🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 78
خودم را روی میز جلو کشیدم، به چشمانش زل زدم و با لحنی نه چندان دوستانه گفتم: اگه خیلی نگرانی، میتونی خودت بری. ولی ما با هم فرق داریم. من مثل تو ترسو نیستم.
سرش را انداخت پایین و به پشت گردنش دست کشید. چهرهاش وارفتهتر از همیشه بود. با صدایی گرفته، آرام گفت: احساس من به تو... کاملا واقعیه.
باز هم یک پوزخند تحویلش دادم و تکیه زدم به صندلی. تلاشش برای اثبات احساساتش ترحمبرانگیز بود؛ ولی من نمیتوانستم ابراز عشق یک رابط سازمانی موساد را باور کنم. شاید عشقش هم مثل کمک مالی هنگفتش، فقط برای جذب من بوده.
البته باید اعتراف کنم از بعد رفتن خانوادهام از لبنان، دانیال همهکس من شد. قهرمانی بود که جانم را نجات داد و از این نظر، با عباس برابری میکرد. نهتنها بدهیها را داد، بلکه به لحاظ مالی در حد اعلی تامینم کرد. طوری که در این چهارسال، زندگیام شبیه یک شاهزادهها بود. مسافرت، تفریح، خرید... ولی مشروط و موقت. اگر خودم میخواستم چنین چیزی را برای خودم بسازم، باید این عملیات را انجام میدادم.
سفارشمان را آوردند و هردو برای لحظات کوتاهی سکوت کردیم. دانیال ظرف بستنی را مقابلم گذاشت و گفت: نگرانتم؛ چون اگه کارت رو درست انجام ندی...
-میکشنم؟
چشمانش را بر هم فشار داد و لب گزید. گفتم: میدونم. ولی چارهای نیست، اگه میخواستم کار به اینجا نرسه، از اول نباید توی تور تو میافتادم. الان دیگه باید تا تهش برم.
-منو ببخش. من نباید...
-اگه بعدش از گذشتهم آزاد بشم و یه آینده بهتر منتظرم باشه، ارزششو داره. میدونم که تو مثل من مجبور بودی.
***
آخر کلاس نشستهام تا کسی حواسش به من نباشد و چشمبهراه یک پیامم. کلمات استاد، گنگ و نامفهوم وارد گوشم میشوند و از گوش دیگر در میروند.
جزوهام مقابلم باز است؛ بدون آن که کلمهای در آن نوشته باشم. چیزی شبیه یک گوی یخی، دارد در دلم چرخ میخورد و به تلاطم میاندازدم.
در اینترنت، کلمه سارین را جستجو میکنم و اولین نتیجه را میخوانم: سارین، یک ترکیب شیمیایی فُسفُری مخرب سیستم اعصاب و مادهای بسیار سمی و مرگبار با فرمول شیمیایی C4H10FO2P است. شکل ظاهری این ترکیب، مایع بیرنگ شفاف و در شکل خالص بیبو است. سارین در طبقهبندی جنگافزارهای شیمیایی در دسته عوامل عصبی و جزو عوامل سری جی قرار میگیرد. این ماده عضلات قلب و سیستم تنفسی را از کار میاندازد و قرارگرفتن در معرض گاز آن در چند دقیقه میتواند منجر به مرگ ناشی از خفگی شود.
در خودم جمع میشوم و صفحه را میبندم. قبول دارم که ظالمانه است؛ ولی بلاهایی که سر من آمد هم ظالمانه بود. دیگر الان راه برگشت ندارم. اگر عملیات انجام نشود، مرگم حتمی ست.
آدمهای توی آن سالن هم آخرش یک روز میمیرند؛ اینطوری بمیرند بهتر هم هست. جمهوری اسلامی یک شهید پشت اسم همهشان میچسباند و معروف میشوند.
نگاهم به تابلوی کلاس است و استادی که درس میدهد؛ ولی صدایش گنگ و نامفهوم است. ادای یادداشت کردن درمیآورم تا نفهمد حواسم در کلاس نیست.
عکس دخترهایی که به دست رژیم ایران کشته شده بودند را باز میکنم و دوباره از نظر میگذرانمشان. مهسا... حدیث... نیکا... سارینا...
#ادامه_دارد ...
@chanelroshana
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
@chanelroshana
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 79
دانیال به تفصیل نحوه مرگ هرکدام را برایم گفته بود. این که جمهوری اسلامی با قساوت تمام آنها را کشته. قرار نبود انتقام آنها را بگیرم یا بخاطر آنها کاری انجام دهم؛ فقط قرار بود دلم برای جمهوری اسلامی نسوزد. فقط قرار بود ریشه محبتی که عباس در دلم کاشته بود را بخشکاند.
صدای هشدار پیام بلند میشود و قلبم تندتر به تپش میافتد. ایمیلم را باز میکنم. امیدوارم خودش باشد... خودش است؛ اسحاق. دلالکوچولوی لبنانی من.
دانیال احمق است که فکر کرده من فقط روی اخبار خودش حساب میکنم. یکی دو سال است دوباره با اسحاق ارتباط گرفتهام؛ یعنی از وقتی فهمیدم او هم به شغل شریف دلالی اطلاعات روی آورده. ایمیلش را باز میکنم. یک فایل است با حجم بالا و رمز شده. بیخیال کلاس میشوم و تا گردن میروم داخل گوشی.
فایل را باز میکنم. اولش، خود اسحاق نوشته: گرفتن این مدارک خیلی برام خرج برداشت.
پسره دندانگرد... انگار دارد رایگان کار میکند که منت میگذارد. حقش است تحویلش بدهم به حزبالله تا بخاطر جاسوسی چندجانبه، پدرش را دربیاورند.
عکس چند سند قدیمی و محرمانه موساد است؛ همراه همان تصاویری که قبلا از عباس دیده بودم، همان تصاویری که مخفیانه ثبت شده بودند.
نفسم بند میآید. یعنی عباس تحت نظر موساد بوده. چشمهایم تندتند خطوط را دنبال میکنند. گزارش تعقیب و مراقبت عباس است؛ از مرداد نود و شش. در پایگاه چهارم قاسمآباد شدیداً مجروح شده و همانجا، یک عامل موساد با تزریق زیاد مسکن، تلاش کرده بکشدش.
سرم درد میگیرد. اگر عباس آنجا مرده بود، هیچکس برای نجات من نمیآمد. خیره میشوم به عکس عباسِ بیهوش روی تخت بیمارستان. حالت تهوع میگیرم. صدای استاد در گوشم زنگ میخورد و بیشتر بهمم میریزد.
وسایلم را میریزم داخل کولهام و از جا بلند میشوم. بدون این که ذهنم را درگیر نگاه متعجب استاد و همکلاسیها کنم، از کلاس بیرون میروم و کف زمین، در راهرو مینشینم. الان مرگ و زندگیام به خواندن این اسناد وابسته است.
عباس از آن اقدام به ترور، جان سالم به در برده؛ ولی چند روز در کما بوده. بعد از این که دوباره سرپا شده، برگشته سوریه؛ شهریور نود و شش. اینبار یک نفر همراهش فرستادهاند تا مواظبش باشد؛ و آن یک نفر کسی نیست جز کمیل؛ همان که تا شب شهادت، همراه عباس بود.
باز هم برنامه داشتهاند برای ترور عباس، آن هم در خط مقدم نبرد دیرالزور. از همانجا برش میگردانند به ایران تا جانش را حفظ کنند و در تهران ماندگار میشود. یک پرونده را در تهران برعهده میگیرد و باز هم چندین بار، خطر مرگ از بیخ گوشش میگذرد. یک بار سعی میکنند با تصادف بکشندش، یک بار آدم اجیر میکنند که چندنفری بروند سراغش و کارش را تمام کنند... ولی از هممه اینها جان به در میبرد.
و بعد... در جریان پروندهاش رد یکی از پرستوهای موساد را در تهران میزند. آن شبی که کشته شده، داشته میرفته سراغ همان پرستو. قبل از این که گیرش بیندازد، یکی از عوامل نفوذی عباس را از پشت سر غافلگیر میکند و...
گوشهایم سوت میزنند. دستم را فشار میدهم روی گوشهایم. عباس لحظات آخر، آن پرستو را زده و گیر انداخته و بعد جان داده. گزارش اینجا تمام میشود، با همان عکسهای تکراری. عباسِ غرق در خون.
بیتوجه به سرمای سرامیکهای راهرو، به دیوار تکیه میدهم و خیره میشوم به روبهرو. وسط دعوای موساد و جمهوری اسلامی، من یتیم شدهام. من نابود شدهام. دوست دارم از جا بلند شوم و با تمام توان، خطاب به هرکس که میشناسم، فریاد بزنم: قاتل عباس، خودِ اسرائیل بود. خودِ خودش. بعد منِ احمق، شدم بازیچه دست همان اسرائیل...
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
@chanelroshana
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 80
کاش آن شب از گرسنگی میمُردم؛ ولی کمک دانیال لعنتی را قبول نمیکردم و خودم را در دامش نمیانداختم. الان دیگر هیچ راهی ندارم. اگر دست از پا خطا کنم، به راحتی میکشندم. دست اطلاعات ایران هم بیفتم، باز هم تمام جوانیام را باید در زندان بگذرانم؛ در بهترین حالت البته.
یک لحظه خودم را در بیچارهترین حالت عمرم میبینم. بیچارهتر از وقتی سوریه بودم، بیچارهتر از تنهاییام در لبنان. الان دیگر هیچکس نیست که نجاتم بدهد. نه عباسی وجود دارد و نه دانیالی که بشود به او اعتماد کرد. الان منم و یک دوراهی که هردو سرش به مرگ ختم میشود.
از جا بلند میشوم و تلوتلوخوران، میدوم به سمت در خروجی دانشکده. نمیدانم مقصدم کجاست. میخواهم خودم را گم و گور کنم. میخواهم جایی بروم که بتوانم چند ساعت گریه کنم؛ انقدر که خوابم ببرد. یک جایی که مادری باشد و موهایم را نوازش کند و برایم لالایی بخواند.
به خودم که میآیم، نشستهام در تاکسی و آدرس خانه عباس را دادهام. نگاه متعجب راننده تاکسی را که میبینم، یادم میافتد صورتم خیس خیس است و سر و وضعم آشفته. میپرسد: خانم حالتون خوبه؟
-بله؛ فقط سریعتر برید جایی که گفتم.
دوباره ایمیل اسحاق را باز میکنم و یک دور دیگر، خط به خط پرونده را میخوانم؛ عباس را از زبان دشمنش. اشک میریزم، نه برای عباس که برای حماقت خودم. کاش زودتر دنبالش میگشتم و اینها را میفهمیدم... کاش زنده بود و خودش به دادم میرسید، قبل از این که به دام بیفتم و تبدیل به کسی شوم که عباس از نجاتش پشیمان است...
به خیابانی که در آن هستیم نگاه میکنم؛ گیر کردهایم میان دهها ماشین دیگر. ترافیک دارد دیوانهام میکند. پایم را تند و پشت سرهم، کف ماشین میکوبم و افتادهام به جان پوستهای لبم. قطرههای ریز باران، آرام و پراکنده مینشینند روی شیشه. از راننده تاکسی میپرسم: خیلی مونده تا برسیم؟
-اگه عجله دارید، از میونبر میرم.
تصویر خیابانِ بارانی و گزارش موساد، پشت پرده اشک تار میشوند. حالا چه خاکی به سرم بریزم؟ با چه رویی بروم پیش مادر عباس، وقتی با قاتلان پسرش همدستم؟ جای دیگری برای رفتن ندارم؛ پناه دیگری برایم نمانده.
تاکسی که در خیابانهای فرعی میپیچد، باران هم شدت میگیرد. یک لحظه، پاهایم یخ میکنند. نکند راننده، عامل نیروهای امنیتی ایران باشد؟ نکند لو رفتهام و میخواهد گیرم بیندازد؟ بغضی که در گلویم مانده بود، دوباره میترکد. ضعیفتر از آنم که بخواهم راهی برای نجات پیدا کنم.
چشم میدوزم به چهره راننده در آینه. میانسال است و بیریش. یک پلاک به آینه ماشینش آویزان کرده؛ پلاکی با تصویر یک پیرمرد. غیرممکن است که بتوانم تشخیص بدهم مامور است یا نه؛ که اگر جز این بود جای تعجب داشت. نگاهش به روبهروست و بر کمربندش، برجستگیای نمیبینم که شبیه سلاح باشد.
هرچند... الان به درجهای از ضعف و بدبختی رسیدهام که برای دستگیر کردنم نیازی به سلاح نیست. از خودم بدم میآید که انقدر ضعیفم. ذهنم قفل قفل است. هیچ ایدهای ندارم که اگر راننده، داخل یک بنبست اسلحه رویم کشید و دستبند به دستانم زد، باید چکار کنم.
کیفم را بغل میگیرم و سرم را رویش میگذارم. دوست دارم دوباره بچه شوم؛ یک بچه مظلوم سوری. بچهای که دل یکی مثل عباس برایش بسوزد. ولی الان... دل هیچکس برای من نمیسوزد...
سردم شده و بدنم مورمور میشود. دست میاندازم و دعایی که عباس داده بود را از زیر لباس در دست میگیرم. گرم است. انگار ضربان دارد. در دل میگویم: خواهش میکنم... من از زندان میترسم... من نمیخوام دستگیر بشم...
#ادامه_دارد ...
@chanelroshana
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 81
نمیدانم با کی حرف میزنم؛ با عباس؟ با خدا؟ به وجود هیچکدام اعتقاد ندارم و ته دلم دوست دارند باشند. دوست دارم یکی این حرفی که در دل زدم را بشنود و با دلم راه بیاید؛ ولی نیست.
دوباره اشکم درمیآید، بیشتر از قبل. دیگر نمیتوانم هقهق گریهام را کنترل کنم. باران پر سر و صدا خودش را میکوبد به شیشه و قطرات درشتش روی شیشه پخش میشوند.
راننده، با نگرانی به من که مثل مادرمردهها گریه میکنم، نگاه میکند و میپرسد: دخترم حالت خوبه؟ مشکلی پیش اومده؟ کمکی از دستم برمیاد؟
خوشبینانهاش این است که دوباره خوردهام به تور یک ایرانیِ مهربان، از همانهایی که نمیدانند در جهان وحشی چه میگذرد؛ و بدبینانهاش این است که در تور اطلاعاتی ایرانم.
بیشتر گریه میکنم، طوری که به سکسکه میافتم. شاید اینطوری دلش برایم بسوزد. فقط یک بار دیگر در زندگی به این شدت گریه کردم؛ آن هم وقتی پنج سالم بود و وسط معرکه جنگ، عباس در آغوشم کشید. لباسش را محکم گرفته بودم و داشتم با گریهام از او میخواستم که رهایم نکند.
راننده، مقابل یک مغازه پارک میکند. به سختی زبان میچرخانم: چ... چرا... وایسادین؟
در سمت خودش را باز میکند: الان میام.
میرود داخل مغازه. در خودم جمع میشوم و کیف را محکم بغل میگیرم. الان میتوانم فرار کنم؛ ولی پاهایم یخ زدهاند. تکان نمیخورند. نگاهم روی تصویر روی پلاک میماند؛ آن پیرمرد.
حالا که ماشین از حرکت ایستاده و پلاک تاب نمیخورد، واضح میبینمش. قاسم سلیمانی ست. همان که مردم لبنان هم بعد از سیزده سال، دست از سرش برنمیدارند و هرجا بتوانند، عکسش را میزنند و نامش را میبرند. انگارنهانگار که مُرده. هرچه میگذرد، پررنگتر هم میشود.
راننده از مغازه بیرون میآید، با یک آبمیوه در دستش. سوار ماشین میشود و آبمیوه را میدهد دستم: بخور دخترم. رنگت پریده.
با دست لرزان، آبمیوه را میقاپم. اگر مسمومش کرده باشد چی؟ راننده تردیدم را که میبیند، میگوید: اشکال نداره روزهت رو بخوری. اگه اینو نخوری حالت بدتر میشه.
روزه؟ امروز اول ماه رمضان است... و فقط ده روز تا آغاز همایش وقت دارم... به جهنم. الان همه وجودم نیاز به قند آبمیوه دارد. آن را مینوشم و کمی جان میگیرم. مینالم: آقا سریعتر برید... عجله دارم.
-بهتری دخترم؟
-بله.
راه میافتد. زیر لب میگویم: ممنون...
-قابل نداره دخترم. انشاءالله خدا مشکلت رو حل کنه به حق این ماه عزیز.
باران طوری شیشه را پر کرده که بیرون را اصلا نمیشود دید. عکس قاسم سلیمانی روی پلاک تاب میخورد؛ ولی نگاهش روی من مانده. این حاصل همنشینی با آوید است که توهمِ زنده بودن مُردهها سراغم آمده.
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
@chanelroshana
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 82
دانیال جز یک بار که داشت درباره مداخله نظامی ایران در سوریه حرف میزد، دیگر اسم از قاسم سلیمانی نیاورد. انگار از به زبان آوردن نامش واهمه داشت. او را تروریست خواند و قاتل مردم سوریه.
من هم سرم را تکان دادم که تو راست میگویی؛ ولی در دل به حرفش خندیدم. چطور میتوانستم تروریست بودن قاسم سلیمانی را باور کنم، وقتی دقیقا یکی از نیروهای تحت امرش، ناجی زندگیام بود؟
حالا که برمیگردم و به صحبتهای دانیال فکر میکنم، میبینم دروغهایش به راستهایش میچربد. نظام ذهنیام درهم ریخته و جای دوست و دشمن دارد عوض میشود. حداقل الان مطمئنم هیچکس در این دنیا، دوست من نیست؛ غیر از... غیر از خانواده عباس. غیر از مادرش.
-دخترم... دخترم رسیدیم محلهای که گفتی. برم توی کدوم کوچه؟
سرم را از روی کیف برمیدارم و پلک میزنم تا واضح ببینم دور و برم را. با دست، بخار شیشه را پاک میکنم و میگویم: کوچه سوم.
کرایه را میپردازم؛ همراه پول آبمیوه. راننده، پول آبمیوه را پس میدهد: قابل نداره دخترم. بجاش صلوات بفرست هدیه کن به حاج قاسم.
نگاه هردومان میرود به سمت تصویر حاج قاسم. قبل از این که بگویم مسلمان نیستم که صلوات بلد باشم، راننده میایستد: خیلی شلوغه. جلوتر نمیتونم برم.
خودم را جمع و جور میکنم که پیاده شوم و گردن میکشم که داخل کوچه را ببینم. انگار همه ساکنان خانهها، ریختهاند توی کوچه. پر است از جمعیت.
از ماشین پیاده میشوم و بهتزده، به مردمی نگاه میکنم که بدون چتر زیر باران ایستادهاند و اشک میریزند. برایم مهم نیست چی شده. الان فقط نیاز به آغوش مادر عباس دارم برای آرام شدن.
مردم را کنار میزنم تا برسم به خانه عباس. صدای باران، گوشم را پر کرده و گفت و گوی مردم را مبهم میشنوم. جلوتر میروم؛ اما مرکز اجتماع مردم را نمیبینم.
بالاخره میرسم به آمبولانس بزرگی که با آژیر خاموش، راه میان من و خانه عباس را سد کرده. تازه میفهمم مرکز اجتماع، خانه عباس است. صدای هقهق گریه با صدای باران درهم آمیخته.
باز هم مردم را میشکافم تا جلو بروم. من امروز هرطور شده باید مادر عباس را ببینم... تمام جانم زیر باران نم کشیده. به خانه که نزدیک میشوم، میان صدای باران و همهمه، صدای دیگری میشنوم. صدای ضجه یک زن.
میایستم و گوش تیز میکنم. صدای فاطمه را میشناسم که ضجه میزند و پشت سرهم تکرار میکند: مامان... مامان... قربونت برم... مامان...
قلبم میایستد از حرکت، پاهایم هم. قبل از این که بتوانم تکان بخورم یا فکری به ذهنم برسد، برانکاردی از خانه بیرون میآید. چهره و بدن کسی که روی برانکارد خوابیده را با ملحفه سپید پوشاندهاند. صدای هقهق گریهها شدت میگیرد.
تعادلم را به زور تکیه به دیوار حفظ میکنم. قدرت ندارم بروم جلو و ببینم چه کسی روی برانکارد خوابیده. فاطمه ناگهان، با چادر رنگی میدود داخل کوچه. جیغ میکشد و مادرش را صدا میزند. برانکارد را میگیرد تا امدادگرها نبرندش.
التماس میکند و ضجه میزند: نفس میکشه هنوز... تو رو خدا یه کاری کنین... مامانمو کجا میبرین؟
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
@chanelroshana
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 83
امدادگرها قطرات باران را از صورتشان پاک میکنند و بدون این که حرفی بزنند، برانکارد را میکشند به سمت آمبولانس. انگار با این که عادت دارند به این اتفاقات، باز هم از این که هیچکاری از دستشان برنمیآید شرمندهاند.
دو مرد از خانه بیرون میآیند، بازوی فاطمه را میگیرند و با او حرف میزنند تا برانکارد را رها کند. فاطمه همچنان التماس میکند: مامانمو احیاش کنین...
مردها بالاخره فاطمه را جدا میکنند و میبرند داخل خانه. بدنم بیحس شده و نمیتوانم تکان بخورم. برانکارد را میگذارند داخل آمبولانس و درش را میبندند.
مردم، کوچه باز میکنند تا آمبولانس رد شود و من همچنان، مبهوت و بیحس، به دیوار تکیه دادهام. صدای گفت و گوی همسایهها را میشنوم و صدای باران را:
- خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش.
- چه خانم نازنینی بود. هر وقت میدیدمش روحیهم باز میشد.
- آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه میرسید.
- خوش به سعادتش. هم مادر شهید بود هم همسر شهید.
- باورم نمیشه... صداش هنوز تو گوشمه.
- پسرش مدافع حرم بود؟
- فکر کنم آره.
- خوش به حالش. اول ماه رمضون مهمون خدا شد.
زانوانم خم میشوند و کنار دیوار، سر میخورم روی زمین. آخرین پناهم را هم از دست دادم. من ماندم و یک دنیای بیرحم که به نابودیام کمر بسته...
دنیای بی مادر و بی عباس...
***
-مامان دیدی بالاخره رفتی پیش عباست؟ سلام منو برسون مامان... عباسم مهمون داری... بابا مهمون داری...
فاطمه با صدایی که از شدت گریه و شیون، شبیه ناله شده، اینها را میگوید و بقیه خواهر و برادرهایش را به گریه میاندازد. بیل با آهنگی موزون، در خاک فرو میرود، مشتی خاک برمیدارد و داخل قبر میریزد.
همه گریه میکنند جز من که همچنان مبهوت، چند قدمی قبر ایستادهام و نگاه میکنم. تمام استخوانهایم یخ زدهاند و ارتباط دستگاه عصبیام با بدنم قطع شده.
حتی دیگر اشکی ندارم که بتوانم گریه کنم. فقط با چشمانی که از شدت خشکی میسوزند، خیرهام به گرد و خاکی که بالای قبر بلند شده و کسانی که برایش زار میزنند.
آسمان هم گوش تا گوش ابری ست؛ بدون آن که قطرهای ببارد. انگار مثل من، هرچه داشته را دیروز باریده و امروز مثل من، بهتزده به مادر عباس نگاه میکند که قرار است کنار پسرش آرام بگیرد.
آوید چند قدم جلوتر از من ایستاده و بلند گریه میکند؛ مثل بقیه. باورم نمیشد چیزی در دنیا باشد که بتواند آوید را به گریه بیندازد؛ ولی مگر میشود مادر عباس را شناخت و برایش گریه نکرد؟
-به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده...
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
@chanelroshana
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 84
- به عباس بگو متاسفم که اینطور شد. بگو دلم براش تنگ شده...
این را زیر لب میگویم؛ با تردید به این که اصلا صدایم را میشنود یا نه.
نمیتوانم بابت این که دقیقا وقتی نیازش داشتم مُرد، سرزنشش کنم. اگر واقعا دنیایی بعد از مرگ باشد، الان رسیده به عباسش و اگر نباشد، از آن دلتنگی وحشتناک راحت شده.
الان چیزی که همه جانم را به آتش میکشد، این است که حتی نشد از او خداحافظی کنم. نشد یک بار دیگر در آغوشش بگیرم. نشد یک بار دیگر برایم لالایی بخواند. اگر میدانستم قرار است اینطور بیخبر برود، کمی بیشتر موهایم را به نوازشش میسپردم.
بیل میان خاکها کشیده میشود... نه. انگار دارند روی مغز من میکشندش. یک نفر با صدای بلند تلقین میدهد و همه گریه میکنند.
فاطمه هم دیگر نای گریه ندارد. دوست دارم بروم دستانش را بگیرم، توی چشمانش نگاه کنم و بگویم: منو ببین! من خیلی از تو کوچیکتر بودم که بیمادر شدم. تو خیلی خوش به حالته. مامانت توی آرامش مُرد... مثل من نبودی که کسی جلوی چشمات ذبحش کنه. نه تونستم براش گریه کنم، نه حتی میدونم کجا خاکش کردن.
البته میدانم که پدر داعشیام، سر و بدنِ از هم جدای مادر را در همان باغچه گذاشت و خاک روی آن ریخت؛ ولی این اصلا یک خاکسپاری آبرومندانه نبود. و من از ترس خشم پدر و خنجر خونینش، اصلا توان گریه نداشتم. مثل الان، انگار فلج شده بودم.
احتمالا عباس همانجا سپرده جنازه را دربیاورند و با آداب مسلمانان دفنش کنند؛ ولی نمیدانم کجا. اگر دنبالش بگردم هم چیزی پیدا نخواهم کرد؛ چیزی که در جنگ سوریه زیاد بود، جنازههای مجهولالهویه و درب و داغان و ناقص. مادر بدبخت من هم یکی از آنها.
دیگر تاب نمیآورم تماشای قبری را که دارد پر از خاک میشود. با تهماندهی انرژیام، قدم برمیدارم به عقب. عقب و عقبتر. همچنان دلم فرار میخواهد؛ اما اینبار نمیدانم به کجا. دیگر پناهی برایم نمانده. دیگر هیچکس به ذهنم نمیرسد که آغوشش بتواند آرامم کند.
-فکر میکردم میخوای تا لحظه آخر باهاش بمونی.
این را صدای خشک و مردانهای از پشت سرم میپرسد. از جا میپرم و هشیاری دوباره به بدنم برمیگردد. سریع میچرخم به سمت صدا.
مسعود است. باز هم با چشمان سبز و ترسناکش خیره شده به من؛ و من بیش از همیشه از او میترسم. شاید تا الان مثل یک شکارچی دور و برم میچرخیده و کمین گذاشته بوده تا به موقعش دستگیرم کند...
و ممکن است هنوز زمان آن نرسیده باشد. شاید باید پیشدستی کنم و من زودتر بشوم شکارچی؛ یا نه... شاید بهتر باشد خودم را بزنم به موشمردگی و این اژدهای خاموش را قلقلک ندهم. سریع خودم را جمع و جور میکنم: نمیتونم برم جلو و ببینمش.
مسعود نگاهش را میدوزد به قبر: مطمئنم خیلی خوشحاله که رفته پیش پسرش.
زیر لب غر میزنم: البته اگه بعد از مرگ واقعا خبری باشه.
مسعود جوابم را نمیدهد؛ فقط گوشه لبش را کمی کج میکند که یعنی: حوصله تو و عقاید مسخرهات را ندارم.
برای این که نیشخندش را تلافی کنم، میگویم: افرا نیومد. امتحان داشت. گفت ظهر میاد مسجد.
#ادامه_دارد ...
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 85
اسم افرا را که میآورم، دوباره نگاه تند و تیزش میچرخد سمتم. احمقم اگر فکر کنم چندبار میان عزادارها و مخصوصا دور و بر آوید، با چشم دنبال افرا نگشته.
اگر در شرایط بهتری بودم، حتما به این هیجانزده شدنش میخندیدم. نوبت من است که نیشخند بزنم و از کنارش رد شوم.
-مواظب باش، اینجا ممکنه گم بشی.
-میخوام تنها باشم.
این را میگویم و با قدمهای بلند، از مسعود فاصله میگیرم. احساس خوبی به جملهاش ندارم؛ بیشتر شبیه تهدید بود تا هشدار.
از تصور این که بخواهد دستگیرم کند، لرز به تنم میافتد. به صرافت میافتم و در ذهن دنبال راهی برای فرار میگردم؛ یا حداقل خودکشی... دنبال یک راهی که گیر مسعود و امثالش نیفتم.
میان قبرهای قدیمی راه میروم و دور و برم را با چشم میپایم تا کسی تعقیبم نکند؛ ولی حسی در درونم میگوید دیگر برای این زرنگبازیها دیر شده.
احساس میکنم در یک دام بزرگ افتادهام و بخاطر بزرگیاش، تا الان نفهمیدهام که شکار شدهام. حتما شکارچیام هم با آرامش نشسته و دارد به سردرگمیام میخندد. از جایی همین نزدیک، صدای خندهاش را گنگ و محو میشنوم.
یک نفر دارد نگاهم میکند... دارد دنبالم میآید... صدای قدمهای لعنتیاش را میشنوم.
انقدر راه میروم و میان قبرها میپیچم که پاهایم بیحس شوند و شکارچی خسته. واقعا یکی دارد دنبالم میکند. خودش را از من پنهان میکند، پشت درختهای کاج.
ناشی ست. اینجا خلوت است، صدای پایش را میشنوم. شاید هم میخواهد بفهمم. میخواهد بترساندم. بدون این که برگردم، زیرچشمی پشت سرم را نگاه میکنم. مرد است یا زن؟ مهم نیست. باید گیرش بیندازم.
میرسم به یک اتاقک آجری که درش باز است؛ یک مقبره خانوادگی. از این مقبرهها در تختهفولاد زیاد پیدا میشود. سریع میروم داخلش و خودم را به دیوارِ کنار در میچسبانم.
بعید است انقدر احمق باشد که خودش را گیر بیندازد اینجا؛ مگر این که پشتیبانی داشته باشد و بخواهد دستگیرم کند.
هوای اتاقک گرفته است و از پنجرههای کوچک اطرافش هم نور زیادی به داخل نمیرسد. تنفسم را آرام میکنم تا بتوانم صداهای اطراف را بشنوم.
یک نفر دارد روی ریگهای تختهفولاد قدم میزند. تندتند نفس میکشد و آرام قدم برمیدارد. نزدیکتر میشود... و نزدیکتر... نفسهایش را از آن سوی دیوار، پشت سرم میشنوم.
در مقبره چشم میچرخانم به امید پیدا کردن وسیلهای که بشود به عنوان سلاح از آن استفاده کرد. جز چند قبر قدیمی با نوشتههای رنگ و رو رفته، چیزی اینجا نیست.
ناگاه نوک کفش مردانهای را در آستانه در اتاقک میبینم. نمیدانم گیر آدم احمق افتادهام یا خطرناک...
#ادامه_دارد ...
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 87
دوباره دست میگذارم روی گلویش؛ اینبار به قصد کشتن و خفه کردن: نمیدونی. تو اصلا نمیدونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمیدونی...
نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بیصدا لب میجنباند: آریل... آریل...
و من رهایش نمیکنم. واقعا میخواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا میخورَد بزنمش.
فشار دستم را بیشتر میکنم و آرسن بیشتر تقلا میکند. میگویم: همهتون وقتی نیاز داشتم ولم کردین...
بغضی که در گلویم بود، میترکد و دستم ضعف میرود. نمیتوانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل میشود و آرسن که داشت خفه میشد، خودش را از دستم میرهاند.
هوا را با ولع میبلعد و سرفه میکند. سریع اشکهایم را پاک میکنم و دوباره یقه آرسن را میگیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه میکند.
میگویم: این بار دومه که دارم بهت میگم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش میکشمت.
آرسن به خودش میپیچد و به دیوار تکیه میدهد. از جا بلند میشوم: شنیدی چی گفتم یا نه؟
سرش را تکان میدهد و با صدای خشدارش زمزمه میکند: نه! میخوام... جبران کنم.
-دیگه نمیتونی کاری بکنی. اون موقع که باید میبودی نبودی. الان فقط مزاحمی.
از اتاق میروم بیرون؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همهچیز را میداند و به آرسن گفته باشد؟
نه... حماقت است. آرسن هیچکاری نمیتواند بکند. فقط گند میزند به هر برنامهای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشهای غیر از آنچه من فکر میکنم در ذهن داشته باشند و این تنم را میلرزاند.
-آریل...
صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمیدارد. روی برآمدگی یکی از سنگ قبرها، سکندری میخورم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. برمیگردم و جیغ میکشم: چی میگی؟
آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس میزند، از جیغم جا میخورد و نگاه ترسانش را اطرافمان میچرخاند. هیچکس نیست. با این حال، انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد: هیس...
میخواهم بروم که دوباره صدایم میزند: میدونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که میتونم، نمیخوام مثل قبل بشه.
پوزخند میزنم به سادگی و بچگیاش. چند قدم عقب میروم: نه تو، نه خدای تو، نه هیچکس دیگه نمیتونه کمکم کنه.
#ادامه_دارد ...
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 88
آرسن تکیه از دیوار مقبره میگیرد و خاک لباسش را میتکاند. دست میکشد روی گردنش که از فشار دستم سرخ شده و اخم میکند: چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگترتم. و دیگه ولت نمیکنم، حتی اگه بخوای خفهم کنی.
سرفه میکند. لحنش تحکمآمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار میکند و اینطوری حرف میزند، باید از او ترسید.
تا وقتی خودش را در موضع ضعف میگذارد، میشود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی میشود، دیگر کنترلپذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همینطور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران.
کم نمیآورم. باز هم عصبی میخندم و فرار میکنم از دستش.
***
-سلام خواهرجونم. چون میدونم میخوای تنها باشی بهت زنگ نزدم. فقط لطفا زودتر برگرد، نگرانتیم.
پیام آوید است. جوابش را نمیدهم. خودم هم نمیدانم کجا هستم. هوا تاریک شده و من از صبح تا الان، فقط بیهدف چرخیدهام. سوار تاکسی و مترو شدهام، پیادهروی کردهام و ضدتعقیب زدهام، بدون این که چیزی خورده باشم یا استراحت کرده باشم. هر بدبختی که دنبالم بود، تا الان باید از خستگی مُرده باشد.
ساعت همراه را که میبینم، دوباره زمان را پیدا میکنم؛ هفت و نیم شب. نمیدانم کجا باید بروم. حوصله خوابگاه و نگاههای ترحمآمیز را ندارم و گزینه دیگری جز خیابان برای صبح کردن این شب طولانی نیست...
روی نیمکتهای کنار زمین بازی یک پارک مینشینم. بغض گلویم را قلقلک میدهد؛ اما نمیخواهم تسلیمش شوم. دیگر نه در دریای آرامش غوطهورم، نه کوه آتشی درونم زبانه میکشد. الان یک کویرم. یک کویر خشک؛ بدون حتی بوتههای خار.
چند خانواده آمدهاند به پارک تا ساعتهای بعد از افطارشان را دور هم بگذرانند. صدای خنده و گفتوگوی سرخوشانهشان سرم را پر کرده. هیچکس حواسش به من نیست. بچهها دارند میان تاب و سرسرهها میدوند و جیغ شادی میکشند.
لبم را جمع میکنم و چشمانم را میبندم: خودتو جمع کن دختر. وای به حالت اگه بازم گریه کنی. حالمو بهم زدی.
گوش میسپارم به صدای بچهها. آنها که کوچکترند، با مادرشان آمدهاند. مادرها ایستادهاند کنار زمین بازی و حواسشان به بچههاست.
دوست دارم بچه بشوم و از سرسرههای مارپیچی سر بخورم. سوار تاب بشوم، با بالاترین سرعت تاب بخورم و تصور کنم که درحال پروازم.
یک مرد، دختر کوچکش را نشانده روی تاب، هلش میدهد با هربار هل دادن، شعر میخواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
#ادامه_دارد ...
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 89
معنایش را درست نمیفهمم؛ اما شنیدن نام عباس در شعر، گوشم را تیز میکند. زیر لب، شمردهشمرده تکرارش میکنم تا بفهمم منظورش چیست و عباس وسط تاببازی بچهها چکار دارد؟
باید یکی از آن شعرهای فولکلور ایرانی باشد. مرد یک دور دیگر شعر را میخواند و تندتر تاب را هل میدهد. دخترک از خوشحالی جیغ میکشد و با زبان کودکانه، همراه پدرش میخواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
چشمانم همراه تاببازی دخترک اینسو و آنسو میروند. موهای بلند و سیاهش را سپرده به باد، سرش را به عقب خم کرده و میخندد. خودم را جای دخترک تصور میکنم. باد به صورتم میخورد، میخندم و میان خندههای مستانهام، از عباس میخواهم تندتر هلم بدهد...
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
جیغ دخترک، رویای شیرینم را تمام میکند. پدرش میخواهد تاب را متوقف کند که دخترک زودتر خودش را از حصار ایمنی آزاد میکند و میافتد روی زمین؛ زمینِ شنی و نرم زیر تاب.
با این حال، گریه میکند و جیغ میکشد. پدرش بلافاصله، زانو میزند روی زمین و بغلش میکند. تندتند میپرسد: چی شد بابا؟ خوبی؟
و دست میکشد به سر و صورت دخترک تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش و نمیخواهد آرام شود؛ نه بخاطر این که درد دارد، میخواهد خودش را برای پدرش لوس کند.
نگاهم را میچرخانم به سمتی دیگر؛ قبل از این که تسلیمِ بغضِ در گلویم شوم. اگر عباس بجای پدر دخترک بود، حتما زودتر از این که بخورد زمین میگرفتش. همانطور که من را قبل از این که زمین بخورم یا بروم روی تله انفجاری، از زمین قاپید و در چشم بهم زدنی، گذاشت کنار خیابان.
میروم سراغ پوشه عکسهایی که روی همراهم از عباس دارم؛ آنها که دانیال فرستاده بود. یکی از عکسهایش در سوریه که همان جاسوس بیهوا گرفته.
عباس و یک جوان همسن خودش پشت جیپ نشستهاند. جوان آشناست. فکر کنم او را همراه عباس دیدم؛ همان روز اول. دور سرش چفیه را مثل عرقچین بسته و پشت فرمان نشسته است. عباس یک نقشه دستش گرفته و با اخمهای درهم نگاهش میکند. فقط یک بار اخمش را دیدم؛ همان روزی که نجاتم داد.
چشمانم را میبندم و آن روز را به یاد میآورم.
بعد از این که آرام شدم، بغلم کرد و رفت به سمت خانهمان؛ همان خانهای که با پیرزن و دخترش در آن زندگی میکردیم. همان خانهای که مادر در باغچهاش دفن شده بود. دوستش هم داشت سمت همان خانه میرفت؛ دنبال صدای جیغها. عباس پرسید: هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟)
با حرکت سر تایید کردم. دوستش چندبار بلند یاالله گفت و وارد شدند. صدای جیغ پیرزن و گریه نوهاش میآمد. عباس آرام سرم را روی شانهاش گذاشت: لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
#ادامه_دارد ...
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 90
هرچه نزدیک باغچه میشدیم، من بیشتر میلرزیدم. سرم را محکم چسباندم به شانه عباس و چشمانم را بستم که باغچه را نبینم.
بوی بدی که حیاط را برداشته بود، زد زیر بینیام؛ بوی مرگ، بوی سر بریدن، بوی وحشیگری.
عباس من را گوشه حیاط روی زمین گذاشت؛ شاید میترسید من را ببرد داخل خانهای که موج انفجار، پایهاش را سست کرده بود. گفت: انا قادم.(الان میام.)
گرد و خاک و بوی تعفن، صدای گریه و جیغ و سرفه عباس... عباس و دوست ایرانیاش داشتند به زبان غریب فارسی با هم حرف میزدند.
یک قدم رفتم جلو و گردن کشیدم که ببینم چکار میکنند. صدای جابهجا کردن آجر و خاک میآمد. صدای گریه واضح شد و عباس گفت: انتو زین؟(شما خوبین؟)
درست نمیدیدم داخل خانه را؛ تنها حرکات مبهمی میدیدم و صدای جیغ و گریه. زن ضجه زد: وین ابنی؟(بچهم کجاست؟)
صدای گریه نوزادش میآمد. کمی آرامتر شد. شاید بچهاش را دادند دستش. انقدر همهچیز سریع اتفاق میافتاد که از تحلیلش عقب میماندم. فقط منتظر عباس بودم. انگار تنها کسی که میشناختم، او بود. روی پنجه پایم میایستادم که ببینمش.
هرچه تلاش میکردم از باغچه فاصله بگیرم، انگار خود باغچه داشت فریاد میکشید و میگفت که بدن بیسر من را هم مثل مادر خواهد بلعید. زیرچشمی نگاهش میکردم و آرامآرام از آن فاصله میگرفتم.
خونهای مادر لب باغچه، قهوهای شده بودند. انگار صدای جیغهای مادر داشت از زیر خاک میآمد. این چند روز، بارها به این فکر کرده بودم که بروم خاکها را کنار بزنم، سر و بدن مادر را بیرون بکشم و با یک راهی، به هم بچسبانم یا بدوزم؛ شاید زنده شود؛ ولی هربار که چشمم به باغچه میافتاد، ترس روی سرم سایه میانداخت و نمیتوانستم جلو بروم.
صدای آژیر آمبولانس شنیدم و دونفر با لباسهای سپید و سرخ هلال احمر، آمدند به حیاط خانه. انگار من را ندیدند. نزدیک بود بخورند به من. خودم را عقب کشیدم و روی زمین سکندری خوردم.
بغض دوباره در گلویم جمع شده بود. چرا عباس نمیآمد؟ از امدادگرها هم ترسیده بودم؛ از رنگ تند لباسشان. در خودم جمع شدم که نبینندم و خوشبختانه کسی حواسش به من نبود.
پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاکآلود و آشفته. ترسناکتر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همهچیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم.
#ادامه_دارد ...
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
#به روشنا بپیوندید 👇👇👇
@chanelroshana