✍داستان آموزنده...
خانمى داستان زندگى اش را اينگونه تعريف مى كند :
با مرد مومنى ازدواج كردم و با او زندگى خوبى داشتم . از او داراى سه فرزند شدم. ما در شهرى زندگى مى كرديم و خانواده ى همسرم در شهرى ديگر؛
روزى از روزها اتفاق ناگوارى براى خانوادهى همسرم رخ داد؛ پدر و برادرانش فوت كردند و فقط مادرش زنده ماند و يكى از خواهرانش ، كہ دچار ناتوانى جسمى شد. همه اندوهگين بودند،
روزها يكى پس از ديگرى سپرى شد و اين غم رفته رفته كمرنگ شد، اما همسرم همچنان غمگين بود، و نسبت بہ مادر و خواهر عليلش احساس مسوليت مى كرد .
از من خواست تا مادر و خواهرش را بہ خانه مان بياورد تااز آنها مواظبت كنيم مخصوصا خواهرش، زيرا مادرش پير بود و توان نگهدارى از او را نداشت
احساس كردم دنيا بر من تنگ آمد ، به پيشنهادش اعتراض كردم، گفت: خواهرم بہ زودى دوره ى درمانش را تمام مى كند و بعد از آن با ما زندگى خواهد كرد، چرا كہ او بعد از خدا، جز من كسى را ندارد
از آن پس روزهاى خيلى بدى را سپرى مى كرديم ؛ هربار يادم مى افتاد كہ قرار است آن دو با ما زندگى كنند، حالم بد مى شد و بہ اين فكر مى كردم كہ با وجود آنها؛ چگونه مى توانم در خانه ام راحت باشم؟!
خانواده ام چگونه به ديدنم بيايند؟! اصلا چگونه احساس راحتى كنم؟!
هرچه روز بہ روز موعود نزديك تر مى شديم اندوه من بيشتر مى شد و بيش از پيش از دست همسرم دلگير مي شدم
يك سال گذشت و پس از گذشت اين يك سال تقدير خداوند اينگونه بود كہ دوره ى درمانش يك سال ديگر تمديد شود؛
اما من اصلا از اين موضوع خوشحال نشدم ، چون باز به اين مى انديشيدم كه قرار است بیایند، و این موضوع همه خوشحالی هایی که به سمتم می آمد را بی معنی میکرد.
اما اتفاقی افتاد که انتظارش را نداشتم .اتفاقی که حتى به ذهنم نيز خطور نکرده بود. همسرم در یک تصادف جانش را از دست داد. این اتفاق مرا واداشت تا من و فرزندانم به خانه مادر همسرم و دخترش منتقل شده و با آنها زندگى كنيم .
چه روزهای زیادی كه بخاطر ترس از اینکه نکند آن دو با ما زندگی کنند خوشبختی را از خودم و همسرم منع كردم، چه روزهای زیادی كه قلب همسرم را به خاطر حرفها و سرزنشهایم به درد آوردم، اما او رفت و ما را در کنار خواهری که نگران آینده او بعد از مرگ مادرش بود، تنها گذاشت.
ما هرگز نمى دانیم چه موقع خواهیم رفت و چه کسی خواهد رفت.
بیاییم روزهایمان را به شادی بگذرانیم و ذهن خود را درگیر آینده اى كہ از آن بى خبريم نکنیم ؛
بیاییم عزیزانمان را با آنچه که آرزویش را دارند شاد کنیم، پيش از اینکه ما را تنها بگذارند و حسرت يك بار ديدنشان بر دلمان بماند
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️نمیشه بی خیال حجاب بشیم؟؟؟؟؟
🎤 #استاد_ماندگاری
✌️ حتما ببینید
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
✍ @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👤#استاد_مهدی_دانشمند
ای جوونی که میگی من خیلی مشکلات دارم😔😔
🌹 🍃🍂
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹نحوه رام کردن نفس
🔸 استاد عالی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄
🔹تلنگری زیبا برای همه ما
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
📝 @hekayate_qurani
💚 @Mojezeh_Elaahi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
•
🌹داستان آموزنده🌹.
شخصى در برابر امام سجاد(عليه السلام) ايستاد و زبان به دشنام و ناسزا گويى گشود. حضرت(عليه السلام) سخنى به او نگفت. هنگامى كه گفتار او تمام شد و بازگشت، امام(عليه السلام) به يارانش كه آنجا نشسته بودند فرمود: شنيديد اين مرد چه گفت؟ دوست دارم من بياييد تا پاسخ مرا به او بشنويد. عرض كردند: مانعى ندارد و آنها مايل بودند كه امام(عليه السلام) پاسخى همچون سخنان او بدهد؛ ولى ديدند امام(عليه السلام) در اثناى راه، اين را آيه شريفه را تلاوت مى كند: «وَ الْكَاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعَافِينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ»(3)؛ ([پرهيزكاران كسانى هستند كه] خشم خود را فرو مى برند و از خطاى مردم در مى گذرند و خدا نيكوكاران را دوست دارد)، با شنيدن اين آيه دانستيم كه حضرت نمى خواهد مقابله به مثل كند. هنگامى كه به منزل آن شخص رسيديم. امام(عليه السلام) او را با صداى بلند فرا خوانده و فرمودند: بگوييد على بن الحسين است. او از خانه بيرون آمد در حالى كه آماده شنيدن سخنان تند و شديد بود. در اينجا امام(عليه السلام) به او روى كرد و فرمود: برادر! تو الان نزد من آمدى و آنچه را مى خواستى گفتى اگر نسبت هايى را كه به من دادى در من هست من از خدا براى خودم آمرزش مى طلبم و اگر آنچه گفتى در من نيست براى تو طلب آمرزش مى كنم.
هنگامى كه آن مرد اين محبت و لطف و عطوفت را ديد پيشانى امام(عليه السلام) را بوسيد و گفت: من چيزهايى گفتم كه در تو نبود و لايق خودم بود».
🌹
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana