌ات! نیس تو هم خیلی بدت میاد.» و داود با الهام راه افتادند و به طرف اتاق صورتی رفتند. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰خانه سلطنت خانم گوهر و عاطفه یک گوشه از خانه سلطنت خانم نشسته بودند و همین طور که به جمع خانم ها نگاه میکردند، عاطفه سر صحبت را باز کرد. -راستش من میخواستم یه چیزی ازتون بپرسم که جوابش خیلی مهمه. -خیره باشه. چی شده؟ -میخوام بدونم شما تو خانوادتون سن و سال خاصی برای ازدواج مدنظرتون هست؟ مثلا دختر باید چند سالش باشه که اگه براش خواستگار آمد، قبول کنید. -اگه منظورت منصوره و فرشته است، هر چه زودتر بهتر. اونا اهل درس نیستن. کنترلشون هم سخته. من دیگه توانشو ندارم. -نه منظورم اونا نیستن. کلا پرسیدم. -خب بگو منظورم فاطمه و آزاده است دیگه. اونام طوری نیست. باباشون راضیه. کی میان؟ فرداشب میان؟ -وای گوهر خانم کی قراره بیاد؟ دارم یه سوال دیگه ازت میپرسم... -ولی فکر نکنم کسی با اخلاقِ گندِ بابای بچه هام بسازه. خودمم به زور ساختم. با من خوبه. خیلی فحش نمیده. بهش گفتم فحشمم دادی، دادی. اشکال نداره. فقط به خدابیامرز بابا و مادرم فحش نده. بقیه اش خیلی هم خوبه بعضی وقتا. ولی میدونی که، بچه ها میشنفن و یاد میگیرن و این خیلی بده. راستی عاطفه جون حامله نیستی؟ وقتشه ها! عاطفه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و لُپ هایش را باد کرد و نفس عمیقی بیرون داد و گفت: «اصلا پشیمون شدم. پاشو برو ببین مملکت چه کارِت داره؟» گوهر گفت: «خب سر راس نمیپرسی! رک و راحت بپرس تا جوابت بدم.» عاطفه سرش را نزدیک تر آورد که کسی نشنود و آرام گفت: «منظورم شادی خانومه. شادی چی؟» -خب بیاد فرشته رو ببره. هر کی هست. کی هست حالا؟ فرشته هم دختر خوبیه ها! -میفهمی چی گفتم؟ گوهر خانم به خدا دارم نگرانت میشم. -خب حالا. تو هم. به خدا منصوره هم دختر خوبیه ها. لاک میزنه اما فقط لاک میزنه. واسه این یکی رو پیدا کن! -کاری نداری؟ برم خونمون که دیوونه شدم از دستت. -نه حالا بشین. کجا میخوای بری؟ چه زودم بهش برمیخوره. شادی نه. دوس ندارم شوهرش بدم. -خیلی خب. حالا اومدی سرِ خط. چرا؟ -چون کوچیکه. چون همدم خودمه. من و اون جز هم کسیو نداریم. عاطفه چند ثانیه به قیافه گوهر زل زد. دید راست میگوید و صادقانه جوابش را داده. گفت: «نظر باباشم همینه؟ اونم مثل شما نمیخواد فعلا شادی رو شوهر بده!» -اون از من بدتره. جونش هست و همین دختره. میگه بقیه شون سیل بیاد و ببره. اما این دخترو واسم نگه داره. -خدا حفظش کنه. میدونم. دختر خیلی ماهیه. -کی؟ فرشته؟ یا منصوره؟ دوتاشون خوبن. عاطفه خانم دید که اوضاع گوهر خیلی خراب است و میخواهد هر طور شده مثل مغازه دارها حتما یکی از آنها را فورا به یک خواستگار حتی فرضی و مجازی بیندازد. پاشد چادرش را پوشید و گفت: «گوهرجون میخوای فردا واست نوبت بگیرم؟ بخدا نگرانتم. شب بخیر.» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و هشتم» 🔰بیمارستان خانواده سروش در حال انجام کارهای مربوط به ترخیص سروش بودند. بیات هم آنجا بود و به سروش کمک میکرد که لباسش را بپوشد و با هم بروند. چون پس از اعترافی که سروش کرده بود و رد و نشان‌هایی که ارائه داده بود، باید برای طی مراحل قانونی و محاکمه خودش و آرش و غلامرضا به زندان برود. وقتی لباسش را پوشید، با بیات چشم تو چشم شدند. بیات به سروش گفت: «نگران نباش. با قاضی تحقیق صحبت کردم. قول مساعد داده که بهت تخفیف بده. نگران شرارت آرش و غلامرضا هم نباش. اصلا با اونا مواجه نمیشی. بسپارش با من.» سروش گفت: «باشه. بریم.» وقتی میخواست از مادرش خدافظی کند، مادرش گفت: «خانم آقا فرشاد با گوهرخانم و شادی حرف زده. گفتن خیلی بچه است. هنوز باید درس بخونه.» سروش تو هم رفت و سرش را پایین انداخت. مادرش گفت: «شادی دختر خیلی خوبیه. ولی بچه است. معلوم نیست که وقتی بزرگتر شد، چی بشه و چطوری بشه؟ اما غصه نخور مادر! حواسم بهش هست. اگه خدا خواست و عفو خوردی و زود آزاد شدی، با هم میریم خواستگاریش. اگرم که طول کشید، هر چی خدا بخواد.» سروش که بغض داشت، حرفی نزد و فقط به طرف مادرش خم شد. مادرش هم سر پسرش را روی شانه اش گذاشت و او را در بغل گرفت و مادرانه گفت: «به خدا سپردمت.» سروش وقتی سرش را از روی شانه و بغل مادرش بلند کرد، صورتش گریه داشت. به مادرش گفت: «من یه نذری دارم. میتونی تا آخر رمضون، برای گروه شادی خانم ساندویچ فلافل بزنی و براشون ببری؟» مادرش که از ان خانم های باتجربه و حدودا شصت ساله بود، چادر مندرسش را بهتر روی سرش جابجا کرد و گفت: «باشه. شد یه بار یه دونه ساندویچ بندازی جلوی مادرت؟» سروش متوجه شد که مادرش دارد استارتِ یک جنگ را میزند. رو به بیات کرد و صورتش را فورا پاک کرد و گفت: «بریم آقابیات! بریم.» همین طور که داشت به طرف بیات میرفت، مادرِ دهان دارش ادامه داد: «خدا شانس بده به حق مرتضی علی! دختره‌ی سی چهل کیلویی هنوز نیومده، هم شد شادی خانم و هم نذر ساندویچ مفتی براش کردی تا آخر رمضون؟!» بیات فقط محو تغییر فاز و ادبیات مادر سروش شده بود. سروش هم میخواست تا بیشتر آبروریزی نشده، از آن معرکه به زندان پناه ببرد. اما مادرش با هر قدم که سروش دورتر میشد، صدایش را یک وُلُم زیادتر میکرد و ادامه داد: «به ما که یه قرص فلافلم نرسید و خیرِت به ما نرسوندی اما الهی نوش جون دختر مردم بشه. الهی سفیدبخت باشه با همین مهره مارِش. الهی افطار بخوره و یه لیوان آبم روش و نوش جونش. والا. مگه ما بخیلیم. ولی ببین سروش...» سروش فقط داشت از آن اتاق فرار میکرد. چون میدانست که مثل روضه ها که باید آخرش به مصیبت کربلا ختم شود، جر و دعواهای مادرش آخرش ختم به اسم پدر سروش میشود. همان هم شد. مادرش که دیگر رسما دهانش را به پهنای صورتش باز کرده بود و مثل مسلسل به طرف پسرش با مَطلعِ «تو پسر همون پدرِ پدر سگی هستی که...» در حال دُرافشانی بود، جوری از خجالت سروش و پدرش درآمد که برخلاف همیشه، متهم(سروش) دست مامور(بیات) را گرفته بود و میگفت «جان مادرت زود باش. این تا از جلوی چشمش دور نشم، تمام جد و آبادم رو به فحش میکشه. زود باش تو رو ابالفضل که الان آبرو واسمون نمیذاره.» ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰بازداشتگاه شرایط نه تنها به نفع آرش و غلامرضا نبود بلکه با اعتراف سروش و خط و ربطی که به بیات داد، لحظه به لحظه پرونده سیاه آرش و غلامرضا سیاه تر و سنگین تر میشد. بازجو به آرش گفت: «دیگه برام مهم نیست که چیزی گردن بگیری یا نه؟ ولی ببین پسر جون! هر کی بهت گفته که کلا بزن زیر همه چیز و حاشا کن و دیوارِ حالا بلنده، بهت نگفته که اینا تا وقتی جواب میده که سند و مدرک علیه تو نداشته باشن. نه الان که دیگه اینقدر مدرک و شاهد علیهِت داریم که فقط میتونم بگم خدا به دادت برسه. این آخرین جلسه بین من و تو هست. پرونده ات از نظر من کامله و میفرستم دادگاه.» آرش که پُرروتر از این حرفها بود، پرسید: «من حرفامو زدم. دیگه برام مهم نیست. ولی ... گفتی شاهد ... شاهدِ چی؟ شاهد کجا؟» بازجو لبخند تلخی زد و همین طور که داشت پرونده را جمع میکرد که برود، جواب داد: «شاهد شبی که مسجدو آتیش زدین!» آرش جا خورد. بازجو ادامه داد: «شاهد شبی که بچه مردمو سوار موتور کردی و یه سی دی دادی دستش! بازم بگم؟» آرش که رگ پیشانی اش از حرص و ترس زده بود بالا ، هیچی نگفت و فقط به قیافه بازجو زل زد و همه خاطرات آن شبها جلوی چشمش زنده شد. بازجو سراغ غلامرضا رفت. -میدونی فرق جرم سیاسی با جرم امنیتی چیه؟ میدونی جزای کسی که اقدام به آتیش زدن مسجد و ترور امام جماعت و ایجاد رعب و وحشت عمومی و ایجاد اخلال در نظم و امنیت محله بکنه، چیه؟ میدونی قانون روی این چیزا خیلی بیشتر از چیزای دیگه حساسه؟ غلامرضا جوری دندانش را روی هم میکشید که صدایش را بازجو میشنید. -ببین غلامرضا! وقتی از زندان بیایی بیرون، دیگه خیلی جوون نیستی. بدنام و بیکار و بیچاره میشی. بهتر نبود قبل از این که به این دردسرا بیفتی، فکر میکردی و دلت برای خودت و جوونیت میسوخت؟ غلامرضا خیلی عصبی بود و حرفی برای گفتن نداشت. -ببین! تو آخرین کسی بودی که با هوشنگ ارتباط داشتی. درسته؟ باهاش ارتباط داشتی و بِهت خط داد. درسته؟ یه چیزی بپرسم؟ غلامرضا به چشمان بازجو زل زد. -غلامرضا ما تا الان به کسی نگفتیم و جایی اعلام نکردیم که تو و آرش گرفتار شدین. خبر دستگیری عامل خرابکاری مسجد صفا و عامل ترور امام جماعت و این چیزا را جایی جار نزدیم. تو و هوشنگ تماستون در لحظه دستگیری قطع شد و تو چند تا فحش بهش دادی و اونم خندید و تمام. مگه نه؟ حتی اونم ندید که شماها دستگیر شدین. درسته؟ غلامرضا بیشتر برایش مهم شد که بازجو در ادامه میخواهد چه بگوید؟ -من یکیو میشناسم که اگه باهاش همکاری کنی و نظرشو جلب کنی، شاید بتونه باعث بانیِ بدبختی تو و آرش و بقیه رو شکار کنه! غلامرضا با تعجب پرسید: «چطوری؟» و این «چطوری» گفتنِ غلامرضا سرآغاز همکاری او با یکی از بچه های امنیتی برای تقرب به هوشنگ و رصدِ ریز و درشتِ خطی بود که هوشنگ در آن سالها در محله های مختلف فعال کرده بود و به نام کانون های شورشی محلات ایران معروف بود. این رشته خودش سری دراز دارد که بخاطر ضیق مجال، از ذکرش در اینجا صرف نظر میکنیم. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰مسجد صفا داود و احمد و صالح دور هم نشسته بودند. قبل از ظهر روز بیست و ششم ماه رمضان بود. صالح که تا به آن جمع رسید، مجبور شد دراز بکشد. کلا از آن شبی که به مسجد حمله و زانوهایش شل شد، زود به زود ضعف میکرد. احمد هم به دیوار تکیه داده بود. داود گفت: «بنظرم برنامه هاتون ادامه داشته باشه تا فرداشب. از فرداشب که میشه شب بیست و هشتم ماه رمضون، به مدت سه شب، فینال و اهدای جوایز و این چیزا داشته باشین.» احمد: «اون که آره. واسه شَبا نظری نداری؟ این دو سه شب باقیمانده از کی دعوت کنیم؟» صالح همین طور که دراز کشیده بود گفت: «من بگم کی دعوت کنیم؟» داود: «بگو!» صالح: «به نظرم ما داریم خیلی ساده از کنار دستگیری اون سه نفر رد میشیم. هیچ روایتی تو ذهن مردم از این که چرا اونا به مسجد پیله کرده بودن و نقشه چی بوده نداریم.» احمد: «باریک الله. این چیزام بلدی؟ خب!» صالح: «بنظرم بیات رو دعوت کنیم تا برای بچه ها توضیح بده. ماشالله هیجانی هم حرف میزنه، بچه ها دوس دارن.» داود: «آفرین. چقدر پیشنهاد خوبی دادی! اصلا یه چیزی بگم؟ چرا یه برنامه خاص برای عموم نذاریم؟ عموم مردم باید بدونه که قرار بوده چی بشه و چیکار کنن.» احمد: «نمیدونم برنامه عمومی جور بشه یا نه اما اگه بشه عالیه.» داود: «چرا جور نشه؟» احمد: «چون یه بهانه ای میخواد. الان شما میخوای شب عید فطر یا روز عید فطر، بحث امنیتی بندازی وسط و یکی دو تا سخنران دعوت کنی که ابعاد پیچیده این مسئله رو برای ملتی که تازه میخواد روزه اش باز کنه و عید بشه و جشن بگیره، تشریح کنی؟ نچسب نیست به نظرت؟» داود: «گرفتم چی میگی. منظورت اینه که فکر خوبیه اما نه به این بهانه.» صالح: «خب ما یه بهانه خوب داریم. ما حداقل سی چهل تا خانواده شهید تو این محله داشتیم. میشه شب عید فطر دعوتشون کنیم مزار شهدا و با بچه ها یه یادواره بگیریم.» داود: «خوبه اما نمیخوام برنامه هول هولکی بشه. وقتی میگی یادواره و میخوای از خانواده شهید دعوت کنی، اولا نمیشه چند تا را دعوت کنی و بقیه رو دعوت نکنی. ثانیا اگه برنامه در خورِ توجه نباشه، سبُک میشه و درست نیست.» احمد: «بعلاوه این که هزینه یادواره برای ما در شرایط الان خیلی سنگینه و از پسش برنمیاییم. من میگم یه کار دیگه هم میشه کرد. میشه دو شب بیات را دعوت کنیم مزار شهدا تا برای بچه ها تعریف کنه و همه بچه ها در جریان قرار بگیرن. بعلاوه این که تبلیغات گسترده کنیم برای خطبه های نماز عید فطر که خودت میخوای بخونی. خطبه اول که باید اخلاقی و اعتقادی باشه. اما خطبه دوم رو اختصاص بدی به تشریح عمیلات منافقین برای این محله و سواستفاده از بچه های اینجا برای راه اندازی کانون شورش و این حرفا.» داود گفت: «آفرین. این عالیه.» صالح بلند شد و نشست و گفت: «منم شاید بتونم یه سرود با بچه ها درباره [مسجد] و [ما بچه های مسجدیم] و این چیزا کار کنم که بعد از نماز عید و خطبه های تو و مداحی خودم، اونا هم سرود بخونن.» جلسه تمام شد و قرار شد هر کسی کاری که به او محوّل شده است را انجام بدهد. هنوز تا موقع نماز فرصت بود. داود دلش یاد الهام کرد و رفت یک گوشه نشست و گوشی را برداشت و تماس گرفت. اما آن بار به جای این که به گوشی خودِ الهام زنگ بزند، به خانه‌شان زنگ زد. المیرا خانم گوشی را برداشت. -الو -سلام. خوبین؟ -بَه سلااااام. چطوری شما؟ -ممنون. با داشتن شما و آقاسیروس و الهام خانم مگه میشه حالم بد باشه؟ -قربونت برم. چه خبر؟ خونه زنگ زدی! -آره. میخواستم قبلش صدای شما رو بشنوم. -عزیزمی. خوشحال شدم. کجایی؟ افطار پاشو بیا دور هم باشیم. -از خدامه. ولی درست نیست مرتب مزاحم بشم. مامانم گفته مراعات کن. -نه بابا. مزاحم کدومه؟ ما دوماد گرفتیم که از جلوی چشممون جُم نخوره. -میخواستم از بابت اون شب تشکر کنم. خیلی افطاری خوشمزه ای بود. ادامه👇 ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
-وا ! چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ نوش جون. میگم آرزومه که تو بگی چی بپزم و چی نپزم؟ -شما هر چی بپزی و نپزی خوشمزه است. -قربانت. ولی بیشتر سر بزن. اینو نباید مدام بهت بگم. میگیری که چی میگم؟ -چشم. به روی چشم. ولی خداشاهده روم نمیشه. شما خیلی مهربونید. آقاسیروس خیلی بامعرفته. ولی به خدا من خیلی روم نمیشه اما چشم. من از خدامه. -آفرین. پس تلاشتو بکن که بیشتر بیایی اینجا. کاری با من نداری؟ گوشیو میدم به الهام. -گوشیو میدین به الهام؟ مگه من اون وقت تا حالا داشتم با کی حرف میزدم؟ المیرا از این شوخی داود زد زیر خنده. اینقدر پشت تلفن قهقه زد که حتی داودِ بلا هم خنده اش گرفت. المیرا وقتی خنده اش تمام شد گفت: «از دست تو! تیکه قشنگی بود. تا حالا نشنیده بودم. از من خدافظ.» الهام گوشی را گرفت و با همان صدای خاص و حال و هوای گرم و خصوصی گفت: «سلام.» داود وقتی سلام را از الهام شنید، دست راستش را گذاشت روی قلبش و چشمانش را بست و یک نفس عمیق کشید و جواب داد: «سلاااااااام الهام خانم. احوال شما؟» الهام که داشت از مامانش فاصله میگرفت و کم کم به طرف اتاقش میرفت گوشی را دهانش نزدیک تر کرد و گفت: «قربانت. خوبم. تو چطوری مرد من؟» -عالی ام. دلتنگ شدم، گفتم صداتو بشنوم. الهام دیگر به در اتاقش رسیده بود. وارد اتاقش شد و در را پشت سرش بست و همان طور که گوشی را به دهانش چسبانده بود جواب داد: «ای جووونم. میدونستم افطارِ مامانم معجزه میکنه و مهربون تر میشی.» -بدجنس نباش. مگه من نامهربون بودم؟ -اگه نامهربون بودی که نفسم نمیشدی. زنت نمیشدم. خانم خونه ات نمیشدم. -الهام من واقعا جلوی تو کم میارم. تو حتی وقتی حرف میزنی و دلم غنج میره، ادبی و مسجع و گرم و خاصی. من خیلی بلد نیستم حاضرجواب باشم و مثل تو لاو بترکونم. جان داود اینو حمل بر سردی و نامهربونی و این چیزا نکنیا. باشه؟ الهام نشست روی تختش و به دیوار تکیه داد و لبخندی زد و گفت: «تو خودتی. و این قشنگ ترین چیزیه که دارم. تو هر طورم که حرف بزنی، برای من دلنشینه. اما کَلَک بلدیا! روزی صد بار اون نامه ای بود که واسم نوشتی، میخونم و کیف میکنم.» داود لبخندی زد و پاهایش را جابجا کرد و راحت تر نشست و گفت: «ایشالله هیچ وقت کارمون به نامه نگاری نرسه. خیلی دلم میخواد همیشه پیش هم باشیم. هنوز دو هفته نیست که عقد کردیم اما احساس میکنم بیست ساله میشناسمت.» الهام جوابش داد: «جانمی. عزیز جورش کن بیشتر با هم باشیم.» داود: «تو فکرش هستم. شاید عید فطر یه سر رفتیم شهرستان. پیش مامانم و اینا. البته اگه آقاسیروس اجازه بده که بریم مسافرت و یکی دو شب اونجا بمونیم.» الهام: «به مامانم میگم که راضیش کنه. نگران نباش. شب چه کاره ای؟ بیام دنبالت که بعد از نماز بیاییم اینجا افطار کنیم؟» -بیا دنبالم اما اونجا نریم. میخوام شب بریم رستوران و یه لقمه نون و کبابِ طلبگی بزنیم. افتخاری میدی؟ -یه درصد فکر کن افتخار ندم! -قدمت رو چشمام. منتظرتم. -حتما. مراقب خودت باش. رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
بسم الله الرحمن الرحیم 💞 💞 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت بیست و نهم» روزهای آخر ماه رمضان بود. از همان روزها که مردم با هم درباره احتمال بیست و نه روز و یا سی روز شدن ماه رمضان حرف میزنند. داود در مسجد داشت برای بچه ها قصه شهید ادواردو آنیلی را کامل و تمام میکرد. [با این که ادواردو با بسیاری از رهبران مذهبی جهان ملاقات کرده بود، اما شیفته سادگی و قدرت معنوی امام خمینی شده بود. با مدرک دکترا و ثروت بی نظیر و موقعیت خانوادگی بالا اما تصمیم گرفت که پای اسلام و اعتقادش به امام خمینی بایسته. بچه ها باورتون میشه اینقدر باهوش بود که حتی یه جایی نوشته بود که مطمئنم که توسط اسرائیل و صهیونیست کشته میشم. مطمئن بود که بزرگترین دشمن بشریت اسرائیل هست و تلاش میکرد با نزدیک شدن به امام و انقلاب اسلامی در مسیر مبارزه با اسرائیل قدم برداره. بخاطر همین فهمیده بود که با کارهایی که کرده و موقعیت خانوادگی که داره، اسرائیل تحمل نمیکنه که شیعه و عاشقِ انقلاب اسلامی و عاشق امام خمینی در ایتالیا به اون همه ثروت و موقعیت بالایی برسه. دقیقا هم همینطور شد. ادواردو در سن 46 در تاریخ 24 آبان 1379 که میشه سال 2000 میلادی در یک حادثه مشکوکِ رانندگی به شهادت رسید. وقتی به شهادت رسید، تا دو روز بعدش قاضی ایتالیایی اعلام کرد که خودکشی کرده و چند ماه بعدش گفتند که خودکشی نبوده و در حاثه رانندگی از بین رفته و بعدش هم به کسی اجازه تحقیق درباره این شهید بزرگوار ندادند. بچه ها اینا رو گفتم که بدونین اینقدر اسلام دین بزرگ و جذابی هست و اینقدر انقلاب اسلامی جذابیت داره که از سراسر دنیا آدمای درجه یک رو جذب میکنه. آدمایی که میتونستن خیلی بهتر از من و شما زندگی کنن و کلی امکانات داشته باشن و در دریایی از ثروت و قدرت غرق باشن. اما مگه میشه به دلی که عاشق امام خمینی و انقلاب اسلامی شد، یه شکلات ارزون بدی و بگی ولش کن و به زندگیت و خوشیت برس؟! دل و فکر آدم قبول نمیکنه. یه جایی آدم کم میاره. یه جایی آدم میبُره. ما از این مدل آدما کم نداریم. اگه از این قصه خوشِتون اومده، میتونم بعد از ماه رمضون دونه دونه براتون تعریف کنم...] وقتی قصه برای بچه ها تمام شد، داود به بیات زنگ زد. -سلام. احوال شما؟ -سلام حاج آقا. تشکر. نماز روزه هاتون قبول باشه. -تشکر. از شما هم قبول باشه. فرصت مکالمه دارین؟ -بله بله. مگه ما چند تا آقاداود داریم؟ -تشکر. نگران وضعیت سروشم. کاری میشه براش کرد؟ -تو این چند روزه سروش حداکثر همکاری رو داشته. خیلی صادقانه جواب میده و همکاری میکنه. بعلاوه این غیر از قضیه آتیش زده در و دیوار مسجد، دیگه تو هیچ کدوم از کثافت کاری های آرش و غلامرضا دخالت نداشته. -چقدر خوب. یه سادگی خاصی داره بیچاره! -دقیقا. و همین سادگیش کار دستش داد. -و جالبه بدونین همین سادگیش باعث شده بود که محبت یه دختر خانم محترم به دلش بیفته و محبت همون دختره هم نجاتش داد. ادامه👇 یه چیزی بگم اگه ناراحت نمیشید اینکه نیروی انتظامی داره به وظیفه عمل میکنه درست اینکه الحق داره جهاد میکنه در بحث حجاب درست اینکه در اوج بی مسئولیتی و نامردی برخی اقایون ، اینها دوباره علم به دست گرفتن درست اینکه باید کسی که داره عمدا لجن در جامعه گسترش میده رو ادب کرد هم درست اما به خدا میشه این حضور میدانی و تذکر و پیگیری و جریمه و تادیب بدون اون ون سبز وحشتناک و برخورد فیزیکی در ملا عام باشه بابا جان من ، تذکر بده ، رسیدگی کن ، اگه اصلاح نکرد ، شناسایی کن و حتما بعدا حتی دستگیر کن و از خدمات اجتماعی محروم کن اما نه وسط بازار جلوی جمع که از توش مهسا امینی در بیاد حتما حضور لازمه حتما تذکر لازمه حتما نیروی انتظامی لازمه حتما تادیب و محرومیت های اجتماعی لازمه اما راه رفته رو دوباره نرید تو رو خدا نیاید بگید سید کمیل با نیروی انتظامی و برخورد سلبی مخالفه خیلی هم موافقم و اتفاقا به شدت مخالفم با کسایی که میگن فقط با کار فرهنگی درست میشه کار سلبی میخواد ، نیروی انتظامی میخواد اما روشش ون نیست ، میشه با کارهایی مثل محرومیت های اجتماعی شدید و حتی برخورد قضایی و.. کار رو درست کرد ✍️سیدکمیل ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
-حالا اینو میگی؟ میخوام بگم که اگه فقط یک روز یا بهتره بگم چند ساعت دیرتر به خودش اومده بود، دور از جون، ما الان نه شما را داشتیم و نه سروش الان وضعیتش از بقیه بهتر بود. -خدا را شکر. اینا همش لطف خدا و معجزه عشق و دل صاف سروش و اون دختر خانمه است. خب حالا میشه براش کاری کرد؟ -چی مدنظرتون هست؟ بگید تا بگم میشه یا نه؟ -خب میگم اگه میشه و قانونا اشکال نداره، ضامنش بشم تا بتونه آزاد بشه. -ببین حاجی جان! از روزی که آقا دستور عفو و مدارا با این گول خورده‌ها دادند، یه جورایی سروش هم شاملش میشه. اما باید به تشخیص قاضی باشه. ولی بالاخره سروش به خاطر ارتباط با عامل بیگانه و منافقین و فیلم برداری از فاجعه مسجد و این چیزا باید ادب بشه. ولی خیلی تخفیف شاملش میشه. بنظرم خوبه که شما این دغدغه رو دارین. میشه صحبت کرد و اگه از نظر قاضی منعی برای ضمانت نداشته باشه، به شما اطلاع میدم. -خدا خیرت بده. راستی یه چیز دیگه. احمدآقا با شما تماس گرفتند؟ -آقافرشاد تماس گرفت. برای همین مراسم بچه ها و مزار شهدا میگید؟ -آره. همون. درخدمتتون هستیم دیگه؟ -به امید خدا. چشم. خدمت میرسم. 🔰گلزار شهدا احمد و صالح موفق شده بودند که از والدینی که بچه هایشان به مراسم گلزار شهدا میرفتند، مقداری پول بگیرند تا برای افطاری بچه ها در یکی دو شب آخر ماه رمضان و همچنین خریدن جوایز عمومی دستشان بازتر باشد. بیات برای بچه ها سخنرانی میکرد و با هیجان و مطابق روحیه خودش، قضایای رخ داده شده در محله را برای بچه ها تعریف میکرد. اما احمد و صالح در گوشه ای نشسته بودند و درباره این که هدیه عمومی چه باشد به تصمیمی نرسیده بودند. -قلم قرآنی بخریم؟ -خوبه اما اینا هنوز قرآنی نشدند. میندازن تو خونه و قدرش نمیدونن. نظرت درباره کوله و چفیه و جانماز چیه؟ -با کوله موافقم اما نه کوله عادی. یه کوله بگیریم واسه کوهنوردی. -کوهنوردی؟ ینی چی؟ -ینی تجهیزات اولیه کوهنوردی داخلش باشه. اینجوری هر هفته میریم کوه و بهترین ورزش هست و تفریحش هم که خیلی عالیه. -آره. خیلی خوبه. خیلی پول نداریم. ولی میشه کفش و کوله کوهنوردی بگیریم و بقیه اش اگه خواستن خودشون بخرن. اما این بوی مسجد و کار فرهنگی و اینا میده؟ -آره. چرا که نه. بهترین ورزشه. حالا بخاطر دل تو و این که گفتی کار فرهنگی، اسم مسجد و گروه رو روی کوله چاپ میکنیم. -خوبه. اگه با هیئت کوهنوردی استان هم هماهنگ کنیم، میتونیم جاهای بهتر بریم و حتی مثلا تابستونا بعضی شبا بمونیم. -آره. داودم که دیگه نامزد کرده و نیست که همش کنترلت کنه و تو و یه مشت گودزیلا کوه و منابع طبیعی رو به چُخ بدین. -تو خوبی. تو میری بهشت. خوبه حالا بچه های گروه خودت، شب عقدکنون داود، فاز بندری برداشته بودند. -راستی گروه سرود چی شد؟ آمادن؟ -معلومه که نه. نشد. ولی یه سرود عمومی از کانون مداحان گرفتم، میخوام روز عید فطر همه مردم با هم بخونن. خیلی باحاله. از سرود خودم قشنگتره. ادامه👇 یه چیزی بگم اگه ناراحت نمیشید اینکه نیروی انتظامی داره به وظیفه عمل میکنه درست اینکه الحق داره جهاد میکنه در بحث حجاب درست اینکه در اوج بی مسئولیتی و نامردی برخی اقایون ، اینها دوباره علم به دست گرفتن درست اینکه باید کسی که داره عمدا لجن در جامعه گسترش میده رو ادب کرد هم درست اما به خدا میشه این حضور میدانی و تذکر و پیگیری و جریمه و تادیب بدون اون ون سبز وحشتناک و برخورد فیزیکی در ملا عام باشه بابا جان من ، تذکر بده ، رسیدگی کن ، اگه اصلاح نکرد ، شناسایی کن و حتما بعدا حتی دستگیر کن و از خدمات اجتماعی محروم کن اما نه وسط بازار جلوی جمع که از توش مهسا امینی در بیاد حتما حضور لازمه حتما تذکر لازمه حتما نیروی انتظامی لازمه حتما تادیب و محرومیت های اجتماعی لازمه اما راه رفته رو دوباره نرید تو رو خدا نیاید بگید سید کمیل با نیروی انتظامی و برخورد سلبی مخالفه خیلی هم موافقم و اتفاقا به شدت مخالفم با کسایی که میگن فقط با کار فرهنگی درست میشه کار سلبی میخواد ، نیروی انتظامی میخواد اما روشش ون نیست ، میشه با کارهایی مثل محرومیت های اجتماعی شدید و حتی برخورد قضایی و.. کار رو درست کرد ✍️سیدکمیل ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰خانه سلطنت خانم در خانه سلطنت خانم همه خانم ها مشغول کمک کردن برای افطاری شب عید و صبحانه روز عید بودند. تماما با نذورات مردم و اهل محل. بیچاره ها تا حالا آن همه دور هم بودن و قشنگی ماه رمضان را درک نکرده بودند. وگرنه زن جماعت هر جا دور هم باشد و انگیزه داشته باشد و بداند که قدردان زحماتش هستند، کم نمیگذارد. با این که روزهای آخر ماه رمضان معمولا برای عده ای دیر میگذرد و خسته هستند و حال ندارند، اما در خانه سلطنت و مملکت از این خبرها نبود. یعنی کسی نمیتوانست بیاید آنجا و فقط بنشیند و حرف بزند و لَم بدهد و هر وقت هم حوصله اش سر رفت برود. دست همه به چند تا کار بند بود. حتی دست خود سلطنت و مملکت. سلطنت: «آش رشته خوبه. آش شُله قلمکار به مزاج و معده بعضیا نمیخوره. آش رشته بهتره.» مملکت: «گل فرمایش کردی خواهر. شاید حلوای تخم مرغی هم کنارش خوب باشه. نظرت؟» سلطنت: «خوبه. هر چند آخرین بار که خوردم، یه کم سرِ معدم سوز میزد. اما بنظرم خوبه.» مملکت: «خودمون تصمیم بگیریم بهتر از اینه که حاج آقا بیاد و بگه چیکار کنین.» همه میدانستند که مملکت از قصد اسم داود را جلوی سلطنت می آورد. میخواهد او را تحریک کند که شروع کند به سلسله جلیله روحانیت تیکه بیندازد. و خانم ها عاشق لحظاتی بودند که سلطنت میخواست غیبت داود را بکند و مملکت هم با دو کلمه، به زغالِ کلماتش فوت بدهد. سلطنت: «این که همش مسجده. پس کی میره پیش نامزدش؟ اونم نامزد به اون خوشکلی و مهربونی.» مملکت: «مامانش... مامانش...» سلطنت: «مامانش که از خودشم ماه تره. یکی نیست به این پسره بگه مسجد و این چیزا همیشه هست. وقتی پیر شدی، خواه ناخواه میذارنت تو مسجد و میرن. لازم نکرده از حالا اینقدر حرص و جوش مسجد و آخوندی و این چیزا بخوری.» مملکت: «جوونن ... نادونن...» سلطنت: «بله که نادونن. بله که جوونن. اگه جوون و نادون نبود که صبح و ظهر و شب خودش امام جماعت نمیشد. دو تا دیگه هم باهاش اومدن. خب بده اونا بخونن و خودت پاشو برو سر وقتِ دختره. به قرآن دو رکعت نماز پیش اون بخونی، ثوابش از نماز خوندن جلوی من و مملکت بیشتره.» مملکت: «دختره ... دختره...» سلطنت: «دختره بیچاره هنوز دو هفته نیست با این آخونده عقد کرده، دیگه چیزی که به چشم خودش ندیده باشه نیست. عکس و بی آبرویی و چاقو خوردن و بیمارستان و ... هنوزم که دستش بسته است و آویزونه گردنشه. من جای مادر این دختره باشم، دست این پسره رو میگیرم و میگم دیگه هیچ جا نرو. فقط بچسب به زندگیت و زن عقد کرده‌ات. بابای دختره هم که وضعش ماشالله خوبه.» مملکت: «من از قصد هر روز صبح نماز میرم مسجد ببینم میشه یه روزی این پسره نیاد و یکی دیگه جاش نماز بخونه و بفهمیم که خونه مادرزنش بوده؟ والا. چقدر بی خیالن مردم!» گوهر و شادی داشتند از خنده روده بُر میشدند. گوهر گفت: «بابا ولشون کنین. با دهان روزه چقدر غیبت بچه مردم میکنین! بیچاره فقط دو هفته است که عقد کرده. با کلی مصیبت روبرو شده. هر روز روزه بوده بنده خدا. دیگه حالی واسش نمیمونه. حالا کلش کن. صلوات بفرستین.» سلطنت: «ما دلمون میسوزه. وگرنه اگه از منه که اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم. والا. من میگم اگه زن عقد کردی، دیگه این همه تو مسجد موندنت چیه؟» و همین طور نیم ساعت دیگر به آن حرفها ادامه داد. 🔰مسجد صفا شب عید فطر بود. بعد از نماز و دعای یا علی و یا عظیم، مردم در حال افطار بودند و صالح برنامه روز عید فطر را از بلندگوی مسجد اعلام میکرد. در بخش بانوان، عاطفه و الهام نشسته بودند و با هم حرف میزدند. الهام آن شب آمده بود مسجد تا با داود برای افطار به منزل عمویشان بروند. عاطفه: «خوش میگذره دوران عقد؟» الهام: «خدا را شکر. خیلی مراعات میکنه و زیاد نمیاد خونمون. وقتی میاد، زیاد نمیمونه. ولی آره. همین که ته دلم قرصه که دیگه مال خودمه، آرومم میکنه ادامه👇
-آخی. الهی بگردم. معلومه خیلی دوسش داری. الهی خوشبخت بشین. -عاطفه تو مثل خواهر نداشتمی. خیلی مدیونتم. مخصوصا به خاطر اون شب که خیلی این ور و اون ور کشوندمت تا از جلوی در بری کنار، خیلی شرمندتم. -حتی فکرشم نکن. راستی خوب شد دیدمت. میخواستم زنگ بزنم و بهت بگم ما دو سه روز نیستیم. داریم میریم شهرستان. خانواده آقافرشاد دعوت کردن. ما هم یه مرخصی گرفتیم و زدیمش به عید فطر و شد دو سه روز. -ایشالله به سلامتی برین و برگردین. خیلی هم عالی. خوش بگذره. -قربانت. میخواستم این کلیدو بهت بدم. کلید خونمونه. اگه امشب عید فطر اعلام کردن که به احتمال قوی عید فطر میشه، ما بعد از نماز صبح حرکت میکنیم و میریم. -وای عاطفه! این چه کاریه؟ خجالت میکشم که بگیرم. -اصلا خجالت نکش. روحیه حاج آقا رو هممون میدونیم. میدونیم که چقدر حیا و مناعت طبع داره. حق داره که خیلی خونه شما راحت نباشه. این کلید باشه دستت. اگه بتونی مخشو بزنی، کلا این سه روز با همین. -چقدر تو مهربونی عاطفه؟ دستت درد نکنه. ولی بذار از آقاداود اجازه بگیرم. -هر طور صلاح میدونی اما من میگم کلیدو بگیر. وقتی بدونه کلید دستته، راحتتر تصمیم میگیره. اینجوری شاید قبول نکنه. -دستت درد نکنه. -راستی چرا دیروز رفته بودی دکتر؟ -هیس. فقط به تو گفتم. فعلا معلوم نیست. -چی معلوم نیست؟ عاطفه سرش را به گوش الهام نزدیک کرد و با لبخند دو سه کلمه حرف زد. الهام: «خدای من! راس میگی؟» عاطفه: «خیلی دعا کن.» -الهی... تبریک میگم عزیزدلم. -ایشالله روزی و قسمت خودت بشه. -عاطی! به خاطر اون شب، خدایی نکرده آسیبی به خودت و جنین وارد نشده باشه. -نگران همین بودم. اما دیروز که رفتم دکتر، گفت مشکلی نیست. خیالم راحت شد. -عاطفه خیلی خوشحال شدم. خیلی. میدونم که به مامانمم بگم، خیلی خوشحال میشه. از تو باید کلی تکثیر بشه. ما کلی عاطفه میخوایم. عاطفه خندید و گفت: «بذار اولیش بیاد. بعدا بگو کلی عاطفه میخوایم.» ادامه👇 یه چیزی بگم اگه ناراحت نمیشید اینکه نیروی انتظامی داره به وظیفه عمل میکنه درست اینکه الحق داره جهاد میکنه در بحث حجاب درست اینکه در اوج بی مسئولیتی و نامردی برخی اقایون ، اینها دوباره علم به دست گرفتن درست اینکه باید کسی که داره عمدا لجن در جامعه گسترش میده رو ادب کرد هم درست اما به خدا میشه این حضور میدانی و تذکر و پیگیری و جریمه و تادیب بدون اون ون سبز وحشتناک و برخورد فیزیکی در ملا عام باشه بابا جان من ، تذکر بده ، رسیدگی کن ، اگه اصلاح نکرد ، شناسایی کن و حتما بعدا حتی دستگیر کن و از خدمات اجتماعی محروم کن اما نه وسط بازار جلوی جمع که از توش مهسا امینی در بیاد حتما حضور لازمه حتما تذکر لازمه حتما نیروی انتظامی لازمه حتما تادیب و محرومیت های اجتماعی لازمه اما راه رفته رو دوباره نرید تو رو خدا نیاید بگید سید کمیل با نیروی انتظامی و برخورد سلبی مخالفه خیلی هم موافقم و اتفاقا به شدت مخالفم با کسایی که میگن فقط با کار فرهنگی درست میشه کار سلبی میخواد ، نیروی انتظامی میخواد اما روشش ون نیست ، میشه با کارهایی مثل محرومیت های اجتماعی شدید و حتی برخورد قضایی و.. کار رو درست کرد ✍️سیدکمیل ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil
🔰روز عید فطر اکثر بچه ها پا به پای احمد و صالح تا صبح کار کردند تا فضای مسجد و کوچه جلوی مسجد و کوچه منزل سلطنت خانم برای مراسم نماز عید فطر آمده بشود. از آنجایی که مشکل سیستم صوتی در جمهوری اسلامی از جمله مسائل لاینجل است و معمولا خیلی در آن لَنگ میزنیم، اما آقافرشاد مردانگی کرد و از سر شب تا قبل از نمازصبح به نصب و تنظیم آن پرداخت و با یکی دو نفر از دوستانش خیلی زحمت کشید. پس از آن دست عاطفه را گرفت و ماشین را آتیش کرد و رفت ولایتشان. داود چند تا کار مهم داشت. هم مطالعه برای خطبه های نمازعید. هم کمک کردن به صالح برای انقلابی تر کردن شعری که برای هم خوانی عمومی درنظر گرفته بودند. هم با کمک مهربان و چند از بچه های دیگر، تمیزکردن صحن مسجد و ... از وقتی صالح پشت بلندگو رفت و شروع کرد و «الصلاه ... الصلاه ... ایها المومنون ... الصلاه ...» گفت و مردم محله را برای نمازعید دعوت کرد، داود شیک و پیک، با عمامه و قبای سفید و عبای قهوه ای دم در مسجد ایستاد و همین طور که مردم به مسجد می آمدند، به آنها خوش آمد میگفت. قسمت خانم ها خیلی زودتر پر شد و اولین جماعتی که از صحن به حیاط سرریز کردند، خانم ها بودند. جمع مردان هم خیلی شلوغ شده بود اما با پیشنهاد نصرالله روغن کِش میشد شلوغ تر هم بشود. نصر الله گفت: «اگه دو دقیقه حاجی اجازه بده که من میکروفن رو دست بگیرم، محله رو میکنم صبح قیامت!» داود جوابش داد و گفت: «ایشالله وقتی قیامت شد، میگیم بیا و میکروفن رو بهت میدیم. امروز روز عید هست و بعضیا دارن استراحت میکنن. برو بشن آقانصرالله. برو نذار شر بشه.» سیروس خان و المیرا خانم و الهام هم آمدند. داود پدرزنش را در آغوش گرفت و به هم تبریک گفتند. از دور برای المیراخانم سر تکان داد و دست به سینه عرض ادب کرد و چشمک ریزی هم به الهامک زد. از آن چشمک ها که یعنی «قرارمون یادم هست. خاطر جمع.» و الهامک هم متقابلا چشمکی حواله کرد که یعنی «منتظرتم ... زود بیا.» جمعیت زیاد شد و داود نماز را خواند. و چقدر قشنگ است نماز عید فطر. «اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْه ُعِبادُکَ الْصّالِحُونَ» خدایا! بهترین چیزى را که بندگان شایسته ات درخواست کرده‌اند از تو میخواهم و از آنچه بندگان شایسه‌ات به تو از آن پناه بردند، پناه میبرم. وقتی نمازعید تمام شد، داود دو تا خطبه خواند. در هر دو خطبه، داود خودش و مردم را به رعایت تقوای الهی و دوری از معاصی و گناهان دعوت کرد. در خطبه دوم که حدودا بیست دقیقه طول کشید، خیلی قشنگ و شفاف، همه چیز را برای مردم تعریف کرد و آخرش هم گفت؛ [اینها خلاصه ای از اتفاقاتی بود که با هماهنگی دستگاه های انتظامی و امنیتی باید برای شما تعریف میکردم تا بدونید چقدر محله مهم و حساسی داریم و دشمن چقدر برای شما و بچه هامون برنامه ریزی کرده. مردم! لطفا مسجدتون رو رها نکنید. حداقل یک وعده از نمازجماعت را حتما شرکت کنید. دست بچه هاتون بگیرید و بیارید مسجد. مسجدی که صدا و شلوغی بچه در اون نباشه، خیلی خطرناکه و خدا به داد اون محله و اهل محل برسه. مردم! به فکر فُقرا باشید. فطریه که جمع شد، با هماهنگی که با دفتر امام جمعه و کمیته امداد شده، قراره بین مردم فقیر همین محله تقسیم کنیم. اگر کسی خمس نداده و سال خمسی نداره، امروز وقت خوبیه. مال و اموالتون رو پاک و طیّب و طاهر کنید...] خطبه ها که تمام شد، همین طور که صالح مداحی میکرد، احمد و بقیه در مردان، گوهر و شادی و مملکت و سلطنت در بانوان پذیرایی میکردند. داود هم به سوالات شرعی و محاسبه فطریه و خمس مردم مشغول بود. المیرا و سیروس میخواستند به عیادت کسی بروند. به خاطر همین، از دور با داود خدافظی کردند. الهام از صندوق عقب ماشین باباش، کیف و لوازمش را برداشت. سیروس سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. المیرا لحظه آخر در گوش الهام گفت: «با بابات حرف زدم. اگه این دو سه روز خواستین پیش هم باشین، اشکال نداره.» الهام لبخندی زد و مادر و دختری همدیگر را در بغل گرفتند و رفتند. ادامه👇
🔰خانه عاطفه الهام کلید انداخت و بسم الله گفت و رفت داخل. دید هر چقدر از کدبانوگریِ عاطفه بگوید کم گفته. از بس همه جا تمیز و شیک و ساده و قشنگ. رفت داخل. مانتو و شلوارش را درآورد و همان لباس نامزدی را که آن شب پوشید اما داود نیامد و ندیده بود، پوشید. به سر و وضعش رسید. موهایش را آرام شانه کرد و عطرافشان. و یک خط چشم و سایه ای هم در جوارش و سپس لب ها ... حوالی ساعت 10 صبح شد و داود وقتی به امور همه رسیدگی کرد و مردم رفتند و فقط بچه های مسجد ماندند برای جمع کردن وسایل، دلش طاقت نیاورد و خدافظی کرد و به طرف معشوق حرکت کرد. ندانست چطور به در خانه رسید. زنگ در را به صدا درآورد. در باز شد. داود هم بسم الله گفت و وارد شد و در را پشت سرش بست. تصور این که در آن خانه فقط خودش هست و معشوقش الهامک، دست و دلش را میلرزاند. چند قدم برداشت که دید درِ هال باز شد و الهامکِ بلایِ شیطونِ زیبایِ عزیزدلِ داود با لبخندی دیوانه کننده، با آن سر و وضعش که به قصد به یغما بردن دل همسرش آراسته بود، از دو سه تا پله پایین آمد و دلبرانه به طرف داود رفت. وسط حیاط به هم رسیدند. داود مست ... مست از جمال و مِهر الهامکش ... فقط به چشمانش زل زده بود و یک لبخند هم گوشه لبش... به هم نزدیک و نزدیک تر شدند. داود دست راستش را به طرف الهام بُرد. الهام هم دست راستش را در دست داود گذاشت. داود وقتی دست لطیفِ الهام را به دست گرفت، به آرامی و تمام قد جلوی الهامش خم شد و لب به پشت دست الهام رساند. چشمانش را بست و بوسید و دوباره بوسید و باز هم بوسید و سپس بویید. الهام ابدا فکرش را نمیکرد که داود با آن همه ادعا و حیا و حتی غرورش، اینقدر عاشق باشد که ابتدا جلوی او سر خم کند و دستش را ببوسد و ببوید و عاشقانه آن سه روز را با نهایت احترام شروع کند. لبخند خیلی خیلی خوشایندی به لب الهام نشست. اما باز هم دلش میخواست داود یک حرکت دیگر بزند و یک حرف به گوشش بخورد. و داود هم که ثمره یک عمر چشم پاکی اش را داشت میدید، درسش را خوب بلد بود. وقتی سر از دستبوسی الهامش برداشت، به او نزدیک و نزدیک تر شد و آرام و در حالی که به او و شوخ چشمش زل زده بود با لبخندی بر لب گفت: «چال می‌اُفتد کنار گونه‌ات وقتی تبسم میکنی ... نامسلمان، شهر را این چاله کافر کرده است...» رمان 🌷«و العاقبه للمتقین»🌷 پایان @Mohamadrezahadadpour یه چیزی بگم اگه ناراحت نمیشید اینکه نیروی انتظامی داره به وظیفه عمل میکنه درست اینکه الحق داره جهاد میکنه در بحث حجاب درست اینکه در اوج بی مسئولیتی و نامردی برخی اقایون ، اینها دوباره علم به دست گرفتن درست اینکه باید کسی که داره عمدا لجن در جامعه گسترش میده رو ادب کرد هم درست اما به خدا میشه این حضور میدانی و تذکر و پیگیری و جریمه و تادیب بدون اون ون سبز وحشتناک و برخورد فیزیکی در ملا عام باشه بابا جان من ، تذکر بده ، رسیدگی کن ، اگه اصلاح نکرد ، شناسایی کن و حتما بعدا حتی دستگیر کن و از خدمات اجتماعی محروم کن اما نه وسط بازار جلوی جمع که از توش مهسا امینی در بیاد حتما حضور لازمه حتما تذکر لازمه حتما نیروی انتظامی لازمه حتما تادیب و محرومیت های اجتماعی لازمه اما راه رفته رو دوباره نرید تو رو خدا نیاید بگید سید کمیل با نیروی انتظامی و برخورد سلبی مخالفه خیلی هم موافقم و اتفاقا به شدت مخالفم با کسایی که میگن فقط با کار فرهنگی درست میشه کار سلبی میخواد ، نیروی انتظامی میخواد اما روشش ون نیست ، میشه با کارهایی مثل محرومیت های اجتماعی شدید و حتی برخورد قضایی و.. کار رو درست کرد ✍️سیدکمیل ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐ به کانال کمیل بپیوندید @chanel_komeil